
سلام من اسم واقعیمو نمیگم ولی بم بگین کلارا 🍓 این اولین داستانمه 🍫🍫 زیاد طولانیش نمیکنم ولی 🤍 این داستان آخرش غمگین 🖤
سلام من انجلا هستم دختری ۲۰ ساله من تو دانشگاه درس میخونم گل و گیاه رو خیلی دوست دارم ی باغچه کوچیک دارم واس خودم ک توش گل و گیاه پرورش میدم و درسم هم در مورد گیاهان هست تا حالا عاشق نشدم و البته نامزد دارم ولی پدرم و عموم منو مجبور کردم پسره رو دوست ندارم ولی اون دوستم داره نامزدم پسر عموم هست وضع مالیم عادی مایل ب فقیر هست...
من لوکا هستم پسری ۱۹ ساله توی دانشگاه درس میخونم به فضا علاقه دارم توی دانشگاه در مورد فضا درس میخونم (کلاس دانشگاه آنجلا و لوکا یکی نیست ولی توی یک دانشگاهن) عاشق نشدم و ب نظرم عشق چرت مجردم نامزد ندارم وضع مالییم خیلی زیاد خوبه پول دام بابام صاحب بهترین شرکت نیویورک هست از دخترایی ک هر روز سعی میکنن وارد زندگیم بشن متنفرم رفتارم با بقیه دخترا هم عادیه...
اخلاقشون (ببخشید دیگه ولی این پارت بیشتر معرفی) آنجلا دختری مهربون و متواضع هست و عاشق شوکولاته از پرتقال آلرژی داره و خوشکل و پدر و مادر داره لوکا پسری خونسرد و خوش قلب هست اونم خوشکل ولی ظاهرش مغرور ب نظر میرسه و منعزله تقریبا و ب کتاب علاقه داره و از موز خیلی خوشش میاد و اونم از پرتقال آلرژی داره
از زبان آنجلا🍫 دانشگاهم ک تموم شد با آیلا (دوست صمیمی و هم دانشگاه و هم سایه آنجلا) البته اون درمورد دریا درس میخونه خب ب خونه رسیدیم لباسامو عوض کردمو و ناهار خوردم شب/داشتم ب نامزدم آنجل فکر میکردم بابام ب خاطر پولاشون میخواست با آنجل ازدواج کنم آخه عموم گفته بود ک اگه من با آنجل ازدواج کنم پول زیادی ب بابام میده الانم گیر کردمو نمیدونم چیکار کنم آخه من اونو دوست ندارم اون هم دختر باز و هم مغرور و هم خودشیفته هست کلا فقط ب فکر خودشه تو همین فکرا بودم ک یهو خوابم برد و با صدای مامانم از خواب بیدار شدم
از زبان راوی ب خانندگان آقای لوکا فقط پدر داره تو ۶ سالگیش مامانش مرده یادم رفت بگم ببخشید
از زبان لوکه 🍌🍌🍌 منو انجل (دوست صمیمی لوکا) داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم شب ک شد همه خابیدن ولی من روی تختم داشتم ب مامانم فکر میکردم آخه فردا سالگرد وفاتشه دارم ب مرگش فکر میکنم به لحظه ای ک فهمیدم مرد ب طریقه مردنش ب.....که یهو خوابم برد و صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم
بازم از زبون لوکا 🍌🍌 صبحونه خوردم لباسامو عوض کردم و رفتم دانشگاه مثل هر روز دخترا داشتن بم تیکه مینداختن تا باهاشون وارد رابطه بشم ولشون کردمو رفتم تو کلاس دیدم آنجل داره به همه کارت دعوت میداد برای عروسیش اون نامزد کرده بود با دختر عموش بهم یک کارت داد عروسیش هفته آیندس
از زبون انجلا🍫🍫 صبحونمو خوردم و آماده شدم واس مدرسه میخواستم برم ک مامانم بم کلی کارت دعوت واس عروسی خودم داد و بهم گفت ک اینارو ب بچه های کلاسم و دوستام بدم بردم و به بچه ها دادم یک هفته بعد عروسیم بود یک هفته بعد * امشب عروسیمه الان ساعت ۵ هست لباس عروس رو پوشیدم و توی آرایشگاهم دوماد اومد و منو برد ب تالار عروسی که یهو...
دوستان من ممکنه دیر ب دیر پارتارو بنویسم آخه من کلی درس دارم کلاس ششم هستم
دوستان عکس این پارت عکس آنجلا هست دختری خوشگل با موهای بلند و زرد کم رنگ و چشمای آبی و نمیدونم این از کدوم انیمه است من انیمه نمیبینم ولی دوست داشتم ی داستان بنویسم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود ولی بعدها باید بهتر بشه ها
باشه بهتر میشه
اسم پارت ۲ جانم فدای عشقم هست ولی پارت ۳ به بعد زخم قلب