زندگی یه کنکوری 🥲❤️‍🩹

از خواب با سردرد بدی بلند شدم، شاید به خاطر این بود که کلا دو ساعت خوابیده بودم... اون روز باید نزدیک 700 تا تست میزدم ، از صبح تا ظهر مدرسه بودم و بعدشم کلاس کنکور .. باید کل شبو بیدار میموندم تا بتونم تستارو بزنم برا همین تا ساعت 5 تست زدم و بعدش خوابیدم که ساعت 7 هم برا مدرسه پاشدم ... 2 ساعت برا یه نوجوون بسه؟ :) دیرم شده بود زود اماده شدم بدون اینکه صبحونه بخورم راهی مدرسه شدم .. وقت ایستادن نداشتم باید هرچقدر که میتونستم سریعتر میرفتم ولی بازم دیرم شده بود... منتظر غر غر کردنای معاون مدرسه بودم... خودمو اماده کرده بودم.. یادم نمیاد از وقتی وارد دبیرستان شدم چند بار به خاطر دیر کردن تنبیه شده بودم دیگه برام عادی شده بود 🥲

اون روزم مث همیشه کسل کننده گذشت، سر کلاس هر موقع وقت پیدا کردم چرت زدم... اون روزم مثل همیشه با درس و تست و داروهای اعصابی که میخوردم گذشت ، من میگرن دارم وقتی زیاد درس میخونم یا به صفحه گوشی و لپ تاب نگا میکنم سردرد بدی میگیرم ولی برا اینکه بتونم دووم بیارم باید قرص میخوردم و تازگیا این قرصا از یکی دوتا رسیده بود به یه مشت دارو... اینا همش به خاطر مامانمه، اون ازم انتظار داره من باید کنکورمو خوب بدم وگرنه ازم ناراحت میشه و ترکم میکنه.. این چیزی بود که همیشه وقتی یه امتحان یا یه چیز مهم داشتم بهم میگف که اگه خوب امتحان ندم ترکم میکنه... کنکور تقریبا دو هفته دیگه بود و تو این دو هفته استرسم بیشتر شده بود... موهام دسته دسته از سرم کنده میشدن و قرصای اعصاب روز به روز بیشتر میشدن، با خودم میگفتم اینا فقط تا دو هفته طول میکشه بعدش راحت میشی

تو این دو هفته هر چی خوندمو جمع کردم روز کنکور داشت میرسید... فردا بود همه چیزمو اماده کردم و اون روز برای اولین بار بعد 3 سال ساعت 10 شب خوابیدم تا صبح بتونم زود بلند شم... حس خوبی داشت انگار به کسی که رژیم داره بعد مدت ها غذای مورد علاقشو بدی و بگی بخور ایندفعه اشکال نداره... صبح زود وسایلامو جمع کردم و راهی حوزه شدم، چون استرس داشتم یه چن تا قرص ارام بخش خوردم که اروم بشم...کنکورو دادم و از حوزه بیرون اومدم، حس عجیبی داشت انگار یه عقابو بعد مدت ها از قفسش رها کنی... رسیدم خونه مامانم اومد استقبالم و ازم پرسید چطور بود میدونی که...

نذاشتم حرفشو ادامه بده بهش گفتم میدونم مامان میدونم ترکم میکنی ولی مامان من دیگه بچه نیستم.. خسته شدم از این کارات تو فقط بلدی بهم استرس بدی و تهدیدم کنی ، هیچ فک کردی اون پولایی که به کلاسای کنکور میدادمو چطور به دست میاوردم من پاره وقت کار میکردم تا بتونم پولشونو بدم مامان بسه دیگه... بعد اون دعوا باهاش حرف نزدم اون از بچگی برام مادری نکرده بود همش غر میزد، تهدیدم میکرد و همیشه هم با دوستاش خوش میگذروند... اون به من توجهی نمیکرد، از این فکرا اومدم بیرون داشتم نتایج کنکورو میدیدم... واه.. باورم نمیشه رتبه اول .. م.. من .. من اولین رتبه رو به دست اورده بودم خوشحال بودم

میتونستم کار کنم و برم دانشگاه ... اولین نفری که دلم میخواست بهش بگم مامانم بود.. برا ذهنیت زود رفتم پیشش، خوشحال بودم .. از خوشحالی چشام برق میزدن.. همین که به اتاقش رسیدم بدون در زدن رفتم تو، دیدم داره گر. یه میکنه رفتم پیشش نگام کرد و با چشمای خیسش گف عزیز دلم تو موفق شدی.. بخاطر همه سختگیری هایی که کردم معذرت میخوام میدونی، من ... من بچه روستا بودم، تو روستا رسم نبود بزارن دختر تحصیل کنه، برا همین همیشه ارزوی تحصیل کردن تو دلم موند.. با خودم میگفتم اگه یه روز دختر دار شدم حتما میزارم بره مدرسه و تحصیل کنه... و خدا بهم یه دختر داد منم برا اینکه موفق بشه همه تلاشمو کردم ولی فکرشم نمیکردم اینقدر تند رفته باشم... مامانی ازت معذرت میخوام.. میشه منو ببخشی؟ 🥲🫂 دلم سوخت.. نمیخواستم مامانمو تو این وضعیت ببینم.. بغلش کردم و زود گفتم مامان تو فرشته من بودی میدونم توهم ارزو داشتی و نرسیدن به ارزو چه حسی داره.. برا همین تمام تلاشمو کردم و از الان به بعدم تمام تلاشمو میکنم تا بهترین باشم برات 🥲🥺🫂