اخرین شب سرد زندگیم :) 🖤

اون صبح هم با بدن درد بدی بیدار شدم... تو اینه که به خودم نگا کردم دیدم لبم زخ. م شده بود.. یاد دیشب افتادم.. دوباره سر اون دختره با مامان و بابام دعوام شده بود.. اون دختره ، دخترعموم بود.. اون دختره همیشه عین اشراف زاده ها رفتار میکرد.. مامان و بابامم از من میخواستن عین اون رفتار کنم.. اما من خودم بودم.. نمیخواستم عین اون باشم از این کار بدم میومد... همیشه وقتی اینارو بهشون میگفتم حسابی کت. کم میزدن... تا جایی که یا بدنم کب. ود و زخ.م میشد یا از درد بیه.وش میشدم ... دیشبم چون بیه. وش شده بودم دست از سرم برداشته بودن...

صبح سر صبحانه هیچی نخوردم.. معده درد بدی داشتم.. هر چی میخوردم انگار بدنم پس میداد.. با. لا میاوردم.. از چهره مامانم معلوم بود نگرانم شده اما بابام هی جلوشو میگرفت و میگف بزار به حالش خودش.. اما من نمیخواستم به حال خودم رها بشم.. من اون موقع به یه همراه نیاز داشتم ولی خب طبق معمول تنها گذاشته شدم .. اون روز کل روز تنها بودم و گریه میکردم.. بدن درد بدی داشتم اصن حالم خوب نبود ولی بازم هیچکس بهم اهمیتی نداد

شب که شد با همون چشمای گریون و بدن درد خوابیدم.. نزدیکای 1 صبح بود که از خواب پریدم.. جوری که انگار یکی رو.حم رو پرت کرده بود طرف بدنم... هر طوری شده بود بلند شدم و تو تختم نشستم حس بدی داشتم... ولی بعد یه مدت این حس بد شد حس سبکی .. احساس میکردم بدنم داره سبک میشه و بین زمین و اسمون معلقم... بعد یه مدت احساس سبکی خیل زیادی کردم و بعدش سیاهی (از این به بعد از زبون مادره میباشد ) بخاطر دیروز و کت.کای بدی که بهش زدیم حس بدی داشتم.. اون یه دختر بود و اون حجم در. د و نمیتونست تحمل کنه.. نگرانش بودم حالش بد شده بود.. همون معده درد همیشگیش شروع شده بود... به نظر میومد به یه همدم نیاز داره

هی به شوه.رم میگفتم که بزار برم پیشش اما بهم میگف بشین سر جات اون حالش خوبه.. چشمای قرمز و گر.یونش رو که دیدم فهمیدم تو دلش چی گفته.. از خودم متن. فر شده بودم شوهرم یه مرد ال. کلی و رو.انی بود... خیلی وقت بود میخواستم ازش جدا شم تا زندگی خودم و بچمو نجات بدم.. ما نمیتونستم هر وقت میخواستم این کارو بکنم با تهدید اش مواجه میشدم... بعد اون شد صب رفتم پیشش تا بیدارش کنم... خوابیده بودم رفتم پیشش

دستشو گرفتم تو دستم ... دستاش عین یخ سرد بودن.. جیغ زدم.. شو. هرمو صدا زدم که اومد تو اتاق .. وقتی دید دارم اشک میریزم پرسید چی شده که گفتم دستاش یخن و ضربانش نمیزنه... دستاش لرزیدن.. با هر سختی که شده بود به بیمارستان زنگ زد و امبولانس اومد... بردنش به یه اتاق.. پرده اتاقو کشیدن.. نذاشتن ببینمش پردرو که باز کردن زیر یه ملافه ی سفید دیدمش.. جیغ کشیدم.. تمام خاطراتمون از جلو چشمم گذشتن

من اونو زجر دادم.. من نذاشتم زندگی کنه.. نذاشتم مث بقیه بچه ها باشه.. ازش همیشه انتظار عالی بودن داشتم.. به خودم اومدم دیدم دارم سر قب. رش اشک میریزم ... دیگه همه چی تموم شد.. زندگیم.. دلیل زندگیم از بین رفت و منم از بین رفتم... کاش میذاشتم زندگی کنه 🥲💔