
ادامه داستانم که حمایت نشد
اول سال که یک فرم به ما داده بودند که پر کنیم چیری از مرگ پدر و مادرم ننوشتم و فرم را پر کردم. _به خاطر انجام ندادن تکلیفی که یک هفته فرصت داشتی علاوه بر اینکه از نمره ات کم میشه باید دوبار از روی تکالیف بنویسی. نباید این اتفاق می افتاد!جلوی همه ی بچه های کلاس من رو به خاطر انجام ندادن یک تکلیف تحقیر کرد. حالا واقعا ازش بدم می آید. میتوانست بعد از کلاس نت را نگه داد و به من بگوید. اگر معلم ها راجع به من بیشتر میدانستند این طوری رفتار نمیکردند. ولی دوست ندارم با من ترحم آمیز حرف بزنند و رفتار کنم دوست دارم با من عادی باشند.یک جورهایی میخواهم گذشته را بسازم. هیچی از درس نفهمیدم.انگار آقای تورز داشت به زبانی که من نمیفهمیدم درس را توضیح میداد. انگار امروز نمیخواست تمام شود و زمان ایستاده بود. زنگ تفریح که خورد به اتاق دفتر رفتم و گفتم:《خانم سید خیلی حالم بده و احساس سرگیجه دارم میشه برم خونه》 _با والدینت تماس میگیرم از دهنم در رفت و داد زدم:نه!
_چرا؟ باید سریع دروغی سر هم میگردم. _اممم... چون که برای کارشون رفتن یه شهر دیگه. _الان با کی هستی؟ _با کسی نیستم،تنهام _میتونی بری سریع بهسمت خانه میدوم وقتی به خانه رسیدم خودم را انداختم رو تختم. به یک جای آرام مثل جنگل فکر میکنم جنگل آرام با یک کلبه درختی دنج و بدون حیوان وحشی و خطرناک. خرگوشی دور پایم میچرخد و فرار میکند. دور درخت های بلند راه میروم و دستم را روی تنه ی زبر آن ها میکشم.پایم را از بین چمن های بلند بر میدارم. کمی که میروم یک کنده چوب بزرگ روی زمین افتاده انگار خیل وقت است که آنجاست چون کناره هایش سبزه زده و رویش یک قارچ در آمده. روی کنده دراز میکشم و به آسمان نگاه میکنم کم کم دارد ابری میشود. بلند میشوم و جلوتر میروم.چند قطره باران روی گونه های میچکد. همینطور که بی هدف داشتم توی جنگل میچرخیدم.
جسم بزرگی را دیدم که بالای یک درخت بزرگ است. یک کلبه درختی بود. نردبانی از تنه درخت تا کلبه چوبی بود از نردبان بالا رفتم کلبه دنجی بود که دورتادور کتابخانه بود و یک تخت که زیر پنجره بود. کتاب هارا نگاه کردم بعضی هایشان را تا حالا ندیده بودم. این عملا امکان نداشت که چیزی را در خواب ببینی ولی در واقعیت ندیده باشی. چند تا زا کتاب هارا در آوردم و دستم را روی جلدشان کشیدم و چند صفحه ای ازشان خواندم. از پیاده روی خسته شده بودم و روی تخت دراز کشیدم تا خوابم برد. وقتی بیدار شدم دنبال ساعت میگشتم ولی هیچ ساعتی آنجا نبود. از توی جیب شلوار جین گوشی ام را بیرون کشیدم ولی هیچ ساعتی را نشان نمیداد و برنامه مربوط به ساعت و زمان پاک شده بود. مکان نما(GPS)را باز کردم ولی صفحه سفید بعد شطرنجی شد. انگار جایی گیر افتاده بودم که زمان ایستاده بود. یکدفعه متوجه سکوت ترسناک آنجا شدم.من تنها بودم از پله ها پایین آمدن و مستقیم رو به جلو رفتم.هیچی جز درخت و کنده های چوب نبود.
دویدم،آنقدر دویدم کخ از نفس افتادم خودن را روی چمن های انداختم و سعی کروم به هیچی فکر نکنم . بلند شدم و دوباره دویدم ولی هرچه بیشتر میدویدم متوجه چیز ترسناکی میشدم.انگار همه چیز مثل یک فیلم بود یک فیلم که دوباره و دوباره تکرار میشه. میدانستم چند قدمجلوتر یک کنده چوب است و سمت چپم یک درخت بید. از دویدن خسته شدم مطمئن بودم به هیچی نمیرسم. آرزو داشتم در یک جنگل تنها زندگی کنم اما این خیلی با چیزی که فکر میکردم فرق داشت.یک جورهایی این ماجرا برایم آشنا بود مثل یک حقیقت از زندگیم بود هر روز تکراری بود بیدار میشدم ، میرفتم مدرسه، تکالیفم را انجام میدادم و میخوابیدم هیچ وقت هیچ تلاشی برای تغییر دادنش نکردم. به اطداف نگاه کردم درخت و کنده چوب هیچی جز این ها نبود.این زندگی یک چیزی کم داشت من این را میدانستم و احساسش میکردم ، اما نمیدانستم چه. مستقیم دویده بودم پس اگر مستقیم برمیگشتم به کلبه درختی میرسیدم. برگشتم،امکان نداشت! هیچ چیزی نبود به جز یک دنیای سیاه. چند قدم جلو
رفتم هر قدم که جلو میرفتم دنیای پشت سرم نابود میشد. خواب بود! همه اش یک خواب مسخره بود.قبل از خواب به جنگل فکر کرده بودم اما فکر نکنم دیگه بخوام به جنگل فکر کنم. هیچوقت فکر نمیکردم آرزویی که دارم اینقدر ترسناک باشد.ولی خوابم یک جورهایی مثل واقعیت بود من کاری کرده بودم که زندگی ام تکراری باشه.و هر روز یک شانس برای پیشرفت خودم رو با نا امیدی نابود میکردم. 9:45صبح هنوز روی تخت دراز کشیدم.خودن را به زور از جایم بلند میکنم. و تکالیفم را نصفه نیمه حل میکنم. کاش مدرسه میماندم ، کاری ندارم که انجام دهم حوصله تکلیف هم ندارم. میروم چیزی بخورم.در یخچال را باز میکنم هیچی جز یک بطری شیر بل چند تا تخم مرغ نیست. هودی و شلوار جین را میپوشم و میروم خرید کنم. ماسک میزنم و کلاه تابستانی ام را روی سرم میذارم
ماسک میزنم و کلاه تابستانی ام را روی سرم میذارم میدانم الان پاییز است و کلاه تابستانی بدرد بخور نیست.ولی کمتر احساس میکنم دیگران به من خیره شده اند. توی فروشگاه میروم کمی شکلات با آرد و پودر نسکافه میخرم. کنار پیشخوان میروم و چیزهایی که خریدم را حساب میکنم و از فروشگاه بیرون می آیم. لباس هایم را عوض نمیکنم و روی تخت دراز میکشم و به خوابی که دیده بودم فکر میکنم.هیچ جوره امکان نداشت جنگل آنقدر ترسناک باشد آن جنگل خیل ساکت بود و یک چیزی کن داشت اما دقیقا نمیدانم چه چیزی. وای من احساس میکردم وقتی قطره باران روی صورتم ریخت آن را احساس کردم وقتی دستم را روی تنه درخت ها میکشیدم زبری و رطوبت درخت هارا احساس میکردم. ولی چرا همه چیز مثل یک فیلم بود که داشت تکرار میشد؟ شاید به خاطر اینکه من بفهمم که دارم چطوری زندگی میکنم.ولی چطور من میخواستم به خودم بگویم که چه کاری را اشتباه انجام میدم. شاید من این حقیقت را میدانستم ولی نمیحواستم
این را قبول کنم چون میدانستم که این اشتباه است ولی چون نمی توانستم تغییری ایجاد کنم سعی کردم به خودم بقبولانم که مشکلی وجود نداره. معمولا احساسات عجیبی دارم دوست دارن با دیگران حرف بزنم اما میترسم که درک نکنند پس ساکت میمانم. دوست دارن بمیرم اما چیزی در وجودم مانع این کار میشد. چیزی در درونم میگفت شاید فردا آخرین روز بدت باشه شاید فردا همون روزیه که آرزوشو داشتی شاید فردا همون روزیه که شب قبلش میگفتی کاش همه ی اینا تموم بشن. خودم رو با گفتن کلمه "که چی بشه" از هر کاری منع میکنم. کیک بپزم که چی بشه؟ برم مدرسه که جی بشه؟ زندگی کنم که چی بشه؟ دوست پیدا کنم که چی بشه؟ سعی میکنم با خوابیدن از همه ی این ها فرار کنم ، یه خواب طولانی که تا ابد ادامه داشته باشه. وقتی فهمیدم که نمیتونم اونطوری که میخوام زندگی کنم. چیزهایی رو که دوست داشتم تصور میکردم با سناریو ساختن زندگی میکنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای عالی بود
عالی بود
مرسییییی
پارتتتتتتت سههههههه