ادامه داستان زندگی امی
اونجایی بودیم که قدم میزدییم و حرفمیزدیم
درباره کارو دانشگاه حرف میزد بعد گفت بریم خونه هوا
کم کم داره سرد میشه
باهم سوار ماشین شدیم بعد رسیدیم خونه وقتی از ماشین پیاده شدم یه چیزایی یادم امد
من باصدای بلند گفتم گیلبرت یه چیزایی داره یادم میاد
من یه نامزد داشتم
اره ما هم دیگرو دوست داشتیم
اون برام یه سوپرایز داشت رفتیم یه جایی
و دگه چیزی یادم نیست
گیلبرت امد پیشم و گفت خوب دیگه به خودت فشار نیار الان به دکتر زنگ میزنم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (1)