...
امروز، به کلاس خالی از شاگرد چشم دوخته بودم... به میز و نیمکتی که روزی رویش مینشستم... همه چیز حال و هوای دیگری داشت... رنگ و بوی خاطره میداد... همه چیز زیباتر بود... چشم نواز تر بود... همان پنجرهی بزرگ که حفاظهای زنگ زده و از رنگ و رو رفتهاش، که گرچه همیشه تماشای منظره بیرون از کلاس را برایم سخت میکرد، اما اکنون حتی آن هم زیبا بود! دیوار خط خطی شدهی کنارم... که گاهی به نوشتههایش چشم میدوختم و با خواندنشان داستان ساختگی دور و درازی از نویسندهشان در ذهن شلوغم میساختم... نوشته هایی از قبیل دلتنگیها... اسم دوستان صمیمی و قلبی در میانشان... سختی راه کنکور... تاریخ روزهایی که شاید اتفاقی پشتشان بود و من بیخبر بودم!
از کنار میزو نیمکتها گذشتم تا به همان میز یکی مانده به آخرِ خودم رسیدم! به او نگاهی کردم... رد بیرحمانه غلط گیرم هنوز هم روی سینهاش دیده میشد... دستی رویش کشیدم و خاطرات نوشتنشان بر روی پرده ذهنم نمایان شد... گاهی از خستگی درس و کلاس رویش چیزی نوشته بودم و گاهی از احساسات ناگهانی و زودگذرم...!
بیشتر وقتم روی آن میز و نیمکت را تنها گذرانده بودم... اوه... البته گفتن کلمه "تنها" ممکن است قلب میزم را به درد بیاورد... زیرا او همیشه پیشم بود...! هرگاه از خستگی سرم را رویش میگذاشتم، سرم را نوازش میکرد... میگذاشت راحت بخوابم... او هرروز همین گونه من و خط خطیهایی که رویش نقش بسته بودند را همراهی میکرد!
او همیشه ساکت بود و در سکوت خودش تنهاییام را تسکین میبخشید... حتی اکنون هم سر به زیر و ساکت، گوشه کلاس و کنار دوست قدیمیاش دیوار، که او هم رد خط خطیهای روی تنش کمی از میزم نداشت، نشسته بود و منتظر مستاجر جدیدش بود!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
:)
عالیی