5 اسلاید پست توسط: Samurai انتشار: 4 ماه پیش 43 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها حالتون خوبه😇😇😇این اولین پارت داستانمه امیدوارم که ازش خوشتون بیاد😘😘😘راستی بچه ها این علامت ☆ رو هرجا تو داستان دیدین یعنی اینکه راوی داره حرف میزنه
☆نیویورک عمارت آلن از زبان آماندا آلن:آه چه هوای خوبی!چه باغ زیبایی!داخل باغ پر بود از گل های رنگی و قشنگ که آدم از نگاه کردنشون سیر نمیشد.وسط باغ یک درخت تنومند و زیبا خود نمایی میکرد.رفتم و زیر اون درخت نشستم و چشمام رو بستم.صدای زوزه باد از خر طرف شنیده میشد.ناگهان صدای زیبای کشیده شدن پرده های اتاقم رو شنی........جان؟ چرا باید وسط باغ صدای پرده های اتاقم بیاد؟ ولش کن.صدای نزدیک شدن فردی رو به خودم شنیدم.چشمام رو باز کردم و ناگهان یک پسر تقریباً هم سن و سال خودم که با بدنی رعنا و کت و شلوار سفید شیک به سمتم میومد اما به خاطر نور خورشید چهرش معلوم نبود.اومد و رو به روی من ایستاد.دستم رو گرفت و با لطافت خاصی گفت:خانوم بلند شین. چرا صداش دخترونه بود؟ یهو صورتشو نزدیکم کرد.به جای یه صورت زیبا و چشمانی محو کننده کله اسب دیدم که شونه های منو گرفته بود و هی میگفت خانوم بیدار شین.یه جیغ بلند کشدم و از خواب پریدم و روی تختم نشستم اما هنوز داشتم جیغ میزدم که یهو حس کردم صورتم سرخ شده از درد.دست از جیغ زدن برداشتم و سمت چپم رو نگاه کردم.خدمتکارم بود که گفت:آخیش بالاخره بیدار شدین خانوم؟ با ابرو های گره خورده در هم بهش نگاه میکردم و از روی عصبانیت نفس میکشدم.بعد از سه تا نفس داد زدم:گمشوووووووووووو. خدمتکارم که از ترس زهر ترک شده بود از اتاقم فرار کرد و رفت بیرون.
بله دوستان من درون خوابی عمیق بودم اما حالا برگشتم به این زندگی حوصله سر بر همیشگی.اوخ ببخشید که خودمو معرفی نکردن.اهم......اسم من آماندا آلن هست و من بچه دوم جیمز آلن ملک شرکت خودرو سازی بزرگ آلن هستم.من ۱۶ سال سن دارم و محبوب ترین دختر تو نیویورک هستم به طوری که هر پسری منو میبینه مجذوب و دلباخته من میشه و در عین حال من از این قضیه خوشم میاد.ساعت الان ۶ صبحه و باید آماده بشم که به دبیرستان استایوسنت که بهترین دبیرستان نیویورک هستش برم.از روی تختم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم.بعد از شستم دست و صورت لباس هام رو پوشیدم.دبیرستان استایوسنت درباره لباس فرم دانش آموزان رو آزاد گذاشته که هر لباسی البته در شان مدرسه بپوشن.از اتاق بیرون رفتم.آروم آروم از پله ها اومدم پایین و پشت میز بزرگی که صبحانم روش بود نشستم.کسی سر میز نبود.این یکی از ویژگی های مزخرف این خونه.پدرم که همش تو سفره،برادرم که ازم بزرگتره باید شرکت اینجا رو کنترل کنه،مادرم هم طبق معمول به این زودیا بیدار نمیشه.اینم زندگی منه.به همین دلیله که برعکس بیشتر بچه ها من از مدرسه خوشم میاد.صبحانم رو خوردم.پیشخدمت خدمتکارا رو صدا زد که ظرفا رو جمع کنن بعدش رو به من کرد و گفت:خانم...راننده شما رو میرسونه. با سر تایید کردم و به سمت پارکینگ رفتم.
پیشخدمت خانواده آلن یه زن تقریباً ۳۵ ساله هست به اسم الیزابت که معتمد کل خانواده هست.با اینکه سرکار اخلاق گند و خشکی از خودش نشون میده ولی دلش پاکه و همه توی خونه دوستش دارن.به پارکینگ رسیدم راننده رو دیدم که منتظره.اسمش دیویس هست که حدوداً همسن منه و راننده شخصی من و همینطور مراقب منه.دیویس منو دید و گفت:صبح بخیر خانم.برای امروز کدوم مد نظرتونه؟ گفتم:نظر تو چیه؟ گفت:به نظر روز اول برای قدرت نمایی مرسدس بنز بهرینه. گفتم اومممممم.......اوکی هرچی تو بگی. قطعاً مرسدس بنز چشمای همشون رو در میاره.دیویس در رو برام باز کرد و من سوار ماشین شدم.یه حقیقت بخوام بگم اینه که دیویس با این سن دست فرمون فوقالعادهای داره برعکس من که هر دفعه میخوام برونم یا هی خاموش میشه یا دارم به در و دیوار میخورم هر ثانیه هم درحال جیغ زدنم.القصه بعد از چند دقیقه خودمو جلوی در دبیرستان استایوسنت دیدم.بچه های هم سن و سال خودم و یه ذره بزرگتر از خودم رو میدیدم که داشتن وارد مدرسه میشدن.دیویس در ماشین رو برام باز کرد و گفت:امیدوارم که روز زیبایی داشته باشین خانم. گفتم:مرسی. یه نفس عمیق کشیدم و محکم فوتش کردم.قدم اول رو که خواستم بردارم یه سنگینی روی دوشم احساس کردم و خوردم زمین.
بله.اگنس خانوم رفیق شفیق وحشی من مثل همیشه هر وقت که منو میبینه ابتدا باید استخونام رو بشکنه.این بشر آخر منو به چوخ میده.از روی من بلند شد.دستشو طرفم دراز کرد و گفت:چقدر تو نحیفی.نون نخوردی مگه. دستشو گرفتم و از جام بلند شدم و یکی زدم تو کلش و گفتم:با وزن خرس قطبی پریدی روم بعد به من میگی نحیف؟ گوشم رو پیچوند و گفت:به کی گفتی خرس قطبی هاااااان. با صدایی پر از التماس گفتم:غلط کردم. گوشم رو ول کرد و با هم از در مدرسه رفتیم داخل.بزارین قبلش دوستش رو بهتون معرفی کنم.ایشون اگنس فینچ هستن.از بچگی ما با هم دوست بودیم و در کنار هم بودیم.اولین و صمیمی ترین دوستم اونه.پدر معتمد پدر من و رئیس شعبه لندن شرکت ماست.عکس اگنس خانوم هم اون بالاست میتونید مشاهده کنین.وارد دبیرستان که شدیم خیلیا رو دیدیم که داشتن با هم حرف میزدن.یهو اگنس دست منو گرفت و برد پیش چند نفر که انگار دوستاش بودن و با صدای بلند گفت:بچه ها این دوستمه آماندا آلن. یهو صدای برگشتن کله ها به طرف خودم رو شنیدم.شروع کردن به پچ پچ کردن.پسرا همینجوری داشتن منو نگاه میکردن.گفته بودم که محبوب دل ها هستم.فدای خودم بشم من.شروع کردم با احساس غرور بین جمعیت دانش آموزان دلباخته راه رفتن.یه چند نفر اومدن سمتم برای ایجاد دوستی با من که یهو از وسط جمعیت یه چیزی دیدم که حالمو خراب کرد.......
5 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
سلام . پارت دو رو نمیزاری؟
سلام داستانت عالی بود و میشه پارت بعدیو زودتر بزاری؟ مرسی .
چشم حتما فقط چون وسط امتحاناتیم یه ذره سخته😇😇😇
با امتحان ها موفق باشی :)
داستانت قشنگه
مرسی😁😁😁
چند سالته ؟
????????
خب؟ 😂
خب که.........با اجازه اول شما بعد من😊😊😊
۱۸
چه جالب چه جالب🙂🙂🙂
منم ۱۷
خوشبختم
قشنگ و هیجان انگیر بود 👌**💓
زودتر ادامش بده پارت بعدی رو بزارررررر لطفا
راستی یه سوال شما دختری یا پسر ?
مرسی ممنون🥰🥰🥰
با اجازه شما پسر
چرا همش اجازه میگیری 😄
چون اجازه ما دست شماست😅😅😅
امم میخواستم بدونم خودت درستش کردی؟
با اجازه بزرگترا بله😇😇😇
سوالی پیش اومده برات؟