داستانی زیبا .... :)

عنوان داستان :«معلم مهد کودک سن نیکولای».

یک صبح دلنشین تابستانی در آلمان است. 🌞 بچه‌های مهد کودک سن نیکولای برای ماجراجویی راهی جنگل شده اند . 🌲🌲🌲🌲

روز گرمی است 🌅و درختان سرسبز 🌲به ارامی با حرکت نسیم خنک ، تاب می خورند.🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲 ناگهان صدای جیغ شنیده می شود . یک نفر گم شده است ......

پسر بچه سه ساله هنگام بازی با تکه چوب ها از روی کنده های پوسیده ای که سقف یک معدن قدیمی ذغال سنگ را پوشانده بود ، به داخل معدن افتاده است . ارتفاع حفره معدن حدود ۲۵ متر است و داخل ان پر از اب شده و پسر بچه شنا بلد نیست .....☹️

معلم او بدون درنگ خودش را به درون تاریکی می اندازد. پسر بچه را پیدا می کند و ارا به خود می چسباند .ناامیدانه دست و پا میزند تا اینکه روی دیواره ی معدن چیزی برای گرفتن پیدا می کند . اب سرد و پر از فلزات زنگ زده است . گرمای بدن او پسر را زنده نگه می دارد ....

فکر کردی مردن؟😂 برو بعدی ☹️🙃🙂

معلم با فریاد به سایر بچه ها می گوید :«حال ما خوب است.» آن ها یک ساعت و نیم منتظر می مانند تا اینکه آتش نشان ها از راه می رسند و آنها را بیرون می آورند . آتش نشان ها می گویند :«درست است که سردشان شد ، ولی اگر اب نبود هر دوی آنها به زمین می خوردند و کشته می شدند .»

روزنامه های سراسر آلمان نوشتند : معلم شجاع کودک را از غرق شدن نجات داد. آن سال او به عنوان معلم نمونه انتخاب شد و همه در آلمان از معجزه جنگل اوستروالد صحبت می کردند. معلم شجاع برای اینکه جلب توجه نکند ، مایل نیست اسمش را فاش کند .شاید اکثر مردم کشور ندانند او کیست ، ولی با وجود این او را به خاطر شجاعت و مهربانی اش تحسین می کنند.✨✨✨✨