خب اینم پارت جدید
گفت دوست پسر سابقم بهم گفت برم یجایی سر قرار اولش مقاومت کردم ولی بعدش تهدیدم کرد قبول کردم وقتی رسیدم ریختن سرم یه گونی کشیدن روم انداختنم تو صندوق خیلی جیغ کشیدم ولی هیچکس به دادم نرسید هرچی هم به تو زنگ زدم جواب ندادی میخواستن آتیشم بزنن کهفتن برای آخرین بار میخوای کیو ببینی
منم که گز تو تو این دنیا کسیو ندارم اون از پدر مادرم که رفتن زیر تریلی پدر مادر تو ام که ایرانن کاریس نمیتونستم بکنم که شما ه تورو دادم خیلی دلم واسش سوخت آخه میدونی پدر مادرش هفت سال پیش وقتی ویدا سیزده ساله بوده تصادف کرده بودند و مرده بودند
من تک فرزند بودم دوسال از ویدا بزرگتر بودم تنها همبازیم ویدا بود که وقتی ده سالش بود پدرو مادرش یعنی عمم و شوهر عمم تصمیم گرفتن برای زندگی به کره جنوبی بیان وقتی حرفای ویدا رو شنیدم ناخودآگاه زدم زیر گریه بغلش کردم به اعضا گفتم که به پلیس زنگ بزنن ولی وایسا خیلی دیر اومدن و اونا هردوی ما و گروگان گرفته بودن خیلی ترسیده بودم
و عکس با خودم میگفتم این دیگه آخرشه هیچکس نیست که ما و نجات بده وقتی پلیسا رسیدن انگار دنیا رو بهم دادن جنین نامجون اومدن دستای مارو باز کردن تصمیم گرفتیم یا من برم پیش ویدا زندگی کنم یا ویدا بیاد پیش ما زندگی کنه همه اعضا به خصوص کوکی پا فشاری کردن که ویدا بیاد پیش ما
کمپانی مخالفت کرد ولی با اصرار زیاد ما بلاخره قبول کرد اونجا فقط هشت اتاق داشت اتاق دیگه ای نبود که ویدا بره داخلش یهو یه فکری به ذهنم رسید و پیشنهاد دادم که بیاد با من روی یک تخت بخوابه اونم قبول کرد آخه میدونی تخت من دونفره بود و خیلی بزرگ بود ویدا شد پایه منو کوکی که تا صبح میگفتیم میخندیدیم
خب بچه ها اینم پارت سه منتظر پارت چهار باشید❤️🥰 راستی اگه دوست داشتی اون قلب سفیدو قرمز کن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)