
داستان کوتاه نوشته خودم..

غروب بود و آسمان کم کم داشت سیاه پوش میشد صدایی به گوشم رسید صدای نم نم باران بود رفتم کنار پنجره و روی طاقچه کنار آن نشستم، پنجره را باز کردم چشمانم را بستم و از بوی نم باران لبریز شدم.. صدایی بلند به گوشم رسید از جا پریدم.. قلبم داشت بتندی میزد دستانم سرد شده بود با چشمانی درشت و از حدقه بیرون زده به اطرافم نگاه کردم هیچ چیز نبود.. داشتم با خود فکر میکردم که آن صدا برای چه بوده که دستی سرد با ناخون های بلند که انگار داشت در تنم فرو میرفت را روی شانه ام حس کردم برگشتم که به آن نگاهی بیندازم..

تا به چهره آن موجود ناخون بلند نگاهی انداختم بیهوش شدم و از آن به بعد چیزی به یاد ندارم.. چشمانم با چیزی بسته شده بود ولی با این حال نوری بسیار آزار دهنده چشمانم را میخراشید.. سعی کردم حرف بزنم ولی انگار حنجره ای در حلقم نبود این جملات در ذهنم تکرار میشد: چخبره؟ قراره به این زودی بمیرم؟ من هنوز هیچی رو امتحان نکردم. انگار باید تسلیم میشدم ، البته که هیچ تلاشی برای زنده ماندن نکردم ولی چاره ای برای من نمانده سعی کردم به چیزی فک نکنم... که صدایی به گوشم رسید. انگار صدای موش بود چیز تیزی در دستم فرو رفت و بیهوش شدم. سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم چشمانم را باز کردم در قفسی بودم که کف آن با خرده چوب پر شده بود. به بدنم نگاه کردم یه لباس دراز سفید رنگ به تن داشتم دستانم از زخم پر شده بود و به شدت درد میکرد سعی کردم جیغ بزنم و کمک بخواهم ولي مثل دفعه پیش صدایی از حلقم در نیامد نا امید دو زانو روی آن همه خرده چوب نشستم و زدم زیر گریه.. صدای پایه چند نفر به گوش میرسید انگار داشتن نزدیک میشدن تنم از شدت ترس به خود میلرزید رنگم پریده بود و قلبم داشت از دهانم بیرون میامد

با ترس به جلو نگاه انداختم چند تا موش بزرگ که دوبرابر یک انسان عادی بودن و روپوش سفید به تن داشتن به سمتم آمدن.. آن موش ها اینقدر ترسناک بودند که با خودم میگفتم: دیگه نمیتوانم سیاهی آسمان شب را ببینم دیگه هیچ وقت بوی باران به مشامم نمیخورد دیگه هیچوقت نمیتوانم در باران قدم بزنم دیگه هیچوقت نمیتوانم با دوستم قهر کنم البته بهتره بگم دیگه دوستی ندارم بهتره این افکارو به کنار بزارم، شاید.. شاید بتونم یه بار دیگه برخورد باران با پوستم رو حس کنم تمام توانم را جمع کردم و روی پاهای استخوانی ام ایستادم که تا آخرین نفسم برای دیدن دوباره آسمان تلاش کنم هر چقد که این آرزو واهي به نظر برسه ولی ارزش تلاش کردن را داره سمت دیواره های قفس رفتم سعی کردم میله های نازکش را بشکنم که از آن برای دفاع خودم استفاده کنم.. ولی اینکار به زمان زیادی نیاز دارد که من ندارمش آن موش های عظیم الجثه داشتن نزدیک تر میشدن و من با این بدن ضعیف و انسانی ام به هیچ وجه توانایی مقابله با آن ها را ندارم دیگه دیر شده بود چشمانم را بستم و روی خرده چوب ها دو زانو نشستم صدای باز شدن در قفس به گوشم خورد و دستی با ناخون های دراز مرا در بر گرفت و روی صورتم پارچه ای را گذاشت و من را بیهوش کرد..

زمان از دستم در رفته بود بسیار مبهوت بودم انگار دیگر تو قفس نبودم.. من آزاد شده بودم! به اطرافم نگاه کردم من در وسط خیابان رها شده بودم زمین از باران خیس شده بود من دوباره تونستم رنگ آسمان رو ببینم! اشک شوق از چشم هایم سرازیر میشد دو زانو روی پا هایم نشستم و از خوشحالی جیغ زدم.. وایسا ببینم چرا پاهام اینجوری شده چرا حس نداره مبهوت به پاهام خیره شدم دیگه پایی نداشتم پاهام تبدیل شده بود به چند تیکه آهن دیگه نمیتونستم موقع راه رفتن کنار دریا شن ها را لای انگشتان پاهایم حس کنم اما با اینحال من دارم نفس میکشم پس من خوشبخت ترین آدم رو زمینم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بک میدم اولین کامنت پین
عالی بود
چقدررر قشنگه بودد✨️🌷
۲۷ مرتبه انجام ولی ۶۱ لایک پشما.ممم😁🤌🏻
🤡💔
بابت امتیاز ممنون🍓🤍
خواهش میکنمم🥲🩶
عالی بود دوست عزیز ادامه بده
مرسیی
این پیام فقط جهت حمایت از شما میباشد🥲🖤
بک میذو