8 اسلاید صحیح/غلط توسط: army7_bts انتشار: 4 سال پیش 61 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
😚😆😚😚😚😚😆😚😆😆😚😆😚😚😗😆😚😆😚😆😚😚😆😚😆😆😀😚😆😚😆😚😆😚😆😚😀😚😀😚😀😚😀😚😆😚😆😚😆😚😆😚😆😚😆😚😆😚😆😀😚😆
از زبان جین هه
با احساس خشکی تو بدنم بیدار شدم خواستم یکم جا به جا بشم که نشد با کلافگی چشمامو باز کردم یه چیزی رو دور کمرمو رو پاهام حس میکردم انگار قلو زنجیر شده بودم نمی تونستم نفس بکشم....سرمو برگردوندم که با دیدن شوگا شوکه شدم به وضع خودمون نگاه کردم از پشت تو بغلش بودمو اونم یکی از پاهاشو رو پاهام گذاشته بودو دستشو دور کمرم بود واااا این کی اومد اینجا مگه دیشب نرفته بود؟؟؟ با یادآوری دیشب چشام گرد شد کابوس دیدم و اونم بغلم کرد بعد خوابم برد؟؟؟ وااای دیشب چقدر بی حیا شده بودمممم🤐🤐
خواستم آروم تا بیدار نشده پاشم تا بیشتر از این آبروم نرفته واای خدا کنه بچه ها هنوز بیدار نشده باشن…
اول آروم دستشو گرفتم و بلند کردم سعی کردم از زیر دستش برم بیرون آروم نفسمو دادم بیرون و خواستم پاشو بردارم که شوگا_میشه بپرسم چیکار داری میکنی دقیقا؟؟؟
هول زده نگاهش کردم _چته؟؟ترسوندیم😨
با خنده بهم نگاه میکرد خواستم سریع پاشم که دوباره از پشت گرفتم و گفت _دیشب خیلی خوب خوابیدم…
یه جیغ آرومی کشیدم _چقد پرویی تو بشر؟؟حالا من هیچی نمیگم یکم حیا کن دیگه😲
شوگا_مثله اینکه یادت رفت دیشب خودت اصرار کردی بمونم…
با حرص تکون خوردم که سفت تر گرفت _حالا یکم دیگه بمون...نگران نباش من فقط به چشم یه بالش نگاهت میکنم😐
بیشعورِ خر برگشتم و چپ چپ نگاش کردم که خندید
_رو آب بخندی…
شوگا_تا حالا انقدر راحت نخوابیده بودم..
با شیطنت نگام کرد_فک کنم از مزایای بغل کردن بالشمه..
با حرص زدم رو دستش _ولم کن ببینم بالش خودتی☹
حالا ازخدام بودا نمیدونم چرا اینجوری شده بودم.
خندید و دستاشو از دور کمرم گرفت (نههههههههه نروووووو😂)
پاشدم و رفتم تو دستشویی و صورتمو شستم اومدم بیرون که دیدم همینطور بیخیال داره میره از در بیرون جیغی کشیدم که با بهت نگاهم کرد_کجا؟؟؟
شوگا_خوشت اومده ها برم دیگه حالا اگه خواستی امشب دوباره میام پیشت.
دوباره خندید که چشمامو تو کاسه چرخوندم چه خوش خنده شده بود امروز؟؟؟از جلو در کشیدمش کنار
_خودتو مسخره کن😐 همینجوری بیرون نرو ممکنه بچه ها ببیننت اونوقت آبروم میره….
درو باز کردم و سرمو بردم بیرون وقتی دیدم کسی نیست رفتم بیرون از نرده ها پایینو نگاه کردم با دیدن دره بسته اتاقشون خیالم راحت شد و رفتم تو دست به سینه به دیوار تکیه داده بودو با خنده به کارگاه بازیام نگاه میکرد.
_حالا میتونی بری.
تکیشو از دیوار گرفت و وقتی داشت از کنارم رد میشد لپمو کشیدم و همزمان گفت_خیلی خُلی دختر..
و با خنده در حالی که دستاشو تو جیب شلوارش میزاشت دور شد چه خوشحاله اینم.….
شونه بالا انداختم و رفتم پایین بچه هام یکی یکی بیدار شدن و قرار شد بعد صبحانه بریم پیش مونکوت.
وقتی رفتیم و نشستیم نامجون قضیه تهیونگو بهش گفت که تو فکر فرو رفت و گفت_بزار اول یه چیزیو چک کنم بعد.
یه کتاب جلوش باز کرد و بعد چند دقیقه خوندن گفت_فهمیدم دلیلش چیه برای اینه که شما متعلق به این دنیا نیستین هر چی بیشتر بگذره ممکنه خطرناک باشه. بازم بهتون میگم سعی کنید به چیزی وابسته نشید….
خیلی تعجب کرده بودم از طرفیم خوشحال شدم که لااقل آسیبی بهشون نمیرسه.
مونکوت رو به من کردو گفت _راستی یه فکریم راجب تو باید کنیم.
_چی؟؟
_فک کنم فهمیدم چه طور توام میتونی بری.
خشکم زد من؟برم؟ اونجا کسیو ندارم همه چیم اینجاست مادرم اینجا دفن شده…..
_ولی من که نمیخوام برم..
بچه ها شوکه نگاهم کردن رو بهشون گفتم_همه چیزم اینجاست اونجا کسیو ندارم مادرمم اینجاست نمیتونم……..بهتره فکر تو بزاری رو فرستادن پسرا نه من.
مونکوت_اما اگه نری…... میمیری.
_چی؟؟؟ چرا دیگه دلیلی نداره وقتی پسرا برن.
_ربطی نداره در هر صورت این اتفاق میوفته نمی تونیم جلوشو بگیریم.
_چی؟؟؟
پسرا با نگرانی نگام کردن.
شوگا _یعنی….در هر صورت اون….میمیره؟؟
مونکوت_اگه کاری بکنیم که باهاتون بیاد این اتفاق هرگز نمیوفته.
_ولی..پس..مادرم چی؟؟
_برای همین میگم یه راه حلی پیدا کردم دیگه.
_خب؟؟اون چیه؟؟اصلا چه جوری فهمیدی اگه نرم میمیرم؟؟؟
_فعلا مطمئن نیستم وقتی راه قطعیشو فهمیدم بهت میگم. اونروز که رفته بودیم پیش اونی که اون طلسمو بهت داد اگه یادت باشه من یکم بیشتر باهاش حرف زدم اون موقع بهم گفت باید تورم بفرستم بری البته یه چیزاییم راجبه راه حلش گفت که یکم دیگه بررسی میکنم بهتون میگم چیکار کنین تو سعی کن از این به بعد بیشتر مراقب خودت باشی ما که نمیدونیم چقدر میتونی تحمل کنی .
سر تکون دادم که روبه پسرا گفت_خواهش میکنم شمام بیشتر مراقبش باشید ممکنه بلائی سرش بیاد.
پسرا بهش اطمینان دادن ازم مراقبت کنن وبعد کمی نشستن اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه.
تو قایق نشسته بودیم تو فکر بودم یه جورایی خوشحال شده بودم که مونکوت گفت میتونم باهاشون برم با فکر اینکه دیگه نمی تونستم شوگا رو ببینم غصم می گرفت.ولی الانم یه جوری دلم نمیخواد مامانو اینجا تنها ول کنم سرمو تکون دادم تا دیگه از این فکرا نکنم. یهو احساس ضعف شدیدی کردم زانوهامو جمع کردمو سرمو گذاشتم رو پام با سکوتی که شد بهشون نگاه کردم جونگ کوک با نگرانی گفت _چیزی شده؟؟
_هیچی نیست انگار یهو ضعف کردم یکمم سردمه خوبم.
بیشتر تو خودم جمع شدم که شوگا یه نگاهی به لباسم کرد و روپوش لباسشو درآورد و دورم پیچید با تشکر نگاش کردم داشت با نگرانی نگام میکرد نگاهمو که دید لبخند زد.
بعد اینکه رسیدیم پسرا سریع آتیش روشن کردنو مجبورم کردن جلوش بشینم. هممون تو سکوت نشسته بودیم.سرمو رو زانوهام گذاشته بودم و به آتیش نگاه میکردم.
سنگینی نگاه یکیو رو خودم حس کردم سر چرخوندمو با شوگا چشم تو چشم شدیم. شعله های آتیش تو نگاهش چشماشو خاص کرده بود.
_الان بهتری؟؟؟؟
_اهوم.
گرمای آتیش چشمامو گرم کرده بود و خوابم گرفته بود چشمامو بستم بعد چند دقیقه سرم روی چیزی فرود اومد و دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد.
از زبان شوگا
داشتم به شعله ها نگاه میکردم که حس کردم چیزی رو شونم فرود اومد برگشتم دیدم جین هه خوابش گرفته و سرشو گذاشته بود رو شونم نا خودآگاه یه لبخند اومد رو لبم نمیدونم چرا هر کاری این دختر انجام میداد حتی خوابیدنشم برام بامزه بود؟؟
یاد حرفای مونکوت که افتادم خنده از رو لبام محو شد.
نامجون همونطور که نگاهش به جین هه بود گفت_اگه واقعا قبل رفتنمون چیزیش بشه چی؟؟
جونگ کوک_حس میکنم اگه چیزیش بشه ما مقصریم اگه اونشب به حرفای اون زنه توجه می کردیم شاید هیچوقت این اتفاقا نمیفتاد و الانم جین هه داشت زندگیشو میکرد.
جیهوپ_بهتره یکم امیدوار باشیم شاید همه چی به خوبی پیش بره و قبل اینکه اتفاقی براش بیوفته بتونیم کاری بکنیم.
جیمین_موافقم حق با هیونگه اگه ما اینجوری باشیم دیگه وای به حال جین هه.
با حرفاشون یکم امیدوارم کردن ولی هنوزم یه نگرانی ته دلم بود.
آتیش دیگه داشت خاموش میشد که بچه ها کم کم پاشدن جونگ کوک اومد جلو خواست جین هه رو بگیره که ناخودآگاه دستشو گرفتم و گفتم _چکار میکنی؟؟
با تعجب نگام کردو گفت_میخوام ببرمش تو اتاقش اینجا کمردرد میگیره.
اخم کردمو گفتم_خودم میبرمش .
و بدون اینکه اجازه کاری بهش بدم بغلش کردمو به سمت بالا رفتم سنگینی نگاه بچه ها رو حس میکردم سعی کردم به رو خودم نیارم رفتم تو اتاق خواستم بزارمش رو تختش که یهو دستش که دور گردنم بود سفت گرفت و منو به خودش نزدیک کرد قلبم داشت از حلقم میزد بیرون زیر لب گفت_مامان نرو...مامان …...
فاصلم باهاش خیلی کم بود با چشمای گرد شده نگاهش میکردم آروم دستشو از دور گردنم باز کردم و پتو رو کشیدم روش سریع از اتاق اومدم بیرون حرفای مونکوت تو گوشم پیچید _بهتره تو این مدت به کسی یا چیزی وابسته نشید.
سرمو به شدت تکون دادم نه بابا منو چه به این کارا ولی خودمم میدونستم که حسم یه چیزی دیگه میگه.
رفتم پایین نامجون و جیهوپ داشتن کتابا رو میخوندن تهیونگ و جیمین و جونگ کوکم تو اتاق داشتن استراحت میکردن جین جلو در نشسته بود رفتم و پیشش نشستم با صدای پام برگشت طرفم.
یکم که نشستم گفتم_به نظرت میتونیم بر گردیم؟؟؟؟
جین_یه چیزی ته قلبم میگه میتونیم برگردیم امیدوارم اتفاق ناخوشایندی نیوفته.
_امیدوارم.
بعد چند لحظه دوباره گفت_حرفای مونکوت که یادت نرفته؟؟؟
بهش نگاه کردم اونم نگاهم کرد وادامه داد_که به کسی وابسته نشیم؟؟؟
با تعجب گفتم _اره چطور؟؟
ما نگرانتیم تا حالا اینجور رفتارارو ازت ندیده بودیم سعی کن بهش وابسته نشی اگه مونکوت نتونه کاری کنه اونم باهامون بیاد اون وقت توام اینجا میمونی.
_ خودمم نمیدونم چکار دارم میکنم گیج شدم. ولی امیدوارم که بتونه باهامون بیاد اون گفت اگه نیاد میمیره.
دستی پشتم کشیدو گفت _همه چیز درست میشه نگران نباش.
بعد بلند شدو رفت تو منم یکم بعد رفتم تو.
دیگه کاملا شب شده بود که صدای در زدن اومد درو باز کردم با دیدن مونکوت بهش سلام کردم.
اومد تو همه بچه ها بودن فقط جین هه هنوز خواب بود.
اومدو پیشمون نشست _جین هه کجاست؟؟؟
جیهوپ_خوابیده.
سرشو تکون داد_اینجوری بهتره میخواستم یه چیزی بهتون بگم.
تهیونگ_چیزی شده؟؟
_نه خب من راه اینکه جین هه ام باهاتون بیاد و فهمیدم یعنی اونی که با جین هه رفته بودیم پیشش یه چیزایی گفت که نتونستم به خوده جین هه بگم گفتم بهتره اول با شما درمیون بزارم.
با خوشحالی نگاهش کردم _خب؟؟؟ چه راهی هست؟؟
جونگ کوک _چرا جین هه نباید بدونه؟؟
سریع گفت_باید نبش قبر کنیم.
خشکمون زد چی داره میگه؟؟
جیمین_چکار کنیم؟؟؟
مونکوت_باید قبرمادر جین هه رو باز کنیم جسدشو بیرون بیاریمو بسوزونیمش اینجوری خاکسترش میمونه میشه عضوی از وسایل جین هه مثل تمام لباسا و وسایل دیگه که باهاتون اومدن.
تهیونگ_اما جین هه قبول میکنه؟؟؟
مونکوت_باید یه جوری راضیش کنید این تنها راهیه که هم خودش میتونه زنده بمونه وهم مادرش باهاش میاد.نمیدونم چرا تا الان به ذهنم نرسیده بود.
نامجون _چه جوری بهش بگیم؟؟
با صدای جین هه همه بهت زده خشکمون زد برگشتم
سمتش رو پله ها نشسته بود و با ناراحتی نگامون میکرد...
_لازم نیست بگید خودم همشو شنیدم.
بغض کرده بود _اینجوری روح مادرم اذیت میشه من نمیتونم این کارو باهاش کنم نمیتونم…
و با گریه سرشو انداخت پایین به هم نگاه کردیم مونکوت رفتو پیشش نشست_فکر نمیکنی اگه اینجا بمونیو بلایی سرت بیاد اونوقت روحش بیشتر آزار می بینه؟؟؟؟
با کلافگی نگاهمون کرد سرعت اشکاش بیشتر شد.
مونکوت_بهتره هر چی سریعتر فکراتو بکنی ممکنه دیر بشه.
باید سریع اون طلسمو شروع کنید ….نهایتش دوماهه.
جین هه _ولی اگه اینکارم بکنم ممکنه بازم دیر بشه...
جونگ کوک _چرا؟؟
بلند شد و اومد سمت کتابا یکیشونو گرفتو بلند خوند_ شخص بعد مدتی احساس ضعف و خستگی میکنه و بعد گذشت دو هفته کم کم اعضای داخلی بدن ضعیف میشن بیمار قوای بدنیشو از دست میده تا جایی که حتی ممکنه به سختی راه بره و در هفته سوم بعد شروع شدن تب چند روز بعد نهایتا با مرگ دستو پنجه نرم میکنه یعنی ممکنه حتی نتونم تا دوماه دیگه دووم بیارم.
باورم نمیشه یعنی حتی با این کارم بازم نمیتونیم نجاتش بدیم؟؟؟
مونکوت کتابو ازش گرفتوودوباره از روش خوند_خب این ممکنه ولی ما هم باید تمام تلاشمونو بکنیم سعی میکنیم با دارو موعد تب کردنو عقب تر بندازیم به هر حال باید تلاشمونو کنیم اون جوری که نمی فهمیم جواب میده یا نه هوم؟؟
خلاصه انقدر هممون بهش گفتیم و خواهش کردیم که بالاخره رضایت داد.
قرار بود یه روز مونکوت چند نفرو بیاره که قبرو بشکافن جین هه حالش بد بودو همش گریه میکرد هممون نگرانش بودیم.
صبح بعد اینکه بیدار شدم رفتم صبحانه رو آماده کردم بچه هام کم کم بیدار شدن و اومدن جین هه ام اومد و بدون حرف نشست به زور یه لقمه خورد بیحوصله بود و چشماش قرمز شده بود معلوم بود که اصلا نخوابیده بود کلافه پوفی کردو بلند شد و بدون حرف رفت بیرون خیلی نگرانش بودم. چند لحظه بعد منم پاشدم دنبالش رفتم دلم نمی خواست امروز یه لحظه ام تنها باشه.
رفتم بیرون پیش قبر مامانش نشسته بود با فاصله دور ازش جوری نشستم که منو نبینه.
با گریه فقط نگاه میکرد هق هقش بلند شده بود نمی تونستم اینجوری ببینمش خواستم برم سمتش که یکی از پشت دستمو گرفت برگشتم جیهوپ بود بقیه بچه هام پشتش بودن_بهتره بزاری یکم تنها باشه.
_اخه…
_اینجوری بهتر میتونه خودشو خالی کنه.
خلاصه با بچه ها رفتیم تو.دیگه نزدیکای ظهر بود بارون میومد. نگران جین هه بودم چرا نمیاد؟؟
با نگرانی به بچه ها گفتم
_بچه ها چرا جین هه نیومد؟؟؟
جیمین_بریم پیشش؟؟
همه موافقت کردیم و رفتیم بیرون بارون خیلی دیگه شدید شده بود......
تهیونگ و جیمین جلو تر میرفتن با داد جیمین نگران به سمتشون دوییدم...........
خوب اینم از این پارت 😚😙😚😙😙😙😗😚😆😚😗😚😗😚😗😚😗😶😚😗😗😶😆😚😗😚😗😚😗😶😗😶😗😚😆😚😗😚😚😗😚😚😗😚😗😚😚😗😶😆
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
عالی بود پارت بعدی لطفا 😍😍😍🙏🙏