داستان کوتاه نوشته خودم..
غروب بود و آسمان کم کم داشت سیاه پوش میشد صدایی به گوشم رسید صدای نم نم باران بود رفتم کنار پنجره و روی طاقچه کنار آن نشستم، پنجره را باز کردم چشمانم را بستم و از بوی نم باران لبریز شدم.. صدایی بلند به گوشم رسید از جا پریدم.. قلبم داشت بتندی میزد دستانم سرد شده بود با چشمانی درشت و از حدقه بیرون زده به اطرافم نگاه کردم هیچ چیز نبود.. داشتم با خود فکر میکردم که آن صدا برای چه بوده که دستی سرد با ناخون های بلند که انگار داشت در تنم فرو میرفت را روی شانه ام حس کردم برگشتم که به آن نگاهی بیندازم..
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
74 لایک
بک میدم اولین کامنت پین
عالی بود
چقدررر قشنگه بودد✨️🌷
۲۷ مرتبه انجام ولی ۶۱ لایک پشما.ممم😁🤌🏻
🤡💔
بک؟
بابت امتیاز ممنون🍓🤍
خواهش میکنمم🥲🩶
عالی بود دوست عزیز ادامه بده
مرسیی
این پیام فقط جهت حمایت از شما میباشد🥲🖤
بک میذو