
ادامه داستان زندگی امی
اونجایی بودیم که قدم میزدییم و حرفمیزدیم درباره کارو دانشگاه حرف میزد بعد گفت بریم خونه هوا کم کم داره سرد میشه باهم سوار ماشین شدیم بعد رسیدیم خونه وقتی از ماشین پیاده شدم یه چیزایی یادم امد من باصدای بلند گفتم گیلبرت یه چیزایی داره یادم میاد من یه نامزد داشتم اره ما هم دیگرو دوست داشتیم اون برام یه سوپرایز داشت رفتیم یه جایی و دگه چیزی یادم نیست گیلبرت امد پیشم و گفت خوب دیگه به خودت فشار نیار الان به دکتر زنگ میزنم
بعد به دکتر زنگ زد دکتر امدو منو معاینه کرد گفت مشکلی نداری کم کم داره یادت میاد این قرصارو بخور تا زودی خوب بشی بعد از جام پاشدمو به دکتر گفتم اقای دکتر من احساس میکنم که گیلبرت نمیخواد من درباره نامزدم حرف بزنم یا چیزی ازش به یاد بیارم دکتر:نه اما اگه یادت بیاد خب اون ادم بدیه ازش متنفر میشی امی:چرا دکتر : خودت باید به یاد بیاری دکتر رفت منم خستم بود دارو هارو خوردمو روی تختم دراز کشیدم بعد خوابم بردم گرمم بود تب کرده بودم سرم گیج میرفت خودمو تا در رسوندمو از هوش رفتم مادر گیلبرت امدو پاشویم کرد و با گیلبرت تا صبح بالا سرم بودن هزیون میگفتم و گرمم بود خواب عجیب غریب میدیدم یه نفر سوار ماشینم کرد خیلی دوسش داشتم باهم رفتیم بیرون بعد رفتیم تویه یه خرابه بعد گفت باید اینارو امضا کنم دعوامون شد بازومو گرفتو مجبورم کرد دادو بیداد میکردم اما کسی پیشمون نبود بعد حلش دادم و زود فرار کردم دویدم دویدم دویدم اما دوتا مرد دیگه جلومو گرفتن. منو نشوندن روصندلی بعد اون امدو گفت یکی هست که من بهش مشکوکم نکنه که تو اونو دوست داری و .. نزاشتم حرف بزنه یه سیلی خوابوندم تو صورتش گفتم حرف دهنتو بفهم بعد با چیغ از خواب بیدار شدم گیلبرت گفت اروم باش و بهم اب داد بعد براش تعریف کردم گفت بخواب باشه خوبه داره یادت میاد و دوباره خوابیدم صبح حالم بهتر شد از پله ها که میخواستم بیام پایین یادم امد اون منو حل داد از صندلی پاشدم و گفتم عشقم بیا بریم من هر کاری بگی انجام میدم دستمو گرف از پله ها رفتیم بالا رسیدیم به یه اتاق که توی اون یه میز بود روش مدارک بود بعد گفت به خیال خودت میخوای گولم بزنی ها من اصلا دوست ندارم وفقط به خاطر سهام باهات نامزد کردم همین بعد گفتم تو منو نمیخوای و به خاطر سهام بعد گریه کردم و گفتم تو چی زی نیستی تو حتی ارزش فش های منو نداری چه به رسه به منو سهامم بعد از پله ها که دویدم امد دنبالم و گفت صبرکن کجا میری من ترسیدم بلایی سرم بیاره تند تند دویدم امدو دستمو گرفت دستمو که میکشیدم دستشو گاز گرفتم منو هل دادو من افتادم بعد دوباره گریم گرفت اما اشکامو پاک کردم
از پله ها امدم پایین که شنیدم لیلیا یا (مادر گیلبرت) به گیلبرت میگفت پسرم من میدونم تو دوستش داری. یادمه وقتی پدرت گفت اون نامزد کرده چطوری گریه کردی الان اون کسیو نداره میگی نامزدشم ادم بدیه چرا تو بهش کمک نمی کنی براش یه خانواده بسازی بعد گفت ساکت باش اون به من حتی نگاه نمیکنه الان یادش نیست اما اون منو نمیخواد من گفتم سلام بهم سلام کردن گیلبرت اشکاشو پاک کردو امد سر سفره نشست نهارمون رو داشتیم میخوردیم که مادر گیلبرت گفت امی جان چیزی یادت نیومد گفتم اره یادم امد همه چیزو تعریف کردم گیلبرت خوشحال شد فهمیدم اون ادم کی بوده و اون ادم بدیه بعد گفت به دکتر زنگ میزنم بیاد برای معاینه بعد مادرش گفت اگه خوب شدی کجا میری گفتم اگه خوب بشم برمیگردم خونم بعد ادامه کارم. مادرش گفت عزیزم من تورو برای پسرم خواستگاری میکنم قبول میکنی که باهاش ازدواج کنی پایان بقیشو در پارت های بعدی بخون
اگه از این داستان خوشتون امد لایک کنید و کامنت بزارید اگه جایی از داستان غلط املایی داشت ببخشید و اینکه میتونید بهترین داستانتون رو معرفی کنید در کامنتا تا من به داستان هاتون سر بزنم
خیلی ممنون که شرکت کردی
خداحافظ منتظر پارت بعدی باشید دوستان من داستان رو که در تستچی قرار میدم بعد از دوهفته منتشر میشه 💕🌈🌈🌈🌈
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)