7 اسلاید امتیازی توسط: یونهوا انتشار: 8 ماه پیش 20 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
حتما تا به حال تبلیغات قصه های شیرین دلستان و گلستان رو شنیدید. اما به دلایلی نتونستید اون رو تهیه کنید. قصه های دلستان و گلستان چندین جلد داره که من خطری برای جمال رو تهیه کردم. توی این جلد ۵ قصه قشنگ وجود داره که من براتون قصه کدام آتش گرمتر است؟ رو انتخاب کردم و براتون گزاشتم که بتونین استفاده کنین. ممنون میشم که تستم رو منتشر کنین تا اعضای تستچی بتونن از این قصه استفاده کنن🥰😍
این هم عکسشه.
کوچه های دلستان را برف پوشانده بود. سه شبانه روز بود که برف یک ریز میبارید و مردم در خانه های شان یا کنار بخاری هیزمی بودند، یا زیر کرسی زمستان زودتر از سالهای قبل خود را به دلستان رسانده بود
و بعضی از اهالی را غافل گیر کرده بود.
در کوچه های روستا فقط صدای عمران هیزم فروش می پیچید. عمران با اولین برف زمستان گاری پر از هیزمش را بر می داشت و به روستاهای دور و نزدیک میرفت چون میدانست مردم تا برف روی زمین نبینند آمدن زمستان را باور نمیکنند و به فکر خریدن هیزم نمی افتند. عمران یک دلیل دیگر هم داشت در زیر برف و باران مشتری ها پول
بیش تر و بهتری به او میدادند و خیلی چانه نمی زدند. آن روز با این که از اول صبح وارد دلستان شده بود، بیشتر از ده کیلو هیزم نفروخته بود اسب و گاری عمران اجاره ای بود و اگر پنجاه
کیلو می فروخت تازه پول اجاره ی تاری در می آمد. با خرج علوفه ی روزانه ی اسب اگر حساب میکرد تا شب باید دست کم سیصد کیلو هیزم می فروخت. بعد از این فکرها بود که گمان کرد کسی متوجه آمدن او نشده است. صدایش را در گلو انداخت و بلند فریاد زد: «برف زمستان
رسید هیزم عمران رسید صدایش مثل روزهای دیگر در کوچه پس کوچه ها نپیچید برف صدای او را در خود می گرفت و نمیگذاشت دورتر برود. عمران گوشه ای ایستاد و دستکشهایش را درآورد و دستهایش را تندتند به هم مالید. بعد از جیب پالتویش چند کشمش و نخودچی درآورد و در دهان گذاشت. سرما داشت به تنش نفوذ میکرد نوک انگشتهای پاهایش بی حس شده بودند. دست کش ها را دوباره دست کرد از دور سیاهه ای را دید که به سمت او می آمد. با خودش گفت: «اگر این مشتری باشد و یک جا صد کیلو
هیزم بخرد قید بقیه ی روز را میزنم و بر می گردم خانه عابر نزدیک تر شد با کلاه و شال خودش را پوشانده بود و صورتش
معلوم نبود به عمران که رسید سلام کرد عمران با خوش حالی گفت:
علیک سلام مشتری هستی جوان؟! جوان شال را از روی صورتش کنار زد و گفت: «نه دوست هستم!»
عمران تلاش کرد از پشت نفسهای یخ زده ی جوان بفهمد او کیست صدایش که آشنا بود عمران با تردید گفت: «پسر حاجی بابا
هستی؟»
جوان خندید و گفت: «بله مجیدم مخلص شما هستم.» عمران که از دیدن یک آشنای قدیمی خوش حال شده بود، مجید را
در آغوش گرفت. مجید گفت: «عمران خان خیلی خوش آمدی به دلستان با با سلام
رساند و گفت بیایم دنبال شما برویم ناهار مهمان ما باشید. عمران که یک ساعتی میشد احساس گرسنگی هم داشت در
دلش احساس گرما کرد لبخندی زد و گفت: «ای به چشم مگر میشود
دعوت حاجی بابا را رد کرد؟
مجید کمک کرد که عمران خان اسب و گاری را برگرداند و به سمت
خانه شان راه افتادند. نیم ساعت بعد اسب را از گاری جدا کرده بودند و داشت زیر سایه بان حیاط علوفه میخورد عمران خان هم پاهایش را زیر کرسی گرم در از کرده بود و مشغول صحبت با حاجی بابا بود آنها دوستان قدیمی بودند و سالها پیش در مدرسه ی روستای گلستان
هم کلاسی بودند.
حاجی بابا که از دیدن عمران خوش حال بود، گفت: «یاد درس و
مشق بخیر عمران
عمران به فکر فرو رفت و گفت: روزگار خوشی بود کتک های آقا معلم را یادت هست؟ راستی چرا حتی همان کتک ها هم خاطره اش
شیرین است؟
حاجی بابا گفت: «چه عرض کنم کتکها را که ما میخوردیم تو
درس حساب را خوب بلد بودی و نمره ی خوب میگرفتی
عمران گفت: «عوضش املا و انشا ضعیف بودم!»
مجید با سینی غذا رسید و آن را روی کرسی گذاشت. عمران گفت: پس حاجیه خانم کجاست؟
مجید گفت: «مادرم در گلستان است. رفته سری به رقیه بزند. رقیه بچه دار شده!
عمران با خوش حالی گفت: «به به مبارکا!» و گرسنگی نگذاشت که
زیاد حرف بزند و بسم الله گفت و مشغول شد.
حاجی بابا گفت: «کار و کاسبی چه طور
است عمران؟ روزگارت می گذرد؟ عمران گفت: خدا را شکر. البته وضع خوب نیست این اسب و گاری مال خودم نیست مردم هم دیگر مثل قدیم هیزم
نمی خرند دست زیاد شده است. مجید گفت: بله. الان توی دلستان یک هیزم فروشی باز شده و خوب هم کاسبی می کند.
عمران گفت: «والله چه عرض کنم؟ مردم یک مقداری هم اهل خرافات شده اند. امروز پسر خاله مارال پنج کیلو هیزم خرید گفتم چرا بیشتر نمیخری؟ گفت هیزم را از آقا ما شالله می
خریم آتش هیزمش گرم تر است حاجی با با گفت: «کار و بارش گرفته است.»
عمران دست از خوردن کشید و چربی دستانش را به هم مالید و گفت: «الحمد لله.
اما اگر با این جور تبلیغات بفروشد خوب نیست. از من هیزم شکن بپرس آتش آتش است و گرمای بیش تر و کم تر ندارد!
حاجی بابا مجید را فرستاد که چای بیاورد. بعد قدری نزدیک تر به
عمران نشست و گفت: نقل گرمتر و سردتر بودن آتش نیست. اما
مشتری داری خوبی میکند.
عمران گفت: «مگر من نمیکنم؟ توی همین دلستان از ده دوازده
نفر طلبکارم و دنبال پولم نرفته ام.
حاجی بابا گفت: «خدا خیرت بدهد. امسال وضع مالی مردم خیلی
خوب نبود. عمران گفت: «اصلا شاید این کسب و کار را رها کنم خسته شده ام. مشتریها قدر جنس خوب را نمیشناسند خیلی چانه می زنند اما این
حرف که آتش هیزم فلانی گرم تر است از گلوی من پایین نمی رود! حاجی با با گفت: «حوصله اش را نداری و گرنه یک امتحانی میکردیم عمران که بدش نمی آمد مدت بیشتری را در خانه ی گرم حاجی بابا بماند گفت: حوصله دارم و اصلا حالا که این طوری شد باید به من
ثابت کنی!»
حاجی بابا خندید و گفت: چه بهتر! هر طوری بشود که تو بیشتر
پیش ما بمانی من خوش حال تر میشوم
بعد مجید را صدا کرد و گفت لباس گرم بپوش و خودت را به
مغازه ی آقا ماشالله برسان دوکیلو هیزم بخر و بیا.
عمران گفت: «پس زحمت بکش و بگو چوب لیمو بدهد. هیزم مرکبات بدهد چون هیزم من هم لیمو است. فقط نگو که برای چه کاری
می خواهیم.
تا مجید برود و برگردد عمران و حاجی بابا باز هم سفره ی خاطرات
کودکی را باز کردند و دور آن نشستند و گفتند و خندیدند.
مجید نفس زنان با کیسه ی پر از هیزم برگشت. عمران کیسه ی هیزم را گرفت و قطعه های آن را خوب ورانداز کرد. گفت: «هیزمش خوب است. از قضا هیزم من هم دقیقا همین است. احتمال دارد از یک بازار
خریده باشیم کیلو چند فروخت؟
مجید گفت: کیلویی پنجاه تومان هیزم را کجا آتش بزنیم؟ حاجی بابا گفت: «فعلا» نیازی به آتش زدن نیست. الان برو و ترازوی
عمران را از پشت گاری بیاور مجيد با تعجب عمران را نگاه کرد عمران گفت: «سمت چپ گاری
زیر چادر است.
مجید پرید و ترازو را آورد حاجی بابا گفت: «عمران» جان ما چند
کیلو هیزم خواستیم؟ عمران گفت: دو کیلو گمانم از نظر وزن درست است. قیمت هم
مثل من است.
حاجی بابا گفت: پس لطف کن و این کیسه را روی ترازو بگذار
عمران همین کار را کرد. کیسه را وزن کرد.
حاجی با با گفت: «چه قدر است؟»
عمران با تعجب گفت: دو کیلو و دویست و پنجاه گرم
بعد رو کرد به مجید و گفت: «چه قدر گرفت؟»
مجید گفت: «صد تومان
عمران گفت: اشتباه کرده هیزم بیشتری داده
حاجی بابا گفت: «نه! اشتباه نکرده رسمش همین است. همیشه
مقداری بیش تر جنس میدهد!
مجید گفت: «خب! کجا روشن کنیم؟
عمران که به فکر فرو رفته بود گفت: لازم نیست روشن کنیم. آتش
آقا ما شالله گرم تر است خدا به کسب و کارش برکت بدهد.
ساعتی بعد، عمران اسب و گاری را در کوچه میراند و به درس حساب و معامله کردنش با مشتریها فکر میکرد یادش می آمد که او
حتی یک گرم جنس بیشتر را هم حساب میکرد و بعضی وقتها وزن
کیسه را هم از حساب کم نمیکرد رمز گرمای هیزم آقا ماشالله را خوب
فهمیده بود.
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)