با پارت جدید داستان پاترهدیمون با نام مبهم نمردند تا آرزوی مرگ کنند در خدمتتون هستیم
مدتی گذشته بود،و هر روز،یا با پروفسور اسنیپ،یا با پروفسور دیگوری یا پروفسور فیلیت ویک کلاس داشت. روزی نزد پروفسور اسنیپ بود که دفتر یاداشتی روی میز اسنیپ دید. اسنیپ ادامه داد《و در آخر.....حواست به منه یا نه؟》《سکتوم سمپرا چیه پروفسور؟》《جادوی سیاهه،ولش کن!》《خوب چیه؟》《طلسمیه که من اختراع کردم. برای زدن زخم های شمشیر مانند و عمیق.》《تو مسابقه میتونم ازش استفاده بکنم؟》《ترجیحا استفاده نکن،چون با جادو های عادی درست نمیشه،باید ضد طلسمش رو به کار ببری. ولی مجبور شدی میتونی.》《یه سوال دیگه دارم،ضد طلسمش چیه؟》《والنرا سننتور》 سپس ادامه داد《داشتم میگفتم،کجا بودیم؟》《گرگینه ها》اسنیپ به توضیحش ادامه داد و دنیز از تمام نکاتی که او میگفت یاداشت برداری کرد. وقتی کلاس خصوصی تمام شد،دنیز چارلی را دید که درحال گردش در راهرو بود. دنیز را که دید قدم تند کرد و سمتش آمد و گفت《سلام،ببین وقت زیادی ندارم،قراره با یه اژدها بجنگین. حواست باشه. یه هفته دیگه.》《ولی،بقیه خبر ندارن!》《خوب برو بهشون بگو!من رفتم خدافظ!》 چارلی رفت و دنیز را با کلی سوال ول کرد. دنیز اولین اقدامی که به ذهنش میرسید را انجام داد. به سمت بیرون مدرسه پا تند کرد. قبل از کلاس تاریخ جادوگریاش ده دقیقه وقت داشت. وقتی به کشتی دورمشترانگ رسید،در را زد. یک پسر در را باز کرد و دنیز را ورنداز کرد. دنیز سریع گفت《مبارزتون،جاناتان وین،کجاست؟》 پسر با لهجه گفت《جاناتان؟باشه!جاناتاان؟》 جاناتان جلوی در آمد،و به دنیز نگاه کرد و گفت《دنیز والد؟چی شده وسط کلاس اومدی؟》 دنیز سریع یقه او را گرفت و به سمت خود کشید و او را بیرون کشتی کشید و گفت《قراره با یه اژدها بجنگیم آقای وین!》《چی؟ما اصولا نباید بیخبر بمونیم؟》《یکی به من تقلب رسوند،تصمیم گرفتم بیخبر نمونین!》《جان صدام کن. باشه. باید به اریکم بگیم؟》《راستس من نمیگم. اون دیروز به دوستم گفت گندزاده. درضمن اون چینیه. اژدها ها رو کامل میشناسه.》《باشه. تو یه کمکی به من کردی،منم یه کمکی به تو بکنم،پوست اژدها ها خیلی قویه پس طلسما روی بدنش اثر نداره. باید هر طلسمی تونستی بزنی به چشمش بزنی. چشماشون ضعیفن!》《باشه. ممنون!》 دنیز پا تند کرد تا به کلاسش برسد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
ناظرت بودمم
پین؟
بک میدمم
《به من اعتماد کن
______
نکنیااااا
ببین بهش بگی دو دقیقه نمیکشه یه نفر خبردار میشه
《چی؟تو از کجا میدونی لقبی که....》
_____
یه درصد فکر کن میرتل ندونه
دختر جوانی بود که یک عینک ته استکانی داشت.
_______
اوا میرتلههههه
بینز را بالای سرش دید.
_____
پرچاممممم بینز به تدریس ادامه نمیدههههههه
این سابقه ندارههههههه
دانش آموز وسط کلاس تشنج کرده خواهرم...
《دامبلدور شاید در ظاهر یه فرشته باشه،ولی.......》
_____
ولی؟
ولیشو بعدا میفهمی
《پروفسور اسنیپ، با تمام صداقتش با تو حرف زده،ولی اون از کی شنیده؟》
______
از دامبلدور....
《در طول دو ماهی که تو دنبال چوب دستی بودی، من دنبال حیواناتی میگشتم که درون اون تکه سنگی که تبدیل به "هارلی" کردم،از مغز چوب دستیت بزارم!》
______
ارور ۵۰۲ خطای ناشناخته
😂😂😂
《هارلی فقط جادوی من بود. یه تیکه سنگ بود که با تغییر شکل تبدیلش کردم،تا نگهبان تو باشه. تا کمکت کنه!》
______
چیشد؟
نمیگی الان چندییین پارته هارلی کجاست🥲
همونی که به طور معجزه آسایی فراموشش کردی؟》
_____
اوکی ولی این درد داشت
مونده حالا😂