
اینم از پارت دو فقط اون قلب سفید رو قرمز کن ♡ ❤

( تصویر کادر اوچین ) اریک : میشه بگید درباره چی صحبت میکنید ؟ یوونگ : شما دخالت نکن دنبالم بیا سریع تر باید از اینجا بری . اریک : کجا بریم ؟ یوونگ : دنیای خودت . اریک : دنیای خودم ؟ منکه خیلی گیج شدم . یوونگ : جدی ما هم وقتی فهمیدیم دنیا های دیگه وجود داره خیلی تعجب کردیم برامون باورش سخت بود ... حواست باشه . اریک : امم ببخشید 😊 یوونگ : دنیا چهار بعد مختلف داره درکش برات سخته . اریک : خیلی خوبه که انسان های دیگه ی هم وجود دارن این نشون میده که تنها نیستیم و جمعیت کره زمین بیشتر میشه . راستی چرا شما به دنیا ی ما نمیاید ؟ یوونگ : تو خیلی بامزه ای 😒 بیایم به دنیای شما . ما انسان نیستیم یعنی هستیم ....اممم .. منظورم اینه که خیلی فراتر از انسانیم میفهمی که . اریک : راستش نه . یوونگ : همینجوری که پدر بزرگم میگفت دنیا شما هوش زیادی ندارن . اریک : هه دنیای ما اتفاقن دنیا ی ما خیلی هم خوبه . یوونگ : فکر کنم اشتباه متوجه شدی خب اصلا بیخیال قصد ناراحتید رو نداشتم متاسفم . اریک : راستی ...... . یوونگ : خیلی خب رسیدیم . اینم از دروازه هفتم خیلی خب اول باید بفهمیم تو چطوری وارد دنیای ما شدی . بعضی ها با یه بازی وارد دنیا ی ما میشن ، بعضی ها با یه کتاب کمیک به اسم دنیای چهارم وارد دنیای ما میشن ، بعضی ها هم با این دروازه وارد میشن که در صورتی اتفاق میفته که کسی از دنیای ما وارد دنیای شما شده باشه که به احتمال زیاد از طریق دروازه وارد شدی . اریک : از طریق هیچ کدوم وارد نشدم . یوونگ : یعنی چی پس چطوری وارد شدی ؟ اریک : تو کمیک فروشی یه گردنبند بود اون رو انداختم گردنم و یهو خودمو اینجا دیدم .یوونگ : چی اون کجاست . اریک : نمیدومم . یوونگ :حتما باید اونو پیدا کنیم . اریک : اگه اونو پیدا نکنم برای همیشه تو دنیای شما میمونم ؟

( تصویر کادر سونگ ) یوونگ : متاسفانه اره اون گردنبند برای منم خیلی ارزش داره وقتی اون گردنبند رو گم کردم مادر بزرگم تمام قدرت هامو ازم گرفت و بعدشم به ضعیف ترین این دنیا تبدیل شدم و الانم که دارم با یه انسان حرف میزنم و نمیدونم که اگه مادر بزرگم بفهمه چی پیشه فکر کنم دیگه شانس برگردوندن قدرت هام رو از بگیره . اریک : خب الان باید چیکار کنیم هم من بهش نیاز دارم هم تو . یوونگ : بهترِ بیای قصر تا فردا دنبالش بگردیم اریک : نمیشه مگه مادر بزرگت با انسان ها مشکل نداره . یوونگ : عیبی نداره یه نقشه دارم دنبالم بیا . ( از زبان یوونگ ) رفتیم طرف قصر خیلی میترسیدم که مادر بزرگ بفهمه ، بیشتر نگران قدرت هام بودم چون اگه گردنبند رو پیدا نمیکردم دیگه قدرت هام رو نداشتم و این باعث میشد پیش همه ضعیف تر باشم و تحقیر بشم . ( روال عادی داستان ) یوونگ : باید ببرمت زندان اونجا میگم که مجرمی که حداقل یه جای واسه خوابیدن داشته باشی بعدش میریم دنبال گردنبند . اریک : 😠 شوخیت گرفته برم تو زندان . یوونگ : خب نقشه بهتری داری ؟ 😒 اریک : راستش نه 😕 یوونگ : پس همین رو اجرا میکنیم . اریک : 😒😒 ( از زبان اریک ) داشتیم به طرف زندان قصر میرفتیم و دستم رو همین جوری گذاشته بودم پشتم که تابلو نباشه همین جوری که داشتم میرفتم یاد حرف بابام افتادم اون اصلا به حرف من گوش نمیدن فقط برای خودشون مهمه من ایدول شدن رو دوست دارم ولی اونا نه این باعث میشه من ازشون ناراحت باشم خب یه جورایی از این دنیا خوشم امد احساس میکنم ایجا بهتر درکم میکنن ( روال عادی داستان *) یوونگ : خب رسیدیم تابلو نباشی ها . اریک : باشه حواسم هست. یوونگ : سلام . نگهبان : سلام شما کی هستید . یوونگ : من شاهزاده هستم . نگهبان : اوه متاسفم ولی شما نباید اینجا باشید . یوونگ : بله ولی یه دزد از پنجره

( تصویر کادر هیونگ ) اتاقم وارد شد و مجبور شدم بیارمش اینجا که به سزای اعمالش برسه ( ببخشید اگه اشتباه نوشتم حضور ذهن ندارم ) نگهبان : چشم ولی من خودم میبرمش .یوونگ:نه خودم ببرمش خیالم راحت تره . نگهبان : ولی . یوونگ : من بهت دستور میدم کلید راحت ترین زندان رو بهم بدی😠 نگهبان : بله بفرماید🗝🔑 . یوونگ : ممنونم حالا برو خونه این یه دستورِ 😠 نگهبان : 😲😔 بله چشم . یوونگ : خوبه 😊 ( در حال رفتن به سلول شماره ۲۴ * ) یوونگ : برو تو من فردا میام دنبالت تا بریم دنبال گردنبند الان دیگه داره شب میشه . اریک : باشه خدافظ . یوونگ : خدافظ ( از زبان یوونگ ) از اریک خدافظی کردم و امدم بیرون داشتم تو راهرو های قصر میرفتم که مادر بزرگ رو دیدم که داشت میومد سمتم شکه شدم امدم طوری وانمود کنم که ندیدمش و برگشم و به سمت زندان حرکت کردم ( روال عادی ) مادر بزرگ : میدونم که منو دیدی کجا میری ؟ یوونگ : او مادر بزرگ اینجاید ( یه طور تابلو که خودتون میدونید تو فیلما دیدید🤣😅😁) من هیچ جا چطور 😁 مادربزرگ : چرا از قصر رفتی بیرون مگه نگفتم تا وقتی گردنبند رو پیدا نکردی حق بیرون رفتن رو نداری 🤨😠👵 یوونگ : بله میدونم ولی اگه گردنبند بیرون افتاده باشه چی ؟ مادر بزرگ : تو یه چیزید هست دختر مشکوک می زنی . یوونگ : مادر بزرگ ببخشید میدونم که نگران منی ولی من دیگه بزرگ شدم ۱۱۸ سالمه دیگه بچه نیستم تو از ادما میترسی ولی نگران نباش( شد هتل ترانسیلوانیا 😂😅
مادر بزرگ : دنبالم بیا یوونگ : کجا ؟ مادر بزرگ : میفهمی . ( از زبان یوونگ ) از پله ها پایین رفتیم و رسیدیم به راهروی اصلی که تهش میرسید به اتاق مادر بزرگ ( مادر بزرگ همون ملکه ست) رفتیم تو خوب راستش ما زیاد تو این اتاق میومدیم خیلی جو بدی داره انگار کل انرژی منفی های دنیا تو این اتاقه مادر بزرگ : بیا اینجا . یوونگ : بله . ( از زبان یوونگ ) رفت کنار یه تابلو که عکس پدرم روش بود ( مادر و پدرم ملکه و شاه بودن ولی مردن هنوز هیچکس علت مرگشون رو نمیدونه ) بازش کرد عین در پشتش یه جای عجیب غریب و کوچیک بود مادر بزرگ رفت اونجا و یه البوم در اورد و بعدش یه عکس ازش در اورد تو اون عکس پدر بزرگ و پسر بودن بعدش مادر بزرگ گفت : میبینی این دنیای انسان هاست فکر کنم دیگه باید بدونی که رفتن به اون دنیا اشتباهه پدر بزرگت و سون وو ( برادرش ) کار اشتباهی کردن که رفتن اونجا الانم که مردن اشگ از گوشه چشم مادر بزرگ سرازیر شد منم بغلش کردم و گفتم : مادر بزرگ نگران نباش من اصلا نزدیک انسان ها نمیشم ( توی دلم : البته تا وقتی که گردنبند رو پیدا کنم ) بعدش مادر بزرگ گفت که برم پیش ایسول خیلی وقته منتظرته . یوونگ : بله مادر بزرگ شما چیکار میکنید . مادربزرگ : من باید نامه ها رو بخونم کار تموم شد میام شام بخوریم . یوونگ : بله خدافظ ( از زبان یوونگ ) هووو به خیر گذشت . بعدش رفتم پیش ایسول و یه عالمه با هاش بازی کردم ایسول : یوونگ اون پسره چی شد ؟ یوونگ : اممم خب فرستادمش دنیای خودش
ایسول : چجوری ؟ یوونگ خو با دروازه هفتم . ایسول : ولی چجوری اخه کسی از دنیای ما وارد اون دنیا نشده . یوونگ : شده دیگه شاید تیکو ( یه موجود افسانه ای من در اوردی ها 🙄) برای پایان تحقیقات رفته من چه میدونم . ایسول : یه چیزی شده به من نمیگی ها 🤔 یوونگ : ای وای بهتره بریم شام بخوریم مادر بزرگ صدا زد . ایسول : برو بابا دلت خوشه من با حقه های تو اشنام . خدمتکار : ببخشید خانم مادر بزرگ سر میز شام مخصوص منتظره ( توجه کنید توی قصر همه خانواده لی با هم زندگی میکنن مثل دایی خاله دختر خاله و اینا ) یوونگ : اوه اوه بد ضایع شده ها . ایسول : خب حالا بریم . داشتیم میرفتیم به سمت میز شام که شنیدم نگهبان ها از فرار کردن یه زندانی حرف میزنن به ایسول گفتم بره منم فهمیدم که اریک بوده سریع رفتم سمت زندان ولی هیچ کس تو سلول نبود ترسیدم میخاستم برم دنبال بگردم ولی نمیشد باید میرفتم پیش مادر بزرگ اگه برم شک میکنه تصمیم گرفتم برم پیش مادر بزرگ و بعدا برم دنبالشرفتم سالن پیش مادر بزرگ . مادر بزرگ : کجا بودی . یوونگ : انگار یکی از زندانیا فرار کرده رفتم پرس و جو . مادر بزرگ : فردا کلاسات شروع میشن با اوچین و هیون فردا ساعت ۹ کلاست شروع میشه
جای نرو مستقیم برو کلاست . یوونگ : اوه مادربزرگ حتما باید با اوچین باشم اون دختره ی..... مادربزرگ : اهمممممم اهمممم . یوونگ : امممم هیچی ولش کن من دیگه میرم بخوابم . ایسول : پس من کلاسام کی شروع میشه . مادر بزرگ : شروع میشه یکم صبر داشته باش . ایسول : باشه . یوونگ شب بخیر . ( از زبان یوونگ ) بازم اوچین دختره خودشیفته فکر کرده کیه دوباره دردسرام شروع شد ( البته اونا هر روز همو میبینن ولی صحبت نمیکنن ولی تو پروژه های کلاسی باید با هم انجام بدن هیون چون خیلی با هوشه همیشه تنهایی انجام میده ) ای خداااااا / همینجوری که داشتم میرفتم خوردم به سونگ ( بهترین دوستمه پدرش مرده و مامانش خدمتکار ماست اونم کارایی منو انجام میده و همسن خودمه ) یوونگ : سونگ . سونگ : حواست کجاس حالت خوبه . یوونگ : بدبخت شدم . سونگ : چیشده . یوونگ: 😪🤦♀️به نظر خودت چیشده وقتی با این حال منو میبینی به نظرت چیشده ها ها . سونگ : پس کلاسات دارن شروع میشن . یوونگ : میخوام یه چیزی درباره ی انس ...... امم ولش کن . سونگ : چیزی میخواستی بگی انس . یوونگ : نه بابا چی 🥲 من دیگه برم بخوابم😴 شب بخیر . سونگ : شب بخیر . سونگ : از دست این دختر . ( از زبان یوونگ ) رفتم رو تختم که اگه نگهبان برای چک کردن اتاق میاد فکر کنه خوابیدم تا بعدش برم دنبال اریک . نگهبان : خوابه کلیدش کن . یوونگ : صبر کن چرا کلید کنه ؟ . نگهبان دستور ملکه س . یوونگ : چی م ... ا ... در بزرگ . نگهبان : ملکه دستور دادن نزاریم قبل کلاس و بعدش از اتاقتون بیرون بیاین برای صبحانه ناهار و شام هم تو اتاقتون سرو میکنید . یوونگ : ولی . نگهبان : شب خوش 😴 . یوونگ : ایشششش بدتر از این نمیشه . پا شدم رفتم سمت در سرمو کوبیدم یوونگ : کاشکی مامان اینجا بود . سرمو چرخوندم ناخدا گاه به پنجره نگاه کردم . یوونگ : 🙂 . دهنم سه متر باز شد دویدم سمت پنجره یه نفس عمیق کشیدم و فاتحم رو خوندم در پنجره رد باز کردم پا هام می لرزیدن .................
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)