پسرماه p5

این دفع خیلی دیر شد معذرت امیدوادم خوب باشه...

قبل اینکه بریم ادامه داستان اینو ببینید ایشون جولی هستن خواهر بررگتر ویلیام👆

ایشون هم که الیزا خانوم هستن👆 حالا میریم ادامه داستان مون

از زبان الیزا: رفتم خونه شون اونجا خیلی بزرگ بود و یه خانوم بد اخلاق هم اونجا بود خیلی ترس/ناک بود آقای لوکاس منو معرفی کرد. لوکاس: عزیزم این الیزا ست از این به بعد تو کارای خونه به میا کمک میکنه. الیزا ایشون همسر من هست کلاور (کلاور همون نامادری میاست) الیزا: از آشنایی باها تون خوشبختم الیزا هستم و تمام تلاشمو میکنم کلاور: خوبه خوبه چاپلوسی بسه عزیزم چه نیازی بود که اینو بیاری میا که خودش از پس کاراش برمیاد

لوکاس: ولی اونم خسته میشه اونم آدمه کلاور: ولی اخه عزیزم...که لوکاس گفت: بسه دیگه نمی خوام این بسه و ادامه بدیم. کلاور: باشه😑 لوکاس: الیزا بیا تا با میا آشنات کنم الیزا: چشم. رفتیم بالا یه اتاق خیلی کوچیک بود و فقط یه تخت و یه آینه و یه کمد تو اتاقش بود . لوکاس: تق تق میا میتونم بیا داخل؟ میا: بله بفرمایید. رفتیم داخل یه دختر خیلی خوش/گل و مهربون اونجا بود اون برعکس خانوم کلاور خیلی مهربون بود. میا: اقای لوکاس این دختر خانوم ناز کیه؟ لوکاس: این الیزاست از این به بعد تو کارای خونه کمکت میکنه الیزا این میاست کارای خونه بیشتر با اونه و تو باید کمکش کنی. میا از آشنایی باهات خوشبختم و الیزا رو بغل کرد الیزا: منم از آشنایی باهاتون خوشبختم

آقای لوکاس شما دوتا هردو تون باهم میتونید باهم تو این اتاق بمونید؟ میا: البته چرا که نه خیلی هم خوب میشه😊 الیزا: بله منم مشکلی ندارم لوکاس: خب دیگه من میرم شما دخترا هم باهم حرف بزنید و از اتاق رفت بیرون. الیزا: می خواستم چمدونه شو باز کنه که میا محکم بغلش کرد و شروع به گریه کرد. میا: ممنونم که اومدی نمیدونی چقدر خوشحالم که یکی هست بتونم باهاش حرف بزنم و دردو دل کنم😭 الیزا: منم ه‌.ه..همین طور میا: خیلی خب بیا بریم تا بهت بگم باید چیکار کنیم...‌