خب بریم که داشته باشیم رمان جدید و جذابمونو ❤️
به نام خدا اسم من نفسه، نفس فرهمند اگر بخوام از خودم بگم اینکه موهای بلندی دارم تقریبا تا زانوهام که همرنگ شبه با چشم و آبرویی دقیقا به همون رنگ، بینی قلمی و لبای سرخ قسمت مهم زندگی من هامانه، هامان فرهمند پسر عمویی که با 6 سال اختلاف سنی ازش به دنیا اومدم و عاشقش شدم اما مرد مغرور من حتی منو به عنوان دختر عمو هم نمیبینه چه برسه به عشق 😢 مرد مغرور من با مو و آبروی مشکی و چشمایی به رنگ دریا همون چشمایی که از بچگی منو دیوونه خودش کرد، بینی مناسب و لبای صورتی و فک. زاویه دار🙂
مثل هر روز قرار بود با هستی برم کتابخونه و قرار بود من برم دنبالش مدیونید فکر کنید میرم که برادرش هامانو ببینم😂😂 بنده نفس فرهمند دانشجو ترم یک پزشکی هستم بلههههه البته انگیزه بزرگ من برای پزشکی هامانم بود که با جهشی خوندنش الان تخصص مغز و اعصاب داره و مطمئنن هستی خانومم همینطوره و از برادرش الگو گرفته البته که منو هستی از بچگی باهم بودیم و همه چیزمون شبیه هم بود خب بگذریم یه تک به هستی زدم که بیاد پایین و بلهه خودش اومد خداروشکر خب اگر بخوام هستی رو توصیف کنم مو و آبروی مشکی مثل هامان اما چشماش عسلی بود که به زن عموم رفته بود و لبای صورتی و یکم تپل بود که خیلی بهش میومد با صدای در از جام پریدم هوشش دادا میام دنبالت به منظور این نیست رانندتم در شکست
هستی با نیش باز گفت چاکر دادا مگه شما چیت از راننده کمتره یه. نگاه چپ چپ بهش انداختم و دوتایی زدیم زیر خنده 😂😂 همون لحظه بوگاتی هامانم از پارکینگ خونه خارج شد و کنار ماشین من متوقف شد حس میکردم قلبم توی دهنم میزنه با هول گفتم سلام خوبی مثل همیشه سرد گفت سلام ممنون دختر عمو و رو به هستی گفت تا ساعت 8 خونه باش هستی که هستی هم همونطور که به منه مات شده نگاه میکرد گفت چشم داداش و اونم با بوقی رفت اشک تو چشمام جمع شد چرا من به چشمش نمیام البته مه دخترای دورش از من خوشکل ترن با این فکر اشکام بیشتر ریخت هستی هم که از علاقه من میدونست با ناراحتی بغلم کرد و گفت درست میشه آجی نگران نباش اشکام و پاک کردم و با لبخند گفتم امیدوارم
وقتی رسیدیم کتابخونه بکوب داشتیم درس میخوندیم و خداروشکر تا 6 تموم شد که گفتیم بریم کافی شاپ روبروی کتابخونه و یه چیزی بخوریم وقتی نشستیم هستی گفت میگم نفس هامان همیشه مغرور بوده و دنبال چیزای دست نیافتی و سخت بیا این راهو امتحان کنیم تو یه مدت به هامان محل نده باهاش صحبت نکن حتی بزار خواستگارات بیان فوقش جواب رد میدی اما اینطور شاید به فکر هامان بیفته که اگر از دستت بده چی یا اگه نباشی چی به حرفاش فکر کردم دیدم راست میگه دیگه تا ساعت 8 گفتیم و خندیدیم و از نقشمون برای تو کردن هامان صحبت کردیم😁😁 ساعت 8 و 5 بود که هامان زنگ زد به هستی که میاد دنبالش و منتظر باشه و هستیم گفت که ما کافی شاپیم بعد از 15 مین که رسید هنوز داخل کافه نیومده بود هستی سریع گفت نفس شروع شد تروخدا یکم جلو دل و دهن واموندتو بگیر مطمئن باش نتیجش خوب میشه سریع گفتم باشه ساکت باش اومد تو دلم هی میگفتم نفس تو میتونی برای بدست آوردن عشق چندین ساله و بچگیت از اونجایی که نقش بازی کردنم خوب بود و عاشق فیلم بودم هر چی سردی بود توی چشمام ریختم و آروم بستمشون تا آروم شم که صدای بمشو شنیدم که گفت سلام! هستی بریم؟ آروم چشمامو باز کردم با همون سردی توی کلام و چشمام گفتم سلام و حتی نگاشم نکردم طوری که هستی چشاش دراومد حتی خودمم شوکه بودم 😂😂😳 با لحن گرمی گفتم برو خواهری فردا میبینمت اونم گفت باشه و بعد روبوسی گفت بریم داداش؟
اما هامان همینطور داشت منو نگاه میکرد سنگینشو جس کردم اما ریلکس کولم انداختم رو دوشم و با خداحافظی از هستی از اونجا خارج شدم که تازه تونستم نفس عمیق بکشم امت با صدا زده شدن اسمم.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلااااممم وای رمانات همه عالیننننن منتظر پارت بعدیممم. ❤️🌹
سلام عزیزم خیلی ممنونم 😍😍
خیلی خوب بود حتما ادامه بده:))))
منتظریم برا پارت بعدیت
حتما عزیزم 😍