افسون شده فصل دوم پارت 2

پانسی : نگاهم رو ازش گرفتم نکنه دلت واسش تنگ شده؟! دراکو : اخمی بین ابروهام نشست و تو چشماش خیره شدم پانسی! اون دختر نقشی توی زندگی من نداشته که بخوام دلتنگش بشم! پانسی : پس چرا اسمش وسط میاد قاطی میکنی؟! دراکو : میفهمی چی میگی؟ من اورانوس و کشتم پانسی! چه انتظاری داری؟ من یه نفر و فقط به خاطر اینکه عاشق بود از بین بردم! پانسی : پس پشیمونی نه؟! دراکو : نه! من از هیچی پشیمون نیستم ولی اینم قبول دارم که حق اورانوس مرگ نبود! پانسی : نگاهمو از میز گرفتم و بهش چشم دوختم دراکو یه سوال چند وقته مغزم و درگیر کرده! دراکو : بپرس، پانسی : واقعا دوستم داری؟! دراکو : ببین پانسی من نمیدونم 7 سال پیش اون دراکوی احمق چه رفتاری با تو داشته ولی من از تو خوشم میاد شخصیتت یه جورایی مثل منه! میخوام برم پیش لورا از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت اتاق... پانسی : لبخندی زدم و کلافه دستی روی موهام کشیدم دراکو فراموشیت به نفع من بود!

اورانوس دخترم...6 ساله صداتو نشنیدم 6 ساله اون چشمای قشنگتو مامان ندیده! ولی هنوزم نمیتونم باور کنم واسه همیشه رفتی...اشکای روی صورتم و پاک کردم و به عکسش چشم دوختم کجایی تو دختر:) دراکویی که سال ها عاشقش بودی فراموشت کرد خودتو به خاطرش داغون کردی ولی اون رفت سراغ یه نفر دیگه! با صدای پا که بهم نزدیک میشد نگاهم رو از عکس گرفتم و برگشتم و به پشت سر خیره شدم نارسیسا : عزیزم، خوبی؟ امیلی (مادر اورانوس) : نیازی به اومدنت نبود! نارسیسا : سرمو پایین انداختم و لبخند کمرنگی زدم زندگی دراکو دست من نیست، درسته مادرشم ولی...من نمیتونستم واسش هیچ تصمیمی بگیرم امیلی : عشقی که اورانوس از دراکو توی تصوراتش داشت اصلا شبیه اتفاقایی که الان افتاده نبود!:) دراکو اصلا به عشق اورانوس توجهی نداشت دختر من فقط بیخودی امیدوار بود به پسرت! نارسیسا : دیگه هیچی مثل اولش نمیشه ولی اورانوس مثل دختر من بود؛ امیلی : کسی که مثل دخترته پانسیه نه دختر من! نمیتونم رفاقت خودمو و خودتو فراموش کنم ولی...دیگه نمیخوام یک کلمه در مورد اورانوس حرف بزنی! نارسیسا : با قدم های آروم ازش فاصله گرفتم و برگشتم و لبخندی زدم و ازش دور شدم...

لورا : چلا انقد داستان زود تموم شد؟ دراکو : خوابت نمیاد؟ لورا : بابایی دراکو : جونم پرنسس بابا لورا : اورانوس کیه؟! دراکو : لبخند روی لبم محو شد و سوزش عجیبی توی سرم پیچید بهش فکر نکن لورا : چِلا؟ دراکو : چیزی در موردش ندونی بهتره لورا : آخه مامان اسمشو گفت خیلی عصبانی شدی دراکو : یه سری آدما توی زندگی آدم وجود دارن که دیگه نیستن اما فکر کردن به اون آدما روح آدمو اذیت میکنه! لورا : میشه نالاحت نباشی؟ دراکو : پرنسس کوچولو وقتی تو رو دارم ناراحتی معنی ای نداره واسم لورا لبخندی زد و دست کوچیکشو روی موهام کشید لورا : کاش موهای منم مثل موهای تو طلایی بود دراکو : ولی من موهای تو رو دوست دارم کوچولو لورا : همه میگن موهای طلایی خاصه آخه دراکو : جوجه کی این حرفارو به تو زده؟ لورا : مامان بزرگ دراکو : مامان بزرگ موهای منو از بچگی دوست داشت واسه همین این حرفا رو زده لورا : لبخندی زدم حداقل کاش موهام مشکی بود دراکو : لبخند روی لبم محو شد و به زمین چشم دوختم لورا : نه نه همین موهای خودمو دوست دالم خوبه؟ دراکو : عزیزم دیر وقته بخواب خوابای قشنگ ببینی دختر کوچولوی قشنگم از کنارش بلند شدم و دستمو بردم سمت کلید برق لورا : از تاریکی میترسم، دراکو : لبخندی زدم و صدایی توی ذهنم مرور شد { من از تاریکی میترسم موطلایی! }...!

ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه ممنونم اگه تستام رد بشه اکانتم می پره و اگه شخصی بشه کسی نمیتونه داستان رو بخونه منتشر کن مرسی:) امیدوارم به همه ی آرزوهای قشنگت برسی مهربونم:) لایک و کامنت؟ قشنگا:)