بابام گفت دخترم برو و سیب های
داخل جعبه را بردار بشور و بیار
گفتم چشمم :چند قدم رفتم یادم رفت چی گفت بعد خجالت کشیدم
بگم چی گفتید بخاطر همین فهمیدم گفت سیب رفتم آشپزخانه و یک سینی سیبزمینی بردم جلوی پدرم گفتم بفرمایید بابام گفت واقعا میخوای پوست بکنم من گفتم سیب زمینی خواستید دیگه؟؟
پس چی میخواستین گفت سیب 🤣🤣😅بعد خندید و گفت مادرت
خیلی بهت فشار میاره 🤯 همه چیز رو قاتی می کنی از این به بعد فقط درس بخون هیچی نمی خوام
منم از خدام بود 🤩😍گفتم بابایی دوست دارم گفت چون دیگه ظرف نمی شوری زدم زیره خنده 🤣😂😂😂😂😂😂😂😂😅😅😅😅
امیدوارم که حال کرده باشین
بزن نتیجه 🤗🤗😁😁😁😁
نظرات بازدیدکنندگان (4)