6 اسلاید صحیح/غلط توسط: ALIREZA86 انتشار: 4 سال پیش 3 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پایان شهر مردگان در پارت سه که البته این داستان فصل دو هم داره به اسم ( احضار ارواح👻 )
ادامه داستان...
راوی: اون دنیل بود.
مارکوس سریع به دنیل حمله کرد و با چاقو به سرعت به پهلو ی دنیل ضربه زد .
دنیل داشت می مرد مارکوس نیشخند زد و گفت
مارکوس: خیلی دستو پا چلفتی هستی فکر کردم باید لا اقل یه ضربه بهم میزدی 😈
راوی: مارکوس رفت پیش لیسا و بهش گفت
مارکوس: باید سریع از اینجا بریم
لیسا: چرا؟
مارکوس: به ایناش کار نداشته باش فقط راه بیفت
لیسا چرا انیجوری شدی؟
مارکوس: اه چقدر زبون نفهمی گفتم باید بریم الانم یا میای یا من تا پنج دقیقه دیگه خودم میرم
راوی: دنیل پشت یه بوته قایم شده بود و ازش خون میرفت که یهو یکی با باند اومد بالای سرش و گفت اومد دنیل بالاخره حساب اونو میرسیم
لیسا: راستشو بگو اونجا چی دیدی؟
مارکوس: ولش کن بعدن برات توضیح مییدم
راوی: مارکوس و لیسا داشتن به راهشون ادامه میدادن که یهو...
یک تیر چوبی که خیلی حرفه ای ساخته شده بود به پای مارکوس اثابت کرد
لیسا از دیدن اون تیر به فکر فرو رفته بود که یهو یکی با چاقو ی چوبی به شکم لیسا ضربه زد
راوی: اون مارکوس بود کسی که حالا لیسا رو زخمی کرد .
دنیل: می کشمش
راوی: یک دفعه یکی با نیزه به سمت مارکوس حمله ور شد لیسا شکه شده بود که یهو دنیل پرید روی مارکوس و با سنگ به سر اون ضربه زد و مارکوس با چاقو به سمت اون کسی که با نیزه بهش حمله کرده بود حمله کرد ولی دنیل دستشو گرفت و پیچوند اونقدر زیاد به دستش اسیب زد که دستش شکستسپس با چاقوی خود مارکوس به مارکوس ضربه زد و اون رو کشت که یهو جسم اون ناپدید شد و صدای ناله ی وحشتناکی اومد
(اون کسی که با تیر به پای مارکوس زد و با نیزه اون رو زخمی کرد مارکوس واقعی بود و تمام این مدت لیسا به یک جن اعتماد کرده بود)😱
لیسا: باورم نمیشه بعد این همه سال تازه اومدیدو میگید من به یک جن اعتماد کرده بودم
دنیل: ما تازه یه هفتس که اینجاییم
لیسا: چی میگید
مارکوس: دنیل براش واضح تر توضیح بده
دنیل: باشه.
اون موقع که تو و مارکوس رفتید برای پیدا کردن هیزوم و اتیش
مارکوس: لیسا اگه یادت باشه من رفتم سمت راست برای هیزوم و تو هم رفتی به سمت چپ برای جمع اوری هیزوم
لیسا: خب اره!
مارکوس اون موقع یکی منو بیهوش کرد و بست به درخت و بعد خودشو شبیه من کرد
دنیل: بعدش مارکوس اومد توی پناهگاه ولی من رفته بدوم بالای درخت و اون منو ندید که یهو بای قدرت خاصی جورج و بلند کرد و آورد بیرون پناهگاه بعدشم نیمی از وجود جنی خودشو به اون منتقل کرد که یهو پای من لیز خورد و اون فهمید که من اونجام بعدش منو زخمی کردو از یه دره پرتم کرد پایین اما من افتادم روی یه خونه و اتفاق زیادی برام نیوفتاد ولی به خاطر همون خونه با یه انسان اشنا شدم اون ادم خوبی بود و چون چند سال بود که اونجا زندگی میکرد همه چیو یادم داد اون میرفت به شهر ما و از اونجا چیز هایی میاورد برای موجودات شهر مردگان و عوضش چیز های با ارشی از اون ها میگرفت الان هم باید بریم پیش اون تا از این شهر بریم بیرون
راوی: اونها رسیدند به مقصد لیسا هنوز شکه بود ولی چاطره ای جز اعتماد نداشت
دنیل: رسیدیم خونه ی مارتین سعی کنید اروم باشید
مارکوس و لیسا : باشه
مارتین: به به دنیل فکر کردم نجات پیدا کردید
دنیل: حساب اونو رسیدیم حالا باید از این شهر بریم
مارتین: اروم تر صحبت کن دیوار موش داره موشم گوش و اگه چیزی به گوش موشا برشه منون می کشن
راوی: بعد یه نقشه بهش داد که روش نوشته بود این نقشه ی خروجه اونا دنبالتونن باید امشب اینجا بمونید و فردا که افتاب وجود داره و اونا نیستن فرار کنید
سپس در زده شد
مارتین: از در پشتی برید و قایم شید بعد بیاید همینجا
راوی: مارتین در باز کرد اون جن اعظم بود
جن: تو دستت با دنیل توی کاسس اول تو رو میکشم بعد اونارو
راوی: جن اینارو گفتو ضربه ای کشنده به مارتین زد
بچه ها سریع برگشتن مارتین روی زمین افتاده بود با جون نداشتش دنیل رو صدا کرد
مارتین: دنیل اینو بگیر این یه یادگاریه از طرف من صد درصد به کارتون میاد
راوی: دنیل که شکه بود بالی سر مارتین رفت و...
دنیل: این چیه
مارتین: این این
راوی: مارتین مرد اشک تو چشای مارکوس دنیل و لیسا جمع شده بود
بالاخره اون شب مسخره تموم شد و فرداشبچه ها از اون شهر بیرون رفتن ولی این پایان داستان اون ها نبود
( پایان فصل اول )
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
غیرمنتظره بود 😂 افرین 😉