با صدا زده شدن اسمم برگشتم عقب که دیدم هستیه گفتم جانم اونم همینطور که نفس نفس میزد گفت هامان میگه که خونه ما دعوتید اگر میخوای ما برسونیمت منم ابرو بالا انداختم و گفتم خودش گفت که اونم با شوق خندید و گفت آره به خدا ته دلم براش ضعف رفت اما نه نباید یادم میرفت میخواستم چیکار کنم خواستم چیزی بگم که صدای بمشو از پشتم شنیدم که گفت چی شد پس منم خیلی ریلکس اونو نادیده گرفتم و گفتم هستی از عمو و زن عمو معذرت خواهی کن من نمیام میخوام یکم دیگه برم خونه درس بخونم و اینکه خودم ماشین دارم خودم میرم خونه که صدای حرصیش از پشت سرم اومد
از کی تا حالا تو خونه ی ما نمیای و معذرت خواهی میکنی؟ یه لحظه خندم گرفت خو راست میگه برای اینکه ببینمش هر کاری میکردم اما در کل واقعا عمو و زن عمو رو خیلی دوست دارم و خیلی مهربونن اما خب برگشتم سمتش و در حالی که نگاهم به یقه پیراهنش بود گفتم پسر عمو اوضاع از این به بعد همینه من دیگه تایم ندارم خودم زنگ میزنم به عمو و زن عمو بعدم گفتم خداحافظ و رفتم سمت ماشینم اما میدونستم از چشماش آتیش میزنه بیرون😁😁 بین راه زنگ زدم به عمو و زن عمو معذرت خواهی کردم اوناهام یکم گله کردن اما بعد گفتن حق داری و اینا همین که رسیدم خونه با اینکه گشنم بود اما سریع رفتم لباس عوض کردم و پریدم روی تختم و چشمامو بستم به سه نکشیده خوابم برد
یک هفته از این تصمیمم و اون ماجرا میگذره توی این یک هفته اصلا یا ندیدمش یا اگرم دیده باشم سرد جواب دادم و رد شدم و میدیدم که روز به روز حرصی تر و حساس تر میشه حتی هستی که میومد برام تعریف میکرد میگفت تا دیر وقت باشگاهه وقتیم که میاد عصبیه و چشماش سرخه آخه مرد مغرور من حتما باید توجهمو ازت بگیرم تا به خودت بیای تو که از بچگی حامی من بودی پس چی شد😔 امروز میخواستم آخرین پلنمو اجرا کنم و به درخواست یکی از همکلاسی دانشگاهم که گفت میخوام بیام خواستگاری از عمد گفتم باشه و شماره بابا و دادم بهش با اینکه قبلا هر کی اینو میگفت راهمو میکشیدم میرفتم اما دیگه بس بود باید کاملا متوجه میشد که داره منو از دست میده تا بفهمه 😉😏
مامان و بابام خیلی تعجب کردن اما گفتم میخوام روش فکر کنم چون واقعا پسر خوب و مودبیه البته واقعنم هست و اینکه گفتم میخوام به عمو و زن عمو هم بگم بیان چون ما باهم خیلی صمیمی بودیم و اونا هم قبول کردن باشیطنت آبرویی بالا انداختم و زنگ زدم به هستی و شروع کردم به انتخاب لباس که برم اونجا جواب داد جونم جیگر گفتم سلام عزیزم چه خبرا خوبی گفت فدات خبر سلامتی چیکار میکنی گفتم میخوام بیام اونجا که گفت جووون بیا منم حوصلم سر رفته بعد مکثی آروم گفتم هامان هستش؟ اونم آروم گفت آره اما امروز اعصاب نداره زیاد با خنده بلندی جریانو براش گفتم و فقط گفت وای به حال داداشم و با خداحافظی قطع کردیم
شروع کردم به پوشیدن لباسم یه شلوار مام استایل مشکی و کفشای پاشنه بلند مشکیم با کت مشکی و زیرشم یه لباس ارغوانی که آستینش پف بود و تا آرنج بود و شال ارغوانی و کیف چرم مشکیم خب خب یکمم آرایش کنم که در حد ریمل و رژ ارغوانی مات بود خب عالی شد بریم که اعصاب هامانو خورد کنیم😁😁😅 سوار ماشین شدم و نیم مین بعد دم در خونه ی عمو اینا بودم ماشینو پارک کردم و با نفس عمیقی به هستی تک زدم که. سریع در باز شد خندم گرفت این دختر چه هوله از حیاط بزرگشون رد شدم و رسیدم به در اصلی که هستی دیدم که با شوق نگام میکرد با خنده گفتم سلام بر تو ای زیبارو اونم با خنده گفت سلام بر تو زشت رو با خنده زدم تو سرشو گفتم بیشعور بعد بغلش کردم و باهم رفتیم داخل عمو و زن عمو و هامان توی پذیرایی روبروی تلویزیون روی مبل نشسته بودن سلام بلندی دادم که برگشتن سمتم رفت عمو و زن عمو بوسیدم و بغل کردم و تهشم رسیدم به هامان به زور جلوی خودمو گرفتم نگاش نکردم و گفتم سلام پسر عمو که گفت سلام دختر عمو و دستشو آورد جلو که متعجب سر بلند کردم آخه معمولا دست نمیده اما آروم دستمو گذاشتم توی دستش که فشاری بهش داد که نفسم رفت و سریع دستم کشیدم و جفت زن عمو نشستم که زن عمو گفت میره شربت بیاره و رفت بعد 5 مین برگشت یه مقدار گپ زدیم و باهاشون شوخی کردم
آروم صدامو صاف کردم و گفتم عمو، زن غمو که گفتن جان منم گفتم راستش نمیدونم چطور بگم نگاهمون دادم به دستای هامان و گفتم راستش یکی از بچه های دانشگاه ازم خواستگاری کرده و گفتیم که بیان خونه برای خواستگاری و منو مامان و بابا فکر کردیم شما باشید خیلی خوب میشه البته که پسر خوب و مودبیه باورم نمیشد دیدم که هامان دستش مشت شد دیدم که وقتی عمو و زن عمو با ذوق تبریک گفتن قرمز شد و رگ گردنش زد بیرون و در نهایت با مشت محکم کوبید روی میز شیشه ای که شکست و دستش خون اومد و ما جیغ زدیم که عربده زد تو غلط میکنی گفتی بیان برای خواستگاری و خواست خیز بگیره سمتم که هستی گرفتش و گفت داداش منم ترسیده نگاهش میکردم اما فقط عربده میزد وای به حالت نفسسسسس نفسو طوری گفت که واقعا حس کردم نفسم رفت غمو گفت چته هامان بشین این چه کاری که محکم زد زیر میز خیز برداشت سمتم دسمتو گرفت و برد بالا و.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وااااااییی عاااالییییی بووووود😍😍😍😍میشه بعدی رو زودتر بدی🥺♥️🫂
پس کی پارت بعدو میزاری
#ما اعتراض داریم به پارت سه نیاز داریم🌹💕
# تا پارت سه نگیریم آروم نمیگیگیریممممم🌹💕
😂😂😍 چشم پارت سه هم فردا براتون میزارم
تروخدا پارت بعدو زود بزاررررررررررررررر
چشم سعی میکنم امشب یا فردا شب براتون بزارم❤️
حتما زود پارت بعدی میزارم😍😍😍
عرررررررررر
خیلیییی خوبهههعه
لطفا لطفا لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار تورو خدا خیلی مشتاقم واسه پارت بعدی:)
پارت بعدییییییی❤️🌹