
پارت ۱۵. چن روزه دارم سعی میکنم منتشر شه.
..÷پاشو پاشو کلاست دیر میشه. امروز با گریفیندور کلاس دارید. دباره با عرقسرد پریدم! وای خدا چرا این خوابا راحتم نمیذاشت. همش صدای کسی تو سرم میپیچید که میخواست بدستم بیاره. هفته ها گذشت. هرروز اون صدای های مبهم،هرروز سردرد، هرروز سردی و خشکی با بقیه، هرروز بیتفاوت بودن نسبت به همه. کم کم سال داشت تموم میشد. تابستونو خونه رایلی نمیموندم. بلکه امروز قرار بود مشخص بشه کجا میمونم. توی راه دفتر دامبلدور پاتر جلومو گرفت. هری:سلام اش. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. واقعن بخاطر این اتفاق متاسفم. -بخشیدم حالا برو تا اون گرنجر نیومده سراغت. ازش رد شدم و راهمو ادامه دادم. سرعتمو بیشتر کردم. چرا خوابگاه تا دفتر دامبلدور انقد راهش طولانیه؟؟ این چن هفته با هیچکس حرف نزده بودم. حتی رایلیو دراکو. خودمو توی اتاق حبس میکردم و از تختم بجز وقتای غذا خوردن و کلاسام بیرون نمیرفتم. هرشب گریه میکردم. تازه الان بهتر شده بودم. چونکه اون روزای اول غذا نمیخوردم و کلاسارو نمیرفتم. اما حداقل الان کلاسامو میرمو خوبه چونمعلما کموبیش هوامو دارن. به هر حال الان برام مهم اینه که کجا بمونم. امیدوارم بهتر از خونهی رایلی اینا باشه. وگرنه درخواست میدم که برم همون خونه رایلیاینا. به هر حال وقتی رسیدم پروفسور اسنیپ هم اونجا بود. ولی چرا؟ اسنیپ:سلام دوشیزه کنت. قراره به عنوان سرپرست گروه اسلایدرین همراهیتون کنم. -سلام پروفسور چشم. با اسنیپ وارد دفتی دامبلدور شدم. هروقت میومدم یهو پیداش میشد. ولی برعکس ایندفعه پشت میزش نشسته بود. دامبلدور:خوش اومدید دوشیزه کنت. با توجه به وضعیت فعلی تون خیلی وقتتون رو نمیگیرم. با توجه به وصیت نامه پدرومادرتون شما توسط....
توسطه؟؟
توسطه؟؟
باور کن الان ببینی شوکه میشی. اصن ب ذهنت خطور نمیکنه🤣🤪
...شما توسط اسمشو نبر به سرپرستی گرفته میشید و در خانهی خانواده مالفوی سکونت خواهی داشت. -پرفسور اسمشو نبر سرپرست منه؟ دامبلدور:بله. هم من و هم اسنیپ خیلی تعجب کردیم. -مگه میشه سرپرستی کسی رو به یه آدم مرده داد؟ دامبلدور:خیر. مگر اینکه آن نفر زنده باشد. احساس کردم کنایه از وجود ولدمورت کرد. -این حرفتون یعنی چی پروفسور؟!یعنی اون زندست؟! دامبلدور:من این رو نگفتم خانم. -اصن اون بچه میخواد چکار؟؟ وقتی بچه خودش داره ول میگرده؟ دامبلدور:آرام باشید خانم کنت. این سوال منم هست. ولی بی جواب موندیم. -یعنی الان من قانونن بچه اسمشونبرم؟ دامبلدور:بله. -اصن چطوری قانونی میشه؟ مگه کسی قبول میکنه؟وزارتخونه و ثبت احوال ها قبول کردن که قانونی شده؟ دامبلدور:راستش من در حال برسی این موضوع هستم. مثل اینکه پدرتون نوشتن بلاتریکس لسترنج فقط برای اینکه قبول بشه. اما وکیل پدرتون تایید کردن که اسمشونبر سرپرست اصلی شما هست. هنوز توی شک بودم. وای خدا مگه میشه. منتظر بودم اسنیپ یچیزی بگه. ولی اون ساکت و بی تفاوت ی گوشه وایساده بود. زیرچشمی بهش نگا کردم. ولی تا منو دید اونورو نگاه کردم. یعنی واقعن نفهمید دنبال کمکم؟ کمکی ک بهم بگه اینجا چه خبره؟ سکوت سنگینی برپا بود. اما فقط تا اونموقع که آقای مالفوی محکم وارد دفتر نشده بود.....
..آقای مالفوی با قدم های محکم به سمت میز دامبلدور رفت. بعد از اون خاله نارسیسا با چشمای گریون وارد شد. نارسیسا:آه دخترم واقعن متاسفم. به سمتم اومد. با دیدنش یاد مامانم افتادم. گریم گرفت و خودمو توی بغلش انداختم. خیلی حس مامانمو بهم میداد. اون لحظه نمیخواستم ازش جدا شم. لوسیوس:ببین آلبوس... چن روز دیگه مراسم ختم والدین این دختره. و تو حتی ذرهای تلاش نکردی ک بفهمی چرا سرپرستیش ب ارباب داده شده. با شنیدن کلمه مراسم ختم خودمو سریع از توی بغل خاله بیرون کشیدم و با چشمای اشکی به خاله خیره شدم. خاله نارسیسا به نشونه مثبت سر تکون داد. دباره خودمو توی بغلش انداختم. دامبلدور:لوسیوس.. فکر نکن من هیچ کاری نکردم. اسنیپ خبر داره. ب حدی دنبال کار این دختر بودم ک حتی کارهای تنبیه هم مینروا مشخص میکرد. پس فکر نکن ما دست روی دست گذاشتیم. ولی چیزایی که قانونین ب این زودی کنار نمیرن. لوسیوس: خب...فعلن ک این دختر قراره بیاد خونه ما. پس دیگ نیازی ب کمکات نیس. فعلا پروفسور! سیسی بریم. نارسیسا:دخترم میبینمت.🙂 -ممنون ک اومدین حتمن. از زبان دراکو:داشتم همینطوری قدم میزدم. میدونستم نباید اینطوری فک کنم ولی.... کم کم داشتم از اشلی ناراحت میشدم. قبول دارم سخت بوده. ولی اون حتی جواب سلامامم نمیداد. تو همین فکرا بودم که با ینفر برخورد کردم. لوسیوس:بچه جون حواست کجاست؟ ×پدر!! لوسیوس:پسرم! ×شما..شما اینجا چکار میکنین؟! لوسیوس:خب راستش اشلی قراره بیاد توی عمارت ما زندگی کنه. برای کارای سرپرستیش اومده بودیم. برای ی لحظه حس بدی بهم دست داد. یعنی اون الان خواهرم ب حساب میومد؟؟...
دراکو بدبخت فکر میکنه اشلی خواهرشه.😂😂😂😂😂😂
...یعنی اون الان خواهرم ب حساب میومد؟؟ ولی من ی همچین چیزی نمیخواااام. ×ببخشید پدر. متوجه نشدم...شما سرپرستیشو ب عهده گرفتین؟ لوسیوس:نه! بعدن بهت میگم. فقط بدون اون قرار نیس خواهرت باشه. و اینکه تابستون قراره بیاد خونه ما.فعلا. ×خداحافظ. خب...بخوام راستشو بگم خیلی خوشحال شدم. یا بهتر بگم خیالم راحت شد. بدو بدو بسمت دفتر دامبلدور رفتم. میدونستم میشه اونجا پیداش کرد. و درس فکر کردم. اشلی ب صورت خیلی گیجی جلوی دفتر وایساده بود. ×هی! خوبی؟ -سلام دراکو. ب سرعت ازم دور شد. ×هی اشلی!میدونم حالت خوب نیس.... ولی اگه نمیخوای بامنم باشی لطفا بهم بگو. چون نمیخوام وابستت بشم. هرچند الانم....ولی خب باهام روراست باش. من توی ذهن ت نیستم، نمیدونم وقتی ازم فاصله میگیری ینی منو نمیخوای یا فق برا یه مدت کوتاه میخوای ریختمو نبینی. پس روشنم کن لطفا. -دراکو الان وقتش نیس لطفا. ×اتفاقا الان وقتشه. خیلی صبر کردم اشلی!!خیلی...خیلی خیلی!! چندین هفته. مثه اینکه قراره هم خونههم بشیم. فکر نمیکنم با این وضعیت توی خونه خیلی خوش بگذره. -[با داد]من الان اصن نمیفهمم چی میگی دراکو! چون به اندازه کافی گیج هستم! ×[با داد]منظورت چیه؟ ینی گیج تر از من که هفته ها گذشته و نمیدونم ازم خسته شدی یا هنوز منو میخوای!! -[همچنان با داد]شاید نمیخوام! چی؟!الان از روی عصبانیت بود یا واقعن. سکوت مزخرفی برقرار شد. اشلی کمی آروم گرفت و با سرعت دور شد. منم همون راهی که اومده بودم رو برگشتم. شب توی سرسرا دیدمش. -سلام دراکو. فردا روز آخره. میدونستی؟ لحنش خیلی مهربون بود. ینی میخواست عذرخواهی کنه؟ ن بابا. ب چی فک میکنم من. بخوادم غرورش نمیذاره. ×سلام. خب که چی؟ ما ک کلِ تابستونو باهمیم. پس مهم نیس الان خوش بگذرونیم یا اون موقع. بعدم ازش گذر کردم. نمیدونم چرا ولی بنظرم راه حل درست این بود ک ازش فاصله بگیرم. اگه واقعن منو نخواد چی؟ این فکرارو از سرم دور کردمو کنار کربو گویل نشستم که....
...ک ینفر اومد نشست اونورم. رایلی بود. ÷پسر اشلی خیلی ناراحته. چیکار کردی باهاش؟ ×هه!من چیکار کردم؟ اون بود ک امروز بهم پرید. گفت منو نمیخواد. رایلی خیلی تعجب کرد ÷ینی...ینی گفت..گفت تورو نمیخواد؟ ینی چی؟ اون بخاطر حرف خودش انقد ناراحته؟×من نمیدونم از خودش بپرس😒 دباره روبه گویل کردمو سعی کردم هم اشلی و هم حرفایی ک امروز زدو از ذهنم بیرون کنم. ولی نمیشد...نمیتونستم! از زبان اشلی: میدونستم دراکو چقد ازم ناراحته. واقعا الان فک میکنه نمیخوامش؟ ینی قراره کل تابستون اینجوری بگذره؟ وای خداااا...استرس نمیذاره فکر کنمممم... میخوام سعی کنم هرجور شده باهاش حرف بزنم. باید از رایلیم کمک بگیرم. پیداش کردم. با فاصله چن نفر تا دراکو نشسته بود. رفتمو اونورش نشستم. -رایلی! ÷وای ترسیدم..چیه؟ -دراکو از دستم ناراحته نه؟ ÷وای دختر تو واقعن اون حرفو بهش زدی؟؟ خیلی کفریه از دستت. دستمو روی صورتم گذاشتم و موهام ریخت جلوی صورتم. از زیر اونا دیدم دراکو ی نیم نگا بم کرد. -وااای رایلی چکار کنمممم.. ÷آمممم بنظرم باهاش حرف بزن. البته اگه اون حرفت..از ته دل نبوده. وگرنه تلاش بیخود نکن. -معلومه ک از ته دلم نبوده. ت فک کن یهو بهت بگن اسمشو نبر سرپرستت شده! رایلی ابروهاش رفت بالا. آی خدا نمیخواستم اینو بگم. چرا از دهنم پرید؟! ÷ینی...ینی...اون..او..اون سرپرستته؟؟؟؟!!!! -آره..ولی هیچ سوالی نکن. چون منم نمیدونم. حالا میگی چکار کنم. حرف زدن ک نمیشه. هروقت خواستم حرف بزنم ازم گذشت. ÷من واقعن نمیدونم. رایلی هنوز توی شک بود. در همین حین من راه حل فوقالعادهای ب ذهنم رسید....
خب...امیدوارم راهه حلش رو مالفویه جذابمون تاثیر بذاره🤪😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه بده تو واقعا استعدادش رو داری
مابل به فرند ؟
عالیه ادامه بده 💚💚
پارت بعدددددددددد د
عاشق داستانتم🤍🤍✨✨
به دوتا پست آخرم سر بزنید
عالیییییییییی
تنک یو
پارت بعد ۱۰
پارت بعد ۹
پارت بعد ۸
پارت بعد۷