دخترک پیانیست۱

امروز با خانواده ام به خانه ی جدیدی نقل مکان میکنم.خانه ی قشنگ و خلوتی است.در خانمان چرخی میزنم.در اتاق جدیدم میروم.حس خوبی ندارم.حس میکنم کسی من رو نگاه میکنه.نفسم تنگ میشود.سرم گیج میرود.به سمت بیرون میروم تا کمی هوا بخورم و حالم بهتر شود.

به طبقه پایین میروم.پلکانی عجیب پیدا میکنم.پایین میروم.پیانوی قدیمی ای را پیدا میکنم.سالم است.شروع به نواختن میکنم.خوب میزنم هااا!

امروز با پدرم به مغازه میروم.میخواهیم میوه بخریم.پدرم دوست قدیمی اش را میبیند و مطمئن هستم مثل همیشه سالها طول میکشد صحبت آن ها تمام شود.

تا همینجا بسه،ادامش تو پارت دوم♡:)