8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Gwenda Romanoff انتشار: 11 ماه پیش 111 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر عزیز،بار سومه میذارمش به روح ناتاشا هر دفعه بابام در میاد انصاف داشته باش هیچی نداره
سیریوس از موتورش پیاده شد، کلاهش را از سرش برداشت و موهایش را در معرض تازیانه های باد قرار داد، سرمای هوا لرزه ای به تنش انداخت، کت چرمی را دور خودش پیچید، لبخند زد: سلام هری کوچولو، عمو اومده.
بعد به سمت خانه پاتر ها راه افتاد. خانه کوچک و زیبای جیمز و لیلی، خانه ای که تنها شباهتش با آن عمارت بزرگ که روزی همه باهم در آن زندگی میکردند، سرزندگی اش بود، نوری که از پنجره به بیرون میتابید، نوری که انگار از جیمز ساطع میشد،جیمز پاتر، خورشید خندان ، بهترین دوستش ، خورشید زندگی اش، کسی که تک تک شب های سردش را گرم کرده بود.
سیریوس با لبخندی گشاده، جست و خیز کنان سمت خانه کوچک رفت.
اما وقتی جلوی در خانه رسید،لبخند از لبانش محو شد؛
چراغ های خانه خاموش بود.
خانه بیروح به نظر میرسید.
سرما از درونش به بیرون میخزید، اضطراب درون رگ های سیریوس دوید: جیمز؟لیلی؟ با خودش تکرار کرد-چیزی نیست،خوابن، فقط خونه نیستن،چیزی نیست،چیزی نیست،چیزی نیست!
بار دیگر صدا زد:جیمز!؟لیلی!؟
جرئت نداشت داخل خانه شود.
پشت در خانه منتظر بهترین دوستش بود و از اضطراب و نگرانی به خودش میپیچید.
بالاخره تسلیم شد، دستش را به سمت در برد، به محض اینکه در را لمس کرد، در به داخل لغزید و باز شد.
سیریوس بار دیگر تکرار کرد:چیزی نیست. نفسش را حبس کرد و وارد خانه شد.
خانه تاریک بود.
صندلی ها روی زمین افتاده بودند، ظروف شکسته تمام زمین را پوشانده بودند. جای ترک هایی عمیق روی دیوار ها بود، لکه ای سرخ روی زمین را پوشانده بود.وحشتناک تر از همه، صدای گریه ای بود که سکوت وحشتناک خانه را میشکست.
سیریوس دیوید،
از پله ها بالا رفت، سمت اتاق خواب هری،
و درست جلوی در اتاق خواب، وحشتناک ترین کابوس ممکن را ، در بیداری به چشم دید.
خشکش زد، به ج**سد روی زمین خیره شد.
به چشم هایی که بارها درخشش شان را دیده بود، چشم هایی که دیگر نمی درخشیدند، بی هدف و بی وقفه، به جلو خیره شده بودند.
سیریوس با قدم هایی سست به سمت ج**سد رفت، وقتی کنار بدن بیجان جیمز رسید، روی زمین افتاد.
دستش را به سمت سر جیمز حرکت داد، دستش مانند بیدی میان طوفان میلرزید. عینک شکسته جیمز را لمس کرد.
خم شد و سر جیمز را به آغ**وش کشید:نه.
دستش را لای موهای جیمز فرو برد:نه!
سرش را روی قفسه سینه جیمز گذاشت و دنبال صدای تپیدن قلب زیبا و مهربانش گشت:نه!
فریاد زد:نه نه نه! نه!بیدار شو!حرف بزن!حرف بزن!!جیمز!جیمز!جیمز جیمز جیمز جیمز!!!!
اشک هایش جاری شدند،صدایش بی جان شد:جیمز...لطفا...نمیتونی اینکارو بکنی... نمیتونی ترکم کنی... حق نداری این بلا رو سرم بیاری!
و بعد، ریه هایش به تقلا افتادند،برای ذره ای اکسیژن به قفسه سینه اش چنگ میزدند، قلبش به سینه اش مشت میکوبید، صدا ی فریاد هایی که سال ها در لبخند جیمز محو شده بودند ، سرش را پر کردند، احساس خفگی کرد،احساس میکرد خورشید دیگر هرگز نخواهد درخشید.
سیریوس نمیدانست چه مدت همان طور روی جسد جیمز افتاده بود و گریه میکرد، وقتی سرش را بالا آورد، از میان اشک هایش، از لای در اتاق خواب، فاجعه دوم را دید.
موهای قرمز رنگ،زمین را پوشانده بودند.
سیریوس دستش را دراز کرد و با فشاری کوچک، در اتاق خواب را باز کرد.
لیلی،لیلی زیبا،آن گل همیشه بهار، آن دختر عاقل و دوست داشتنی، روی زمین افتاده بود.
موهای سرخ رنگش،زمین را پوشانده بودند، دستش به طرف تخت هری دراز بود، چشم هایش عاشقانه ،برای آخرین بار پسرش را مینگریستند. ردی از اشک روی صورت زیبایش باقی مانده بود.
و هری ، هری یک ساله، هری کوچک و شیرین، هری، پسر خوانده سیریوس، هری، پسر جیمز و لیلی، توی تختش بود.
صدای گریه اش که کمی قبل تن خانه را میلرزاند، حالا خاموش بود. کودک بیچاره ، با چشم های خیس به ج**سد مادرش خیره شده بود.
جیمز و لیلی پاتر م**رده بودند.
هری پاتر،یتیم بود.
سیریوس فریاد کشید.
فریادی که گوش آسمان را هم کر میکرد. بعد، به هق هق افتاد.همان طور که ج**سد جیمز را به سینه اش چسبانده بود، دوباره گریه کرد.
احساس میکرد دنیا به آخر رسیده.
زمزمه کرد:اول ریگی، برادر کوچولوی عزیزم...
بعد مرلین... مرلین دوست داشتنی...
حالا تو، تو، تو، جیمز پاتر، تو، بهترین دوست من، و لیلی ، لیلی زیبا...
***
سیریوس مدت زیادی همانجا نشست و گریه کرد، وقتی اشک هایش خشک شدند، درونش تهی شد، احساس کرد از هیچ ساخته شده. به دیوار روبرو خیره شد،دعا کرد فرشته مر**گ همین الان به سراغش برود.
اما بعد، به یاد آورد.
به یاد آورد همه اینها تقصیر که بود.
پیتر پتی گرو، پیتر، آن پسر کوچولوی بی آزار.
پیتر، کسی که سیریوس به جیمز گفته بود راز دار خود قرارش دهد،
پیتر، آن موش کوچک،
پیتر پتی گرو ، آن موش کث**یف.
از جا بلند شد، ج**سد جیمز را با ملایمت به زمین گذاشت.
بعد سمت تخت هری رفت، کودک را بلند کرد و به آغوش کشید: حتی یه درصد، یه درصد فکر کن بذارم اون موش پست، بعد کاری که باهام کرد، با تو کرد، با ما کرد، زنده بمونه.
و همان موقع بود که هگرید پشت سرش ظاهر شد.
آن مرد غول پیکر، با دیدن پاتر ها به گریه افتاد:اینجا... چه...چه اتفاقی افتاده؟
سیریوس سعی کرد دوباره گریه را از سر ندهد، حالا کار مهم تری داشت،وقتی برای گریه نبود. هری را به دست هگرید داد.
زمزمه کرد:خیانت.
و بعد او را کنار زد، از پله ها پایین دوید، از خانه بیرون دوید.
سیریوس گشت و گشت، تا وقتی خورشید طلوع کرد، وقتی نور خورشید به شهر تابید، نوری که برای او بی معنی به نظر میرسید، گشت و گشت تا وقتی که آن موش کوچک را کنار فاضلاب دید، موش پنجه اش را تکان داد. منتظر سیریوس شد.
سیریوس چوبش را بیرون کشید:پیتر.
موش دوید، سیریوس تبدیل به سگشد، موش را دنبال کرد، از کوچک ترین سوراخ ها گذشت و از باریک ترین راه ها عبور کرد، تا اینکه موش را گیر انداخت.
موش عوض شد.
پیتر جلویش ایستاده بود.
من من کرد:س.. سیریوس... اوه... سلام!
سیریوس چوب را زیر گلوی دوست قدیمی اش گذاشت:خائن!
پتی گرو نالید:چی؟ از چی حرف میزنی؟
سیریوس چوب را بیشتر فشار داد:خائن خائن خائن!
پتی گرو هق هق کرد:نمیدونم چی میگی!پدفوت داری خفه م میکنی!
سیریوس غرید: به من نگو پدفوت!
بعد دست دوست قدیمی اش را گرفت و به زور بالا کشید، آستین پیراهن سفیدش را بالا زد، به ماری خیره شد که روی دست پیتر بود، احساس کرد قلبش به هزار تکه ریز تقسیم میشود.
چشم های پیتر تغییر کرد:لرد سیاه پیروز به نظر میرسید،عاقلانه انتخاب کردم.
این بار سیریوس ناله کرد:تو کش**تیش!جیمزو کش**تی! جیمزو کش**تی! و لیلی! هری یتیمه!
پتی گرو شانه بالا انداخت:باید خودمو ثابت میکردم.
سیریوس اشک هایش را احساس میکرد، چشم هایش را میسوزاندند، برای جاری شدن التماس میکردند: اون بهت اعتماد کرد،ما بهت اعتماد کردیم.
پتی گرو پوزخند زد:اشتباه کردین.
خشم درون سیریوس زبانه کشید ، پتی گرو را به دیوار چسباند و گلویش را گرفت، گفت:خودم میکش**مت.
و بعد، آن موش کوچک، با یک چاقو جیبی ، انگشتش را برید. سیریوس شوکه شد ، حلقه دستانش را دور گردن او شل کرد.
پتی گرو بار دیگر نیشخند زد و بعد، انفجار رخ داد.
وقتی نور کور کننده انفجار از بین رفت، سیریوس تلو تلو خوران از آن کوچه باریک بیرون آمد(گرچه دیگر کوچه ای وجود نداشت،سوراخی عظیم در دل دیوار بود) و بعد، ویرانی ها را دید.
۱۳جس**د.
آجر های شکسته همه جا را پر کرده بودند و درست روبه رویش ، مودی ایستاده بود. چهره اش ناامید به نظر میرسید؛اما نه به اندازه قلب سیریوس، زمزمه کرد:اون فرار کرد.
مودی اخم کرد:کی؟کی فرار کرد بلک؟
بلک.
سیریوس اخم کرد:پتی گرو
مودی دست هایش را مشت کرد:فرار نکرد، موفق شدی، کش**تیش، مثل پاترای بیچاره.
سیریوس به مودی خیره شد:چ..چی..؟
مدتی طول کشید تا حرف او را بفهمد.تا جایی که دیگران میدانستند، او راز دار پاتر ها بود، او خائن بود، او ق**اتل بود، نه پتی گرو.
وقتی مودی به مامورینش دستور داد سیریوس را بگیرند، سیریوس میخواست فریاد بزند، آنها فکر میکردند او کسی است که جیمز را کش**ته،دلش میخواست طوری فریاد بزند که صدایش در سرزمین اموات هم شنیده شود؛ اما در عوض، وقتی دهانش را باز کرد، قهقهه ای جنون آمیز بیرون آمد. قهقهه ای که کل آن محوطه را کر کرد.و ناگهان، همه چیز مسخره به نظر میرسید. آنها پتی گرو را دست کم گرفته بودند.هاها!آن پسرک احمق،به اندازه کافی باهوش بود که فریبشان دهد،هاها! آن پسرک بی رحم، به جیمز خیانت کرده بود، جیمزی که همیشه هوایش را داشت،هاها! هیچ کس این ها را نمیدانست،همه فکر میکردند سیریوس خائن است،هاها! هیچ کس
هرگز حرفش را باور نمیکرد،هاها!دنیا تا ابد فکر میکرد او یک بلک است، ق**اتلی بی رحم و بی عاطفه مثل مادرش، سیریوس خندید و خندید،نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد، همه چیز مسخره و پوچ به نظر میرسید.
آنها او را کشان کشان به سمت آن زندان کوچک متحرک، آن کالسکه شوم بردند، به زور سوارش کردند و در را بستند.
برای سیریوس ، دیگر مهم نبود. اهمیت نمیداد دیگران چه فکر میکنند، هیچ کس هرگز حرفش را باور نمیکرد، همه فکر میکردند او راز دار جیمز بوده ، او جاسوس بوده، او پیتر را کشته، او خائن ست. و او اهمیت نمیداد. به هیچ کس،
نه نگاه ناامید دامبلدور ، در روز محاکمه(که البته یک گفتگو یک طرفه برای آن م**ردک خود شیفته ، کرواچ ، پدر آن پسرک دیوانه بارتی، بود؛نه یک محاکمه واقعی) نه نگاه وحشت زده ویزلی ها، نه نگاه بهت زده نارسیسا ،نه پوزخند لوسیوس ملفوی با پسری که در بغلش بود، به هیچ یک اهمیت نمیداد، دنیا میتوانست نابود شود ، سیریوس دیگر اهمیت نمیداد، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. حداقل تا ۲۷ساعت بعد از م**رگ جیمز اینطور فکر میکرد.
تا زمانی که در میان محاکمه ، دو نفر وارد سالن شدند.
سیریوس ، آن پایین، رو به روی آن همه انسان های اخمو، که دور تا دورش، بالاتر از او نشسته و نگاهش میکردند ، هیچ احساسی نداشت. تا اینکه آن دو نفر وارد شدند، آن دختر جوان، با پوست شکلاتی و موهای فر قهوه ای که پسر جوانی را همراهی میکرد، پسری که نه تنها زخم عمیق روی بدنش ، از روی صورتش نمایان بود، قلب زخمی اش هم در چهره اش آشکار بود.
مری بازوی ریموس را گرفته بود و او را راهنمایی میکرد، ریموس هنوز همان پلیور و شلوار جینی را داشت که شب قبل، قبل از اینکه سیریوس خانه را ترک کند، به تن داشت. طوری راه میرفت که انگار احساس پوچی میکند، چشم های خیسش به سیریوس دوخته شده بودند. سیریوس میدانست اگر مری کمکش نکند، درجا روی زمین خواهد افتاد.
قلب سیریوس فشرده شد، حتی بیشتر از شب قبل،بیشتر از وقتی رگولوس مرد،بیشتر از هر وقت دیگری؛ ریموس داشت همه چیز را از دست میداد، سیریوس خیال نداشت اجازه دهد او را هم از ریموس بگیرند.
ناگهان فریاد زد:کار من نبود!
انگار کرواچ از قطع شدن سخنرانی احمقانه اش دلخور شد، ابرو بالا انداخت:پس کار کی بود؟
نگاه کل جمعیت، به سمت ریموس کشیده شد،سیریوس نمیدانست به او نگاه میکنند چون فکر میکنند او تنها فرد دیگری است که میتواند خائن باشد، یا به او نگاه میکنند چون میدانند حضور او باعث شده سیریوس از خودش دفاع کند. مری صاف ایستاد،خودش را سپر ریموس کرد. سیریوس به زمانی فکر کرد که گمان میکرد ریموس جاسوس است، فکر کرد"بزرگترین اشتباه من"
سیریوس به کرواچ خیره شد:پیتر.
کرواچ آه کشید:بله، آقای پتی گرو، تو حتی به اونم رحم نکردی بلک،اونم کش**تی!
سیریوس فریاد زد و زنجیر هایش را کشید:نکش**تم! چنگال سرد دیوانه ساز ها پشتش را خراشید.
کرواچ شقیقه اش را ماساژ داد:کافیه.تو یه قاتلی بلک، هیچی جز اسم خونوادگی ت نیستی، یه بلک پست و مغرور، همه ما رو فریب دادی.ببرینش.
سیریوس وقتی چنگال اولین دیوانه ساز را احساس کرد،منجمد شد،فریاد زد و زنجیر ها را کشید ؛اما دیوانه ساز ها او را از اتاق خارج کردند. تمام مدت، به چشمان خیس ریموس خیره شد و تقلا کرد، تا وقتی ریموس پشت دیوار ها ناپدید شد،اما سیریوس دست از تقلا کردن نکشید.
وقتی دیوانه ساز ها او را درون سلولش، توی آزکابان انداختند، به نرده ها کوبید، به دیوار مشت زد، فریاد زد:بذارین بیام بیرون!کار من نبود! پتی گرو بود!پتی گرو! ریموس!مونی!
سیریوس ۲۴ساعت تمام فریاد زد و مشت کوبید، تا اینکه در ها یک به یک باز شدند، مودی جلوی رویش ایستاد:ملاقاتی داری.
عقب رفت و در راه روی کناری منتظر شد.سیریوس میدانست او را به دقت زیر نظر دارد.سایه دیگری در آن سوی راهرو ظاهر شد،
وبعد،
ریموس داخل شد.هنوز همان لباس های قبلی را داشت. همان چشم های خیس و شکسته.
سیریوس به جلو دوید. و دستش را از لای نرده ها دراز کرد:مونی!
ریموس عقب رفت. تا جایی که دست سیریوس به او نرسد.
سیریوس دستش را با تردید،به آرامی پایین آورد:مونی..؟
قطره اشکی صورت ریموس را خیس کرد.
قلب سیریوس به التماس افتاد:مونی، گریه نکن، طوری نیست، درست میشه...
ریموس حرفش را قطع کرد ، یک کلمه زمزمه کرد:چرا؟
صدایش خشک و شکننده بود.
سیریوس جا خورد:چرا چی؟
ریموس با چشم های لرزانش به او خیره شد:چرا این بلا رو سرم اوردی؟
سیریوس منجمد شد.
ریموس ناله کرد:چطور تونستی؟تو جمیزو کش**تی!
سیریوس احساس کرد با مشت به شکمش کوبیده اند،اشک هایش جاری شدند:نه،نکش**تم!پیتر بود!
ریموس با مشت به میله های سلول کوبید: بس کن!بس کن!بس کن!!! دوروغ بسه! تو پیتر بیچاره رم کش**تی! و لیلی! لیلی بهترین دوستم بود!تو بهترین دوستمو کش**تی!
سیریوس احساس کرد درون تاریکی سقوط میکند، مردی که دوس***تش داشت حرفش را باور نمیکرد، به میله ها چنگ زد:کار من نبود، مونی! باور کن!
ریموس گفت:فقط بهم بگو چرا اینکارو کردی.
سیریوس التماس کرد:نکردم!
ریموس دست بردار نبود:تو گفتی دوس***تم داری! تو همه چیزم بودی! هرچی داشتم تو بهم دادی! حالا همشو ازم میگیری!؟ برای همین بود!؟ گفتی میتونم بهت اعتماد کنم! تو یه دوروغ گویی!خائن!خائن!خائن! من دوس***تت داشتم!
'داشتم'
سیریوس التماس کرد:تو اینو باور نمیکنی، ته قلبت، میدونی کار من نیست.
برقی از چشمان ریموس گذشت، سیریوس میدانست، او باور نکرده، نه در عمق قلبش.
ریموس گفت:تو همه چیزم بودی.
و بعد از میله ها فاصله گرفت و در راهرو به راه افتاد. سیریوس دستش را از میان میله ها دراز کرد:صبر کن!نرو!مونی!
ریموس بدون اینکه سرش را برگرداند، با صدایی بیروح زمزمه کرد:بهم نگو مونی.
و بعد، در راهرو ناپدید شد.
سیریوس کل هفته ، اسم او را فریاد زد،اما ریموس هرگز برنگشت.
هر دوی آنها همه چیز خود را از دست داده بودند.
سیریوس می دانست آزادی و تنهایی، برای ریموس از آزکابان بدتر است.
و ریموس، هرگز واقعا باور نکرد که کار سیریوس باشد، در طی سال ها، حتی فراموش کرد مردم درمورد سیریوس بلک چه میگفتند، ریموس فقط در ع*شق سیریوس میسوخت،وقتی به آسمان نگاه میکرد و ستاره او را پیدا میکرد، قلبش تیر میکشید. همان طور که سیریوس هر ماه کامل ، با دانستن اینکه ریموس تنها و زخمی آن بیرون است، میسوخت و گریه میکرد.
خلاصه. همچنان ایده بدین
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
31 لایک
گریه چیه...من دارم میرقصم
بی نهایت قشنگ بود دختر✨
نیم ساعته دارم عر میزنم😭😭😭😭😭
"به من نگو مونی!"
وااااااااااااااییییییی نه من گریه نمیکنم داداش لاما ت*ف کرده تو چشمم🥺😭
سلام تستت عالی بود مادمازل 💖🦖
راستی حتما به تست های منم سر بزن قطعا پشیمون نمیشی 🌝💞
اگه پروندهی حل نشده و اتفاقات ترسناک رو دوست داری به تست هام سر بزن 🤍🍭
ادمین اگه خواستی پاک کن 🥲
پین ؟ 🥺
بابایبیگناهممممم
نه نه،من دارم گریه میکنمممم😭😭😭
من برای بابام گریه نمیکنم...
کنان گری>>>
کلا بن بارنززز>>>>
وااااایییی چه قشنگگگگ بوووددد
عررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
حالا مشکلی که هست
پارت ۶ غارتگرا منتشر نمیشه
خدایا با من تو را چه مشکلیست