
من یه نویسنده هستم. خوشحال میشم از کارام حمایت کنید♡
ماسک را برداشتم و از خانه بیرون رفتم.قدم هایم را سریع تر گردن و لبهی کلاه تابستانی ام را پایین تر کشیدم جند پیچ آن طرف تر کتابفروشی نسبتا بزرگی بود که هر هفته از آنجا کتاب میخریدم عادت ندارم کتاب هارا به امانت بگیرم ترجیح میدهم آن هارا بخرم و هروقت خواستم آنرا بخوانم یا وقتی به جلدشان در کتابخانه ام نگاه میکنم به یاد داستانشان بیفتم. چراغ های پشت ویترین کتابفروشی در هوای نسبتا تاریک خود نمایی میکرد. داخل کتاب کتابفروشی بوی چوب و کاغد نو را حس کردم. بهترین بوی دنیا. در بین قفسه های کتاب دستم را روی شیرازه ی کتاب ها میکشم بعضی از آن هارا در میآورم و صفحه اولشان را میخوانم. هوا داشت تاریک میشد باید زودتر برمیگشتم خانه. پسر جوانی با شلوار جین و یک سویشرت سبز و یک کارت که از گردنش آویزان کرده بود آنجا ایستاده بود.حدس زدم شاید بتواند بگوید کتاب《مغازه جادویی_جیمز آردوتی》کجاست _ببخشید.. _میتونم کمک کنم؟ _میدونید کتاب مغازه جادویی رو کجا میتونم پیدا کنم؟ پسر دربین قفسه های کتاب رفت و کمی بعد با کتاب سرمه ای رنگی برگشت و آن را دستم داد. پشت پیشخوان زن نسبتأ مسنی با موهای جو گندمی که امروز از پشت جمعشان کرده بود ایستاده بود. مثل همیشه لبخند گرمی داشت و صمیمی برخورد میکرد. _سلام عزیزم. _سلام،میتونید این رو حساب کنید _میشه ۶ دلار پول را دستش دادم و از کتابفروشی بیرون آمدم.هوا کاملا تاریک شده بود.اما چراغ ویترین مغاره ها پیاده رو های شلوغ را روشن کرده بود 8:10 در خانه را باز کردم صدای قدم های کوتاه و سریع را شنیدم که به سمت من می آمد."کوکو"گربه مینیاتوری من بود.شلوارم را چنگ زد و میخواست نایلون کتاب را پاره کند.بغلش کردم و برایش بيسکوئيت مخصوص را در ظرف غذایش ریختم .
روی تختم دراز کشیدم و شروع به خواندن کتاب کردم 11:45 سه ساعت بدون اینکه متوجه گذر زمان بشوم گذشته بود.هربار وقتی کتاب میخوانم همین اتفاق می افتد.کتاب ها من را به دنیاهای دیگر میبرند دنیاهایی که شاید هیچوقت نتوانم آن هارا ببینم.حس های مختلفم و شرایط مختلف. آن قدر غرق کتاب خواندن میشوم که با شخصیت های آن خوشحال،ناراحت یا هیجان زده میشوم.با خواندن کتاب میتوانم از واقعیت ها فرار کنم. ترسناک ترین قسمت کتاب خواندم وقتی است که میفهمی هیچکدام از این ها وجود نداشته و باید واقعیت های زندگی را قبول کنی.زندگی که نمیتوانی بعضی از انفاق هایش را تغییر دهی. گاهی اوقات میخواهی با واقعیت ها مبارزه کنی و طوری زندگی میکنی که آن هارا نادیده میگیریدولی وقتی میفهمی فقط داشتی وانمود میکردی و نمیتوانی تغییری ایجاد کنی تسلیم میشوی و سعی میکنی با آن کنار بیایی یا فراموشش کنی. هیچ چیز فراموش نمیشود.واین فقط ما هستیم که وانمود میکنیم فراموشش کردیم.گاهی بعضی از اتفاق هارا واقعا فراموش میکنیم اما یه جرقه ی کوچک کافی است تا دوباره آن درد را برایت زنده کند.مثل جای زخمی که از اینکه روی دستت باشد عادت کردی اما یک قطره آب لیمو کاری میکند که دوباره دردش را حس کنی.بعضی از واقعیت ها آن قدر بزرگ و دردناک هستند که نمیتوانی هیچوقت آهن را فراموش کنی و همیشه با تو هستند.گاهی اوقات فقط خودت هستی که نمیخواهی آن را فراموش کنی چون تنها حلقه اتصال ما به چیز هایی که از دست دادیم درد است. وقتی پدرو مادرم مردند سعی کردم با واقعیت مبارزه کنم و وانمود کنم که زنده هستند. ولی فهمیدم که این تلاش ها بیهوده هستند و تسلیم شدم و سعی کردم آن را فراموش کنم. اما چه کسی میتواند مرگ پدرو مادرش را فراموش کند؟ ترسناک ترین قسمت ذهن خاطره است.خاطره میتواند تو را به روز های خوب و بد ببرد میتواند تو را در خودش غرق کند،و میتواند کاری کند که بدون آن نتوانی زندگی کنی.میتواند تو را به روز هایی ببرد که خنده هایت واقعی و بدون هیچ ادعایی بود و در شا ترین لحظات زندگی ان که سال ها از آن ها میگذرد غرقت کند. 1:08بامداد دوباره در خاطرات و افکارم غدق شده بودم.نمیتوانم جلوی این اتفاق را بگیرم.فقط میدانم دارد انفاق میافتد. تکالیفش را انجام ندادم! ساعت یک و ده دقیقه نیمه شبه و واقعا خسته ام با خودم فکر میکنم که فردا نروم مدرسه ولی دلیلی برای غیبتم ندارم.پس خودم را به جلو خم میکنم تا کتاب های درسی ام را بردارم و تکالیفم را بنویسم. 2:30بامداد حدود یه ساعت و نیم گذشته و لی هنوز تمامش نکردم صبح باید ساعت شش بیدار شوم تا بتوانم صبحنه بخورم،آماده بشم و چهار خیابان را پیاده تا دبیرستان بروم.
تمام شد! و فقط دو ساعت و نیم وقت دارم بخوابم. کیفم را مرتب میکنم و روی تخت میروم چشم هایم را میبندم و سعی میکنم بخوابم خیلی خسته ام ولی خوابم نمیبرد. چند بار روی تخت تکان میخورم و خودم را به چپ و راست تکان میخورم.به سقف نگاه میکنم و به خوابیدن فکر میکنم به این فکر میکنم که فردا باید سرحال باشم و گرنه دوباره سر کلاس خوابم میبرد. 6:02 آلارم گوشی را خاموش میکنم. دیشب کلا دو ساعت خوابیدم الان نمیتوانم از جایم بلند شوم. همین طور روی تخت دراز میکشم و به سقف اتاقم زل میزنم بلند میشون و میروم صورتم را بشورم. کوکو هنوز خواب بود. صبحانه ، به زور یک لقمه میخورم شلوار جین و سویشرت ام را میپوشم و میروم . دبیرستانم آنقدر دور نیست که بخواهم با اتوبوس مدرسه بروم ولی امروز انگار صد ها خیابان آن طرف تر است نه چهار تا. از در قهوه ای رنگ و رو رفته مدرسه داخل حیاط میشوم. _سلام الیویا _سلام لیام و سریع از کنارش رد میشوم دوست نداشتم با کسی حرف بزنم.یک گروه از بچه های کلاسمان گوشه ی حیاط داشتند باهم حرف میزدند. سعی کردم بهشان نگاه نکنم یک جور هایی بهشان حسودی ام میشد وقتی خیلی راحت
باهم حرف میزدند و دوستان جدید پیدا میکنند.از کنارشان رد میشوم و میروم توی کلاس به غیر از من دوتا از بچه های کلاس آنجا هستند. هندزفری ام را در گوشم میگذارم و پلی لیست آهنگ های آرامش بخشم را پلی میکنم.تا قبل از کلاس ذهنم آرامتر باشد. کم کم بچه ها توی کلاس می آیند.سعی میکنم خودم را مشغول نشان دهم و به آنها توجه نکنم. البته آنها کارشان را از اینکه مرا نادیده بگیرند خوب انجام میدهند. معلم یک ساعت دیگه سر کلاس میاد . کتاب هایی را که اینترنتی دانلود کردم را میخوانم. دوست دارم کتاب هارا بخرم تا اینکه دانلودشان کنم. ولی وقتی خاله آن که بعد از مرگ پدر و مادرم پیشم آمد و با من زندگی میکرد به النزبرگ رفت تا درسش را ادامه دهد من تنها زندگی میکنم. و در یک کافه سفارش هارا برای مردم میبرم. در آمد زیادی ندارم برای همین کمتر کتاب میخرم. لیام و دوستانش آخرین نفراتی هستند که می آیند توی کلاس.لبخندی به من میزند ولی تظاهر میکنم ندیدم. جدا انگار این پسر از من خوشش آمده.ولی فکر نکنم وقتی با من بیشتر آشنا بشه از ادامه دوستی خوشش بیاد.از اینکه با دیگران ارتباط برقرار کنم خوشم نمی آید چند بار دوست مجازی داشته ام ولی به هر دلیلی که دیگر مهم نیست دیگه با آن ها دوست نیستم. تنها کسی که میتوانستم باهاش ارتباط برقرار کنم و دوست باشم جولیا بود تا دوازده سالگی باهاش دوست بودم اما یک روز دیگر جواب تلفن هایم را نداد و و پیام هایم را هم جواب نداد.فقط دیدم با دختر دیگری در حال قدمزدن است. آقای تورز معلم ریاضی،مردی قدبلند با لباس های صاف و اتو کشیده و موهای کم پشت که با اسپری حالت داده شده. در کلاس باز شد و آقای تورز وارد کلاس شد. _تکالیف رو روی میز بذارید همه برگه هایشان را روی میز گذاشتند. به جز من. دیشب آنقدر خسته بودم که یادم رفته بود تکالیف جبرم را انجام دهم.وقتی آقای تورز به میز من رسید چیزی نگفت و جواب بقیه بچه هارا نگاه کرد. آقای تورز پشت میزش رفت و یکراست به من نگاه کرد و گفت:《الیویا،مثل اینکه امروز تکلیف نداشتی》 چیری نگفتم.سنگینی نگاه بچه هایی که سرشان را برگردانده بودند که من را ببینند را حس میکردم. _دیشب ...یه مشکل برام...پیش اومد به همین دلیل نتونستم تکالیفم رو انجام بدم. _قانع کننده نیست. سرم را پایین انداختم.کسی راجع به بعضی از مشکلات من نمیداند این را حتی معلم هاهم نمیدانند. البته نمیتوانم معلم هارا مقصر بدانم.
مرسی از اینکه تا آخر داستانم رو خوندید اگه میشه توی کامنتا نظرتون رو برای بهتر شدن داستانم بگین . اگه حمایت بشه ادامه اش هم میزارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایبش >>>>>
اصن وای اشک چیه 💔🥺
به تستچی هم خوش اومدی ( شاید یکم دیر شده)
خیلی قشنگ بود>>>>>
قلمت خیلی خوبه همینجوری ادامه بده
یکی از بهترین داستان هایی بود که تاحالا خوندم🛐🛐🛐
عالی بود
این کامنت فقط جهت حمایت تست / پست شماست...بک میدم
واییی خیلی خوب بود...بک میدم
ادامش رو نزاری نمیبخشمت
خیلی خوب بود
به تستچی خوش اومدی
من هم تازه وارد
میشه تو لیست دوستات باشم؟😢
منم تورو میبرم تو لیست دوستام
من هیچ دوستی ندارم😭
مرررسی بابت حمایت به لیست دوستام اضافه کردم
فرند بشیم ؟:)
اوکی
عالی بود
دیگه چیزی برای بهتر کردن داستان نمیبینم بهترین داستانی بود که خوندم
مررررسی بابات حمایت و امتیاز
به تستچی خوش اومدی☘️
خواهش
وایب>>>>+++
مرسییییی عزیز
واقعا به حمایت نیاز دارم