سلاااام اینم قسمت بعدی. گفتید کم مینویسم منم سعی کردم بیشتر بنویسم اما هنوز ادامه داستان رو ننوشتم بخاطر همین یکم آروم گذاشمش😅😅💙
همینطور که تویسا با قدم های محکم به آنا نزدیک میشد احساس شناوری کرد و تعادل خود را از دست داد.
آنا که داشت با قدرتش او را کنترل میکرد بر روی ذهن او تاثیر گذاشت و تویسا را با خودش به پشت حیاط برد به جایی که بچه های شورا فقط حق داشتند بیایند. سپس حافظه او را با استفاده از قدرتش پاک کرد و از خود یک خاطره خوش در ذهن او گذاشت. بعد ، تویسا را به سمت حیاط برد و به حالت عادی برگرداند و هشیارش کرد.
تویسا که چشم هایش را باز کرد ،گفت :« آنا ....من اینجا چیکار دارم؟ آه...یکم سردرد دارم» و سرش رو گرفت.
آنا بعد از چند دقیقه فکر به خودش آمد و گفت :« اوه_آه...ام...بیا اینجا بشین ، منم برات آب میارم»
و به تویسا کمک کرد روی یک صندلی بشیند. بعد یکدفعه...
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نفر اولی هستم که این رو خوندم مثل همیشه عالی و تولدت کی بود من این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود نقهمیدم😕
ولی تولدت مبارک 🤗
۱۷ فروردین بود تموم شد مشکلی نداره. ممنون نظر دادی❤️❤️❤️