
سلام امیدوارم خوشتون بیاد
از زبان ادوارد :رفتم تو مدرسه از پله ها رفتم بالا که یهو صدای جیغ اومد(بچه ها 4 طرف مدرسه پله دار و ادوارد از یه راه پله دیگه اومد)سریع رفتم دیدم یه دختره داره میوفته رفتم سریع دستش رو گرفتم کشیدم بالا بعد از اینکه نفس نفس زدم قطع شد به دختره گفتم خوبی گفت آره ممنون گفتم خواهش میکنم سرش رو آورد بالا خیلی خوشگل بود گفتم جاییت زخمی نشده گفت نه گفتم میشه اسمتون رو بپرسم گفت البته من لیندا نیکولا هستم و اسم شما گفتم اسم من ادوارد فاستر هست گفت شما با مدیر اینجا نذاشتم ادامه بده گفتم بله ایشون پدرم هستند گفت بله متوجه شدم گفتم شما باید همون دختری باشید که نقاشی هاتون معروفه گفت بله گفتم از آشناتون خوشبختم گفت منم خوشبختم🙂🙂بعد بلند شد و خودشو تکوند و گفت بازم ممنونم من دیگه باید برم گفتم بله بفرمایید و خداحافظی کردیم 👋🏻👋🏻داشتم از بغلش رد می شدم مچ دستم رو گرفت دم گوشم گفت بازم ممنونم بعد گونه رو😘😘بعد رفت خشم زده بود دستم رو گذاشتم رو صورتم رفتم تو فکر که با صدای پدرم که می گفت آهای ادوارد به چی فکر میکنی بیا دیگه😠😠😠 به خودم اومدم گفتم اومدم بعد سریع رفتم 🙂🙂🙂 از زبان لیندا:سوار ماشین شدم ماریا گفت معلوم هست کجایی🧐🧐گفتم ببخشید بعد همه چیز رو تعریف کردم گفت ادوارد فاستر یه دانش آموز تیزهوش و درس خونه📖📖📖گفتم خودم میدونم همه دخترا دوسش دارن 😒😒😒گفت تو چی بلا😉😉😉گفتم من عمرا شوخت گرفته😳😳😳گفت نه کاملا جدی گفتم بسه خودت میدونی من تا حالا عاشق نشدم 😡😡 گفت باشه هرس نخور🤗🤗گفتم مگه تو میذاری😤😤وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم تو اتاقم ولو شدم رو تخت رفتم تو فکر یاد حرفای ماریا افتادم یعنی دوسش دارم؟(والا نمی دونم !!)نه این چه فکری هست که من میکنم اون فقط جونم رو نجات داد باید واسش هدیه بگیرم 🎁🎁🎁لباسم رو عوض کردم رفتم دم اتاق ماریو در زدم گفت بیا تو رفتم تو گفت سلام گفتم سلام گفت خوبی چیزی شده گفتم نه گفت من تورو خوب میشناسم چیزی شده گفتم ولش کن گفت باشه گفتم تو ادوارد فاستر رو میشناسی گفت آره یه وقت تو کلاس شمشیر بازی باهم بودیم منم همه ماجرای مدرسه رو تعرف کردم بعد گفتم میخوام یه هدیه بگیرم برای تشکر گفت یا باید کتاب بگیری یا عطر یا ساعت گفتم کتاب که فکر کنم زیاد داره بنظرم ساعت⌚️ گفت فکر خوبیه گفتم فردا واسش میگیرم ممنونم گفت خواهش خواهر کوچولو گفتم خواهر کوچولو گفت آره دیگه گفتم باشه من رفتم گفت به دامت بعد رفتم بیرون رفتم دم اتاق پدر و مادرم در زدم رفتم تو مادرم گفت چیزی شده گفتم من میخوام تو مدرسه ثبت نام کنم پدر گفت چییییییی 😳😳😳😳گفتم خوهش میکنم دلم میخواد دوست پیدا کنم خسته شدم انقدر تو خونه موندم مادرم گفت تو که خیلی دوست داری گفتم اونا خونشاممن پدرم گفت تو هم خونشامی گفتم آره اما دلم میخواد با انسان ها بیشتر وقت بگذرونم اصلا شما مگه نمی خواین که با انسان ها رابطمون خوب شه اینجوری هم خوب میشه پدرم گفت باشه مادرم هم گفت هرچی پدرت بگه تازه چنتا از دوستات هم هستند گفتم ممنون میشه تو مدرسه کاکس اسمم رو بنویسید پدرم گفت خوبه چنتا خونشامم آنجا هستند ولی اگر خون لازم شدی چی گفتم میریزم تو قمقمه میبرم گفت باشه مادرم گفت بیا اگر میخوای تو آفتاب نسوزی باید این کرم رو بزنی و کلی چیز دیگه بهم داد مهز احتیاط گفتم ممنون و اومدم بیرون و رفتم تو اتاقم که یکم بخوابم ساعت رو روی ساعت 7 کوک کردم و خوابیدم 😴😴😴😴
چند ساعت بعد از زبان لیندا:بیدار شدم دست و صورتم رو شستم رفتم بیرون مادرم گفت عزیزم ما تو مدرسه ثبت نامت کردیم گفتم بقیه چی گفت هر کدوم رو تو یه مدرسه ثبت نام کردیم که اگه شک کردن که خونشام هستید راهت تر بتونیم حلش کنیم 😊😊گفتم عالیه راستی خودشون میدونند گفت بله گفتم باشه بعد رفتم تو حیاط داشتم قدم میزدم که یهو یه صدایی شنیدم رفتم سمت صدا یهو یه گرگ پرید روم😯😯گفتم مارسل گفت ببخشید به کمکت نیاز داریم گفتم الان گفت آره گفتم باشه بذار الان میام 🙂رفتم پیش جک گفتم جک من میرم بیرون دیر بر میگردم به مامان بابا بگو گفت کجایی🧐🧐گفتم می گم بعد رفتم سمت جنگل تبدیل شدم به گرگ مارسل اومد گفت بیا رفتم دنبالش که یهو
از زبان مارسل :داشتیم میرفتم سمت گله که یهو پای لیندا گیر کرد به یه سنگ افتاد زمین رفتم پیشش گفتم خوب گفت نه نمی تونم پام رو تکون بدم😣😣😣گفتم تبدیل به آدم شو گفت باشه خودم هم تبدیل به آدم شدم اونم شد بغلش کردم بعد دوباره راه افتادم(نزدیک شده بودند)وقتی رسیدیم گذاشتمش زمین دوباره تبدیل به گرگ شدیم گفتم خوبی گفت آره ممنون بعد همه گرگ ها اومدن یکی از گرگ ها گفت یه دسته گرگینه دیگه اومدن که ریس شون یه گرگ سیاه هست امشب میان اینجا گفت باشه حالا برین به کارتون برسید تا بیان همه گفتن چشم (مگه پادگانه😂😂😂)تبدیل به آدم شدم لیندا هم تبدیل شد چنتا گرگ ها هم آدم شدن لیندا قیافهش ناراحت بود گفتم چیزی شده گفت میترسم گفتم از چی گفت از اینکه همه بفهمن من هم یه خونشامم و همه گرگینه گفتم خوب منم هستم گفت میدونم ولی می ترسم گفتم نترس من پیشتم تازه تو اون مدرسه ای که ثبت نام کردی هم من هستم گفت واقعا این خیلی خوبه 😀😀😀بعد پرید بغلم گفتم من خوشحالم😊😊گفت دوست دارم گفتم من بیشتر ❤❤❤که یهو یه صدایی اومد همه تبدیل به گرگ شدن که اون دسته گرگینه دیگه اومدن که ریس شون یه گرگ سیاه هست لیندا گفت شما نباید تو منطقه مل باشین گرگ سیآه گفت نگران نباشید با یه تکیه دیگه این دشت رو داریم لیندا گفت خوب چی میخواین گفت صلح من گفتم تا وقتی که به قانون ها احترام بزارید صلح هست اون گفت نگران نباش میزارم لیندا گفت خوبه که یهو
از زبان لیندا:یهو صدای شلیک گلوله اومد 😨😨😨من گفتم سریع فرار کنید گله اون گرگ ها هم فرار کردن من مودم تو هم برن به کلارا گفتم ببرشون پناه گاه گفت باشه که یهو دیدم یکی از شکارچی ها به مارسل شلیک کرد😲😲😲ولی خداروشکر زده بود تو پاش😥😥می خواست بزند که سریع رفتم شکارچی هرو هل دادم سرش خرد به درخت رفتم پیش مارسل گفت برو گفتم اما گفت نگران من نباش برو گفتم نه نمیرم 😢😢😢😢گفت برو برووووووو 😡😡😡که یهو کلارا اومد و به زور بردم من رسیع برگشتم خونه بدون آنکه غذا بخورم ولو شدم رو تختم و گریه کردم😢😢😢😢کم کم خوابم برد😴😴😴😴

تموم شد 😌😌این عکس مارسل هست و عکس پارت ادوارد
سوال:گرگ سیاه کیه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)