
سلاااام اینم قسمت بعدی. گفتید کم مینویسم منم سعی کردم بیشتر بنویسم اما هنوز ادامه داستان رو ننوشتم بخاطر همین یکم آروم گذاشمش😅😅💙

همینطور که تویسا با قدم های محکم به آنا نزدیک میشد احساس شناوری کرد و تعادل خود را از دست داد. آنا که داشت با قدرتش او را کنترل میکرد بر روی ذهن او تاثیر گذاشت و تویسا را با خودش به پشت حیاط برد به جایی که بچه های شورا فقط حق داشتند بیایند. سپس حافظه او را با استفاده از قدرتش پاک کرد و از خود یک خاطره خوش در ذهن او گذاشت. بعد ، تویسا را به سمت حیاط برد و به حالت عادی برگرداند و هشیارش کرد. تویسا که چشم هایش را باز کرد ،گفت :« آنا ....من اینجا چیکار دارم؟ آه...یکم سردرد دارم» و سرش رو گرفت. آنا بعد از چند دقیقه فکر به خودش آمد و گفت :« اوه_آه...ام...بیا اینجا بشین ، منم برات آب میارم» و به تویسا کمک کرد روی یک صندلی بشیند. بعد یکدفعه...
یکدفعه زنگ خورد ، بعد تویسا گفت :« مشکلی نیست ، آب مشکل رو حل نمیکرد» آنا :« آ_آره» تویسا:« حالت خوبه؟»

آنا:« من؟ آره» تویسا:« خوبه. من دیگه باید برم سر کلاسم» آنا :« آه...آره ، برو منم برم» و بعد از همدیگه خداحافظی کردن. بعد تویسا به سمت کلاسش رفت ، کلاس ریاضی بود و هندسه داشتن ، تویسا از هندسه متنفر بود. هر لحظه کلاس براش عذاب آور بود . بعد از کلاس به سمت خونه راه افتاد. که یکدفعه ....
که یکدفعه یک نفر جلوی تویسا ایستاد و گفت :« خانم تویسا ناناسه؟» تویسا:« بله .شما؟» اون آدم که شلوار لی ، کتونی های آبی و یه سوییشرت سبز پوشیده بود و کلاه سوییشرت رو سرش بود ، کلاه سوییشرت رو برداشت و در زیر کلاه دختری بود با موهای قرمز و چشم هایی که با چشم بند پوشیده شده بودند. اون دختر گفت :« به من بگو جِیْنْی ، از آشنایی باهات خوشبختم و....آقای هارو ناناسه کجاست؟» تویسا:« ام...با من نیومدن.چطور؟» جینی:« راستش شما برای مدل بودن انتخاب شدید ، و....بفرمایید ، این نامه هاتونه ، پنجشنبه بیاید به این آدرس » و دو پاکت و یک تکه کاغذ به تویسا داد . بعد به سمت کوچه رفت و یک اسکیت برد مشکی را از زمین برداشت ، تویسا به آن توجه نکرده بود ، دختر کلاه سوییشرتش را انداخت و سوار اسکیت برد شد و گفت :« میبینمتون»( عکس پیدا نکردم ، شما تصور کنید ، اینطوری که...گوجو رو توی جوجوتسو کایزن تصور کنید حالا دختزش کنید و مشخصاتو روش اجرا کنید در میاد)
تویسا هنوز در شک بود. اطرافش را نگاه کر و بعد از چند ثانیه به راهش ادامه داد. بعد از چند دقیقه پیاده روی به خانه رسید. تویسا:« سلام ماما» ماما در حالی که با یه لیوان آب دستش به سمت در میومد گفت :« سلام عزیزم ، خوبی؟امروز چطور بود؟» تویسا:« خوب بود با یه دختر به اسم آنا آشنا شدم ، دختر خوبی است و .... یه دختر دیگه به اسم جینی که بهم دو تا پاکت و یه تیکه کاغذ داد و گفت من و جیمی برای مدلینگ انتخاب شدیم» ماما که از خوشحالی بالا پایین میپرید گفت :« آره ، میدونستم» تویسا:« چ_چی؟ مدلینگ کار شما بود ماما؟» ماما سر تکون داد و تایید کرد. تویسا:« چرا آخه؟»
ماما :« خب...» رو مبل نشست و ادامه داد :« اگه من یک روزی بمیرم...شما باید یه منبع درامد داشته باشین»
تویسا:« ماما...این چه حرفیه؟» و قیافه ناراحتی به خود گرفت. ماما لبخندی زد و گفت :« برات آب آورده بودم» تویسا لیوان آب که به طرفش دراز شده بود رو گرفت و گفت :« متشکرم ماما...اما...این...من نمیخوام» ماما:« حالا که شده ، باید جشن بگیریم.» تویسا کمی دور و بر را برانداز کرد ، آبش را نوشید و بلند شد ، اتاق ها را گشت ، اما اثری از جیمی نبود. تویسا:« ماما...جیمی نیست؟» ماما لبخندی دوباره زد و گفت :« پسره دیگه....با دوستاش رفتن بیرون» تویسا:« که اینطور» تویسا به اتاقش رفت و در را بست. کوله اش را به سمتی پرت کرد و لباس هایش را عوض و تا کرد . رفت و روی تختش دراز کشید که یکدفعه تقویم از دیوار کنده شد و به روس سرش افتاد. تویسا با غرولند تقویم را برداشت و گفت :« آییی...آخه چرا باید بیفته رو کله من....آخ...دماغم» یکدفعه نگاهش به تقویم گره خورد و در خاطراتش فرو رفت. امروز همان روز بود.

روز تولد توماس...روزی که آنجا را ترک کرد. برای همیشه. روز آشنایی با خانواده جدیدش....روزی که... . دیگر نتوانست فکرش را کنترل کند و گریه اش گرفت. دلش برای توماس و ویکتور تنگ شده بود. اما انگار این چیزی بیشتر از دلتنگی بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نفر اولی هستم که این رو خوندم مثل همیشه عالی و تولدت کی بود من این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود نقهمیدم😕
ولی تولدت مبارک 🤗
۱۷ فروردین بود تموم شد مشکلی نداره. ممنون نظر دادی❤️❤️❤️