
فن فیک متفاوتی از هری پاتر در مورد دو تا خواهر که بعد یه عمر زندگی مشنگی متوجه میشن که جادوگرند و حالا باید به هاگوارتز برن و جادو رو یادبگیرند

خانواده هفت نفره آقای هینگلبتون کاملا در طبقه بالای جامعه قرار داشتند؛آنها یک خانه ی شیک با چند خدمتکار در محله ی زیبا و گران قیمت داشتند. سایمون هینگلبتون کاملا به خانواده خود افتخار می کرد همسر زیبا و اصیلش پنلوپه تک پسر زیرک و باهوشش ادوارد و دختر ارشدش بریتنی که یک خانم نمونه محسوب می شد و کوچکترین دخترش که به نظر آقای هینگلبتون پرنسسی بود که نظیرش در دنیا نبود با موهای بلوند و چشمای آبی دستای کوچولو و چهره ای زیبا نام او لوسی بود و در آخر دوقلو های دوستداشتنیش الکسیا و لیندا

الکسیا دختر شاد و سرزنده ای بود؛با مو های وز قهوه ای روشن و چشمای درشت زیتونی اغلب زخم های کوچکی که حاصل شیطنت های او بود روی صورتش دیده می شد.لیندا چشمهای درشت آبی داشت و مو های لخت مشکی او دختر باهوشی بود ولی اغلب به خاطر حضور ادوارد توجه چندانی به استعداد های نمی شد.

آن روز مانند هر روز دیگری در تابستان برای الکسیا بود گرم و تعطیل والدنش تصمیم داشتند تا او را به آکادمی شبانه روزی دخترانه ی مروارید ببرند تا کمی رفتارش خانومانه تر شود مانند خواهرش بریتنی از نظر الکسیا او داشت آخرین روز های خوشی اش را سپری می کرد قبل از اینکه مجبور شود بین عروسک های چینی زندگی کند و یاد بگیرد یکی از آنها باشد

اما برای لیندا آن روز روزی بود که باید در آزمون ورودی معتبرترین مدرسه کشور که برادر بزرگترش اد هم آنجا بود شرکت می کرد کمی استرس داشت برای بار آخر به کتابش نگاهی انداخت و وارد جلسه آزمون شد اما اون روز روز خوبی برای او نبود همین که وارد جلسه شد هر چه خوانده بود از خاطرش محو شد و جای خود را به استرس و دلشوره ی عجیبی داد

برگه ها رو بخش کردند ولی حتی یک سوال هم نمی توانست جواب دهد اگر قبول نمی شد او را با اد مقایسه می کردند به او می گفتند چقدر مغرور بوده که فکر می کرده می تواند قبول شود به او می گفتند خنگ و ابله اگر کمی بهتر مطالعه می کرد شاید بهتر می شد ناگهان در یک لحظه انگار چیزی به او الهام شده باشد او آن سوال را نوشت بعدی هم همینطور همینطور همه ی برگه را هنوز ده دقیقه هم از امتحان نگذشته بود که او امتحان را تمام کرد و برگه را تحویل داد

دو هفته از آن ماجرا گذشته بود و لیندا رفته بود که نتایج را ببیند نمی خواست والدینش آن را قبل او ببینند باورش هم سخت بود او نفر اول در کل کشور شده بود حتی برادرش هم نفر دهم در کشور شده بود حال او باید این خبر خوب را به خانواده می داد که هفته ی بعد قرار است به مدرسه برادرش برود وقتی نزدیک خانه شد متوجه شد خدمتکاران بیرون از خانه ایستاده اند و تا او را دیدند او را به داخل راهنمایی کردند ولی وارد خانه نشدند

برای لکسی آن روز عجیب ترین روز زندگی اش بود پس از صرف صبحانه تصمیم گرفت برای بار آخر در تابستان به دریاچه ی نزدیک خانه شان برود ولی وقتی در را باز کرد با زن جوانی با ظاهری آراسته روبرو شد زن شروع به صحبت کرد: من مینروا مک گنگال استاد درس تغییر شکل در هاگوارتز هستم می خواهم با والدین شما صحبت کنم خانم الکسیا هینگلبتون
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)