10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Dishdish👍🏼 انتشار: 11 ماه پیش 86 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
داستان جک بی چشم یکی از کریپی پاستاهای معروف
کلیک.....کلیک....کلیک... جک به فشار دادن دکمه های کنترل ادامه داد، از بیکاری کانال هارو میچرخوند. هیچ چیز خوبی در دو روز اخرهفته پخش نمیشد. هیچ چیز جز " پید پراگرامینگ" و برنامه های دیگر تلوزیون که جک ازشون لذت نمیبرد. آه، دانشجو از روی مبل بلند شد و به سمت میز کارش در کنار تختش رفت.اون قبلا تکالیفش رو انجام داده بود، برخلاف هم اتاقیش، جک سریع کارهاش رو انجام میداد تا برای بقیه روز ازاد باشه که هرکاری که دوست داره انجام بده. اون نمیخواست بازی ویدئویی انجام بده. جک سویشرت سیاهش رو از پشت صندلی اش برداشت و کلید خوابگاه رو برداشت و در رو پشت سرش بست بعد کلید رو داخل جیب سویشرتش قرار داد و برای پیاده روی اطراف خوابگاه رفت. هوای تازه معمولا بهش کمک میکرد. به تازگی اون احساس...متفاوتی داشت. میدونست راجب بدنش، یا کالج نیست. اون هیچ دوست دختری نداشت که نگرانش باشه اون فقط احساس میکرد هیچ توضیحی نداره. در اطراف ساعت 6:00 ، اسمان مخلوط ابی و نارنجی شده بود. اسمان رفته رفته تیره شد، تعجب برنگیز بود ساعت 12 نیمه شب بود.
جک تعجب کرد که چطوری انقدر دیر شده معمولا اطراف ساعت 00 : 8 برمیگشت. "هی جک !" پسر برگشت و یکی از دختر های کلاسشون رو دید. به احتمال زیاد تازه کلاس رو ترک کرده بود چون هنوز کیف کتاب هاش رو شونه اش بود. جک با نیمه لبخندی و گل رز به استقبال دختر رفت اون...اوه، اسمش چی بود ؟ جنی ! جنی اسمیت. " هی جنی ! تازه کلاس رو ترک کردی ؟ " جنی لبخند زد و سرش رو تکون داد " واقعا دیر هستش، چه چیزی باعث شد این همه وقت تو کلاس باشی؟ "اوه..فقط یک جلسه مطالعه. به هرحال تو اینجا چیکار میکنی ؟ یک طوفان در راهه" جک به اسمون نگاه کرد هوا نم دار بود. بله. قرار بود بارون بیاد. " فقط اومده بودم کمی هوا بخورم. میدونی من تکالیفم رو تموم کردم و حس تلوزیون دیدن یا بازی ویدئویی نداشتم پس اومدم کمی هوا بخورم" جنی دوباره لبخند زد و سرش رو تکون داد. " هه هه، خوب تو هوات رو بخور. و من میرم، میبینمت" قبل از اینکه جک بتونه جواب خداحافظیش رو بده، دختر به سرعت از منار اون رد شد و به سمت خوابگاه رفت. جک با کنجکاوی ابرو اش رو بالا برد ذهن اون با سوالات پر شد. قطرات باران یکی پس از دیگری شروع کردن به باریدن. "لعنتی" جک سریع به داخل برگشت و منتظر وایسنستاد که بیستشر خیس بشه اون در رو محکم پشت سرش بست جک با دستش رو لای موهاش فرو برد و تکون داد اب باران پخش شد و همه جا ریخت بعد صورت و سویشرتش رو پاک کرد. همان طور که از پله ها بالا میرفت و سوت میزد متوجه جو ترسناک شد....بقیه کجا بودن ؟ برای شب جمعه بیش از حد ساکت بود. معمولا اشخاص زیادی هستن و ....شاید بعضی ها به کلاس خصوصی میرند یا اخر هفته به خانه برگشتن شاید هم در رخت خواب هستن. به هرحال...بسیار ساکت بود.
بله. قرار بود بارون بیاد. " فقط اومده بودم کمی هوا بخورم. میدونی من تکالیفم رو تموم کردم و حس تلوزیون دیدن یا بازی ویدئویی نداشتم پس اومدم کمی هوا بخورم" جنی دوباره لبخند زد و سرش رو تکون داد. " هه هه، خوب تو هوات رو بخور. و من میرم، میبینمت" قبل از اینکه جک بتونه جواب خداحافظیش رو بده، دختر به سرعت از منار اون رد شد و به سمت خوابگاه رفت. جک با کنجکاوی ابرو اش رو بالا برد ذهن اون با سوالات پر شد. قطرات باران یکی پس از دیگری شروع کردن به باریدن. "لعنتی" جک سریع به داخل برگشت و منتظر وایسنستاد که بیستشر خیس بشه اون در رو محکم پشت سرش بست جک با دستش رو لای موهاش فرو برد و تکون داد اب باران پخش شد و همه جا ریخت بعد صورت و سویشرتش رو پاک کرد. همان طور که از پله ها بالا میرفت و سوت میزد متوجه جو ترسناک شد....بقیه کجا بودن ؟ برای شب جمعه بیش از حد ساکت بود. معمولا اشخاص زیادی هستن و ....شاید بعضی ها به کلاس خصوصی میرند یا اخر هفته به خانه برگشتن شاید هم در رخت خواب هستن. به هرحال...بسیار ساکت بود. جک کلید رو از جیبش در اورد و در رو باز کرد و بعد پشت سرش بست. " هی گرگ (Greg ) اینجایی ؟ " هیچیز. فقط صدای باران که به پنجره میخورد. " عجیبه...فکر کنم اون بیش از حد درس خونده...." که برای اولین بار بود. گک به سمت تخت خوابش رفت و خودش رو روی تخت انداخت و اماده خواب شد. اون سویشرتش رو به ته تخت پرت کرد و با لگد کفش هاش رو دراورد و به سمت دیوار چرخید.
اون فقط میخواست کمی بخوابه. کم کم احساس خواب الودگی کرد. صدای باران اون رو به خواب بدرقه کرد. " ستایش چرنوبوگ! دست خون الود او که تمام مارو نجات میدهد ! او باید به ما نزدیک تر باشد که مارو به بهشت ابدی به ارمغان بیاورد، او خداوند ما و نجات دهنده ماست! ستایش! ستایش" جک درحالی که نفس نفس میزد، از خواب بیدار شد و اطراف اتاق رو نگاه کرد اون گرگ رو دید که روی تخت خوابیده بود و خروپف مخوف میکرد. جک تعجب کرد که با این شرایط چطوری تونسته بخوابه. او خمایزه کشید، و از تخت بلند شد و سریع به سمت دیگر اتاق رفت ذهن اون پر از سوال بود. این چه رویایی بود ؟ اون هیچوقت یک خواب...انقدر واقعی ندیده بود. جک یک بطری اب از یخچال برداشت، چند قلپ خورد و حواسش رو جمع کرد که گرگ رو بیدار نکنه. یک اه سرد کشید و بطری اب رو به سطل زباله پتاب کرد، و به حمام رفت. او جلوی آیینه متوقف شد، و به تصویر خودش در آیینه نگاه کرد رنگش پریده بود و خون از چشم هاش می اومد . حالم بهم زن بود، او سرش رو پایین اورد، و سعی کرد جلوی استفراغ رو بگیره. " این چه کوفتیه..." او زمزمه کرد، و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و عرق سرد رو پاک کرد. این چیزیه که از بازی کردن چیزای ترسناک به دست اوردم. اون با خودش فکر کرد، کمی خندید درحالی که دندان هاش رو مسواک میزد. از نظر جک، اونها فقط یک رویا بود. رویا نمیتونست واقعی باشه. فقط به خاطر این بود که توی خونه تاریک زیاد بازی ترسناک کرده بود. فقط همین هیچ چیز بزرگی نبود. فقط برگرد به خواب، و استراحت معقول و راحت بکن " گفتنش راحته..." ان روز صبح، جک درحالی که حس میکرد به شدت کسی او رو تکان میده از خواب بیدار شد. "رفیق، جک، داداش از خواب بیدار شو " جک ناله ای از خستگی کرد و با چشم های نیمه باز نگاه کرد که ببینه گرگ چیکار داره. پسر موبلوند خندان درحالی که موبایلش رو جلوی صورتش گرفته بود رو به روش ایستاده بود. " حدس بزن کی شب گذشته اخراج شد " عکس یک دختر بدون لباس بالا تنه توی گوشیش بود "به نظر مست میاد..." جک درحالی که چشم های خواب الودش رو میمالید گفت بعد موبایل رو بست "تو فقط حسادت میکنی" "مزخرفه. من ترجیح میدم زندگی کالج بهتری داشته باشم تا با جوجه ها وقت بگذرونم" "خوبه اقا، ولی لعنت بهت " "هرچی حالا..." جک پتو رو روی سرش کشید و احساس کرد که وزن دست های دوستش رو از روش برداشته میشه.
خوبه، حالا میتونه برگرده به خواب "رفیق، من دیشب خواب عجیبی دیدم " جک وقتی کلمه خواب عجیب و غریب رو شنید فورا بیدار شد. " ...واقعا..؟ منم همین طور....راجب چی بود ؟ " گرگ شانه هاش رو بالا انداخت، انگشت هاش درحال پرواز بالای شماره های موبایلش بود و درحال پیام فرستادن برای دوست دخترش بود. " خواب دیدم که مامان بزرگم مثل یک بالن منفجر شد، و با یک مگس کش دنبالم کرد " ترس و نگرانی جک کاهش یافت. سرش رو تکون داد و به او نگاه کرد. " .... این چه کوفتی بود رفیق" گرگ خندید. " میدونم. لعنت به اون عجوزه. جای تعجب نداره که کاملا ازم متنفر باشه وقتی بچه بودم خیلی چیزای خونش رو شکستم. جک چشم هاش رو چرخوند، پتو رو کاملا روی سرش کشید. گرگ اخم کرد و گفت " توهم گفتی یک رویایی عجیب داشتی ؟ چیزی یادت میاد؟ جک ساکت موند و حرفی نزد. گرگ جک رو تکون داد " زود باششش. میدونم بیداری. بهم بگو" " من راجب چندتا فرد درحال دعا خوندن خواب دیدم...." " بعد میگی خواب من عجیبه" "من هیچوقت نگفتم خواب تو عجیبه. اما این هست" " به هرحال، ادامه بده" گرگ در حالی که نشسته بود زانو هاش رو بالا اورد و با بازو هاش انها رو گرفت و گوش داد. جک اهی کشید و ادامه داد. " اون افراد شخصی به اسم ' چرنوبوگ ' رو ستایش میکردن، که همه رو با دست های خون الود به بهشت هدایت میکنه. انها لباس عجیب و غریب و ماسک ابی پوشیده بودن...." جک به دوستش نگاه کرد. " داداش....تو زیادیییی سایلنت هوس(Silent House) بازی کردی." جک کمی لبخند زد و شانه هاش رو بالا انداخت ، احساس رها بودن پیدا کرد به افکار شب گذشتش رو به دوستش گفته بود. " چی بگم ؟ من عاشق بازی های ترسناکم" جک بیشتر طول روز رو برای خوندن امتحان نهایی صرف میکرد. این یک روز عادی در یک شنبه بود و گرگ گفته بود که میره دوست دخترش رو ببینه و اطراف ساعت 6 برمیگرده. صدای درب رشته افکار جک رو پاره کرد اون بلند شد و درب رو باز کرد جنی بود. جک تعجیب کرد " اوه....سلام جنی..." جنی لبخند زد و دست تکون داد.
" سلام جک توی روز شنبه چیکار میکنی ؟ " جک برگشت و به میز کارش نگاه کرد بعد دوباره به دختر نگاه کرد " درس میخونم تا بتونم از بقیه روز با ارامش لذت ببرم" جنی سرش رو تکون و دست هاش رو پشت سرش برد "خب، من مطمئنمم که به قدر کافی درس خوندی، باید بیایی بیرون، همه امروز یک کاری انجام میدن" "میام بیرون. بعد از اینکه کارم تموم شد. فکر کنم..." جنی کمی منتظر موند و سرش رو تکون داد "هههه باشه ~!بعد میبینمت"جک قبل از اینکه در رو ببنده لبخند زد و بعد برگشت تا بقیه یاداشت هاش رو بخونه یک دفعه به ذهنش اومد که جنی از کجا میدونست کدوم اتاقه...؟ اونا قبلا حتی باهم حرف نزد بودن چه برسه به اینکه شماره اتاق رد و بدل کنند. جک وحشت زده شد ولی بعد از سمت واقعه بینانه بهش نگاه کرد که ممکن بود قبلا وقتی متوجه نشده جنی دیده توی کدوم اتاق میره یا اینکه گرگ بهش گفته بوده. اون به خیلی ها گفت بود توی کدوم اتاق هستش. این باعث شد جک کمی خیالش راحت تر بشه. " تو فقط بیش از حد نگران میشی جک" جک به خودش گفت و انگشت هاش رو لای موهاش فرو برد. شاید اون به اندازه کافی واسه امروز درس خونده بود. مثل همیشه سویشرت مشکی پوشید و از اتاق بیرون رفت.وقتی که دید مردم بیرون هستن خوشحال شد که قرار نیست دیوونه بشه. اون دید گروهی از دانش اموز ها در حال بازی با توپ هستن، مثل فوتبال یا والیبال. گروهی از دختران کنار هم نشسته بودن و صحبت میکردن، نه اینکه اون اهمیت بده.فق خوشحال بود که اشخاصی بیرون هستن. درست همون موقعه، دستی روی شونه اش اومد جک برگشت که ببینه کیه، و کسی نبود جز جنی. دوباره. "ا-اوه، سلام جنی" دختر لبخند زد " تو از اتاق تاریک اومدی بیرون! به توصیه من گوش کردی؟ " جک لبخند عصبی زد و دوبار سرش رو تکون داد. " تو باید به من و دوستام ملحق شی. ما میخوایم تو جنگل قدم بزنیم " جک با حالت سوالی ابرو هاش رو بالا برد. "واسه چی ؟ " جنی خندید. "فقط میریم بگردیم. بیا دیگه ضدحال نباش" جک اول کمی مردد بود، ولی بعد قبول کرد. جنی دستش رو برداشت "هورا ! توی غار" "غار؟" جک پرسید، و کنجکاو تر شد " پاتوق ما احمق! سارا اون رو اوایل سال پیدا کرد، پس ما تصمیم گرفتیم اون رو پاتوقمون کنیم" " ما ؟ " جک از پشت شونه اش به درخت توی حیاط نگاه کرد "من، سارا، بابی، فرد، و لونا، تو خیلی سوال میپرسی" جک خنده عصبی کرد "متاسفم.
منظوری نداشتم، فقط ای اخر هفته خیلی حالم خوب نیست" جنی لبخندی زد و به او نگاه کرد "مشکلی نیست ما همه از این روز ها داریم" بعد از چند دقیقه، توی جنگل راه رفتن ک شروع کرد به نگران شدن تا اینکه جنی مچ دست اون رو گرفت " ما رسیدیم!" جنی داخل غار رفت. جک دوتا دخترو دوتا پسر رو داخل غار دید اونها با دیدن جنی لبخندی با خوشحالی زدن. تا اینکه جک رو دیدن جک لبخند هاشون از بین رفت و شروع کردن به زمزمه کردن و نگاه کردن به جک. جک احساس کرد که عصبی هستش، حس کرد نباید اونجا باشه و بهتره به اتاقش برگرده و سایلنت هوس رو بازی کنه. "اه....هی" جک دستش رو تکون داد "هی" سارا با بی میلی گفت "سلام" بابی ولونا گفتن " چه خبر؟" فرد لبخند زد و این رو گفت " چه خبر شده جن ؟ فکر میکردم فقط قراره تو باشی" جنی چشم هاش رو چرخوند، و دستش رو دور گردن جک انداخت و دست ازادش رو روی سینه اش گذاشت. "فقط فکر کردم باحال میشه شماها با جک اشنا شید، اون باحاله، جدی میگم" "درباره اون شنیدیم. اونیه دانش اموز خوبه، یه بچه باهوش" فرد به سمت جک اومد و اون رو به داخل غار اورد. سارا با حالت عصبی به جنی نگاه کرد "فکر کردیچه غلطی میکنی جن. ما نمیتونیم بزاریم بیرونی ها..." "اون قرار نیست بیرون چیزی پیدا کنه. برای تغییر هم که شده مهربون باش، سارا" سارا خیره شد و نفس عمیقی کشید و راه فرد رو دنبال کرد. لونا و بابی بهم نگاهی انداختن و اون هارو دنبال کردن گروه دور اتیش نشسته بودن. جک بین فرد و جنی نشسته بود، احساس ناراحتی میکرد به خصوص با وجود سارا که به نظر هر لحضه بد اخلاق تر میشد. اما با کمال تعجب، شب خیلی هم بد نگذشت. همه کمی بیشتر راجب اون فهمیدن، راجب اینکه چهکارهای انجام میده و درس ها و امتحان ها حرف زدن. همین طور که حرف میزدن جک به اطراف غار نگاه کرد. داخل غار سرد بود. چندتا میز و صندلی بود روی میز ها چند تا کتاب بود و حتی یک محفظه نگهدارنده غذا. انگار واقعا یک محل برای جمع شدن بود. فکر کنم واسه هسچسز نگران شده بودم. جک با خودش فکر کرد، و به اظهار نظر فرد لبخند زد. یک رعد و برق ناگهانی زد و باعث شد گروه به در ورودی غار نگاه کنند. "یک طوفان دیگه ؟ " سارا با شکایت این رو گفت، درحالی که کیفش رو روی شونه اش مینداخت گفت " من دارم میرم، اخرین چیزی که میخوام گیر افتادن توی طوفانه. خداحافظ " سارا سریع خارج شد و سوار درچخه اش شد و به مسیر مدرسه برگشت. لونا و بابی هم بلند شدن " ما نمیخوایم خیس بشیم...بعدا میبینمتون" لونا گفت، و به جک و بقیه لبخند زد. هردو کیف خود رو از زمین برداشتن و حرکت کردن. فرد نرفت " من چند دیقه دیگه میمونم. باید چندتا کار اینجا انجام بدم. شماهااگه دوست دارید برین" جک به جنی نگاه کردن قبل از اینکه بلند بشه "باشه! من باید برگردم، ممکنه اگه گرگ برگرده و ببینه من نیستم نگران بشه" جنی لبخند زد و سرش رو تکون داد "خوب، من میخوام به فرد کمک کنم، فقط مسیر برگشت مدرسه رو دنبال کن، بعدا میبینمت جک"
جک از غار بیرون رفت و برای انها دست خداحافظی تکون داد، نباید برگشت خیلی سخت باشه فقط باید راه بابی و لونا رو ادامه میداد. بعد از یک ساعت جک با کلید در خوابگاه رو باز کرد، و دید گرگ سر لبتاب نشسته. گرگ سرش رو بلند کرد و لبخند زد. " سلام جک، کجا بودی؟ " گرگ پرسید، تعجب کرده بود که جک بیرون بود. "من به یه پایگاه مخفی تو جنگل دعوت شده بودم" جک درحالی که در رو میبست و با لگد کفش هاش رو درمیاورد گفت "اوه واقعا؟ توسط چه کسی؟ " "جنی رو میشناسی ؟ اون دختره که توی اولین کلاس با ما بود " لبخند گرگ محو شد " رفیق، اون عجیب و غریبه...." " منظورت چیه اون عجیبه ؟ عجیب از چه لحاض؟ " گرگ از قبل عصبی تر شد "رفیق من جدی ام، تو نباید با اون دختره بچرخی" "اره اره، حالا هرچی" جک چشم هاش رو چرخوند و لباس هاش رو دراورد " من میخوام دوش بگیرم. یه طوفان دیگه در پیش داریم" جک چندبار پلک زد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. "خوب...یک اتیش بیرون روشن کردن" با توجه به اینکه طوفان تموم شده بود " ساعت چنده؟" "2:00" "با باید چک کنیم. انگار جایی هستش که مخفیگاه کوچک اونا هستش" گرگ با یک نگاه ترسناک به جک گفت " چی؟ من مطمن هستم که یه دلیل منطقی واسه روشن کردن اتیش دارن" "اره. واسه فرقه ها" جک با یک نگاه عصبی بهش نگا کرد "رفیق خودت رو کنترل کن، هیچ فرقه ای نیست" "مزخرفه. من قرار نیست جای برم" " تو یک مرغی ؟ " "رفیق، جدی میگم. من نمیرم بیرون. اصلا دلم نمیخواد توی دردسر.." جک چشم هاش رو چرخوند "هرچی حالا، من میرم چک بکنم، اگه چیز اشتباهی بود به مدیر میگم" جک لباس خواب بود رو دراورد، یک تی شرت ابی و شلوار جین با سویشرت مشکی و کتونی پوشید. از کشو میز چراق قوه اضطراری رو دراورد و درحالی که خارج میشد به گرگ گفت " چند لحضه دیگه میبینمت" گرگ سرش رو تکون داد. "کنجکاوی گربه رو گشت مرد، گربه رو کشت" گرگ درحالی که در رو میبست این رو گفت جک از پله ها پایین رفت و به سمت جنگل رفت. احساس کرد هوا به طور غیر عادی سرد تر و مرطوب تر شده اون چراق قوه رو دراورد و راهی که جنی روز قبل اون رو برده بود رو پیش گرفت. احتمالا جنی و دوستاتش شب رو باهم مونده بودن، چیز عجیبی نیست، منظورم اینکه اغلب مردم اینکار رو میکنن درسته ؟ صداهای زنده توی جنگل باعث شد جک عصبی بشه. ولی هیچیزی توی جنگل نبود که بهش صدمه بزنه. هیچیز. بعد از چند دقیقه جک به غار نزدیک تر شد، صدای حرف زدن بلند شنیده میشد. اما صدای جنی یا فرد و بابی یا هیچکدوم از افراد گروه نبود. اون نزدیک تر شد که بتونه بهتر صدا هارو بشنوه. با توجه به قد هاشون، اونها دانشجو بودن. هرد زن و مرد. همه انها ردا های بلند سیاه داشتند با ماسک بی دهن ابی با سوراخ های مشکی بدون چشم. یکی از انها پشت یک تریبون ایستاد و دست هاش رو بالا برد. " با تشکر از خواهران و برادرانم که امشب به ما پیوستند. امشب، شبی هستش که خداوند ما، مارو نجانت میدهد نجات دهنده ما، چرنوبوگ !" گروه شروع به گریه کردن و فریاد زدن " ستایش چرنوبوگ و همه احترام بزارید برای چرنوبوگ" "امشب،
شبی هستش که چرنوبوگ یک قربانی انتخواب میکند، و اون رو به بهشت میبرد و از این جهنم نجات میده! " گروه دانش اموزی شروه به فریاد زدن کردن و شعار دادن " درود بر چرنوبوگ" جک سرش رو در اوج ناباوری تکون داد و ارام به عقب رفت و پشت یک درخت قایم شد. "اوه خدا من ....واقعا یک فرقه وجود داره!" جک زمزمه کرد. و برگشت که برگرده، اما توسط جنی راهش بسته شد."ج-جنی! خدا رو شکر که اینجایی" جک به سمت جنی دوید " ی-یک ف-فرقه اینجاست! ما باید به یکی خبر بدیم" جنی خندید " فرقه ؟ هیچ فرقه ای وجود نداره جک توهم زدی" "نه! بهم گوش کن با بای از اینجا خارج.." کلمات جک دربرابر ضربه با سنگ قطع شد. سکندری خورد، و روی زمین افتاد همه چیز شروع به چرخیدن کردو چشم هاش سیاهی رفت اخرین چیزی که قبل بیهوش شدن دید لبخند جنی بود. جک توسط ریخته شدن یک سطل اب یخ بیدار شد. خون اط اطراف صورت و گوش او پایین ریخت. احساس کرد ضربان قلبش با درد میتپد فهمید که دست و پاهایش محکم بسته شده. رهبر فرقه جلوی اون راه میرفت و زیر ماسک لبخند میزد. ". چرنوبوگ قربانی خودش رو انتخواب کرده ! " اون گوش داد، بقیه گروه حرف اون رو تکرار کردن " تو باید یکی از پسران چرنوبوگ بشی! انتخواب شدی که این دنیا رو ترک کنی" یک بار دیگر گروه گریه کرد، جک به شدت سرش رو تکون داد و سعی کرد مبارزه کنه "ن-نه! همه شما دیوونه هستید! بزارین برم" او فریاد میکشید، رهبر گروه خندید و بقیه گروه پشت اون ایستادند "بیاید! خواهران و برادران من.بیاید این فرد رو تبدیل به یکی از پسران چرنوبوگ بکنیم" گروه درحالی که شعار میداند نزدیک تر شدند و یک دایره دور اون تشکیل دادند. " ستایش چرنوبوگ! دست خون الود او که تمام مارو نجات میدهد ! او باید به ما نزدیک تر باشد که مارو به بهشت ابدی به ارمغان بیاورد، او خداوند ما و نجات دهنده ماست! ستایش! ستایش" جک به گروه که با زبان های مختلف شعار میدان گوش کرد، حس کرد ضربان قلبش شدید تر میشه همون موقعه یکی از افراد فرقه درحالی که یک سینی پر از وسایل عجیب و غریب داشت اومد جلو. ماسکش رو برداشت، جنی
بود. جنی لبخندی زد و از داخل سینی یک قاشق برداشت. " عالی نیست جک ؟ ارباب بزرگ چرنوبوگ تو رو انتخواب کرده که پسرش باشی" جک سرش رو تکون داد، اشک از چشم هاش جاری شد " هیچوقت نمیدونستم تو یکی از اونا باشی" " نه ! جنی نه! لطفا، لطفا اینکار رو نکن" اون به جنی نگاه کرد که کنار اون متوف شذد، جنی خندید و دستش رو روی پیشونیش قرار داد. " همه احترام بزارید به پروردگار بزرگ چرنوبوگ" دختر قاشق رو بالای چشم چپ جک نگه داشت و با ضربه داخل چشمش فرو کرد و گریه از درد جک رو نادیده گرفت، ضربان قلب جک شدت گرفت. جنی با کمال خونسردی گفت " نگهش دار جک، مجبورم میکنی بکشمت" اون کارش رو با چشم دیگر شروع کرد و به خون و قطه های اشک که جاری میشد نگاه کرد. رهبر بلند شد و یک کاسه ترواش داغ سیاه اورد. "بنگر! از چشم های چرنوبوگ" اون به جنی نگاه کرد، جنی ماده داغ و سیاه رو داخل حدقه چشم های جک ریخت. جک فریاد بلند و وحشتناکی رو سر داد. رهبر دستش رو روی پیشونی جک گذاشت و شروع کرد به شعار دادن با زبان های دیگر، بدن جک شروع کرد به بی رنگ و بی روح شدن. او دید که جنی یک کتاب باز کرد. برخید پروردگار چرنوبوگ برخید و قربانی خود رو بگیر برخید برخیز برخیز برخیز نفس نفس، جک بلند شد از بدن مرده بابی بلند شد، و به قتل عامی که راه انداخته بود نگاه کرد. اون یک ماسک مثل بقیه داشت همه مرده بودن. فرد مرده بود. ماسک دراومده بود، گلو پاره شده بود و چشم ها کنده شده بود. سویشرت و شلوار جک اغشته به خون بود و یک چاقو جراحی توی دستش بود. در اخر جک اخرین فرد زنده مونده بود. جنی در مرض مرگ و زندگی بود به جک که بالا سر اون می اومد نگاه کرد. پوست جک سیاه بود، دندان های تیز، و ناخون های بلند. اون انسان نبود. جنی لبخند زد خون از دهنش وقتی لبخند میزد جاری شد. ".....م-من....ر-رو...ا-ازاد کن...به..ب-بهشت...ب-بفرست...." جک غرید و دندون هاش رو بهم فشار داد "تو سزاوار بهشت رو نداری....هیچکدومتون ندارین" او زانو زد، و ماسک رو از صورتش بیرون کشید " در جهنم بسوز. همتون" جنی نگاه کرد که اون ماسک رو روص صورتش میازره ماده سیاه از ماسک شروع به پایین ریختن کرد. جنی مچ پای جک رو گرفت و با ناله ضعیف التماس کرد که اون رو به بهشت فرسته. جک از اون دور شد و به سمت تاریکی حرکت کرد. جنی شروع به گریه کرد تا زمانی که اخرین نفس هاش رو میکشید. و فقط همین! یک گروه از دانش آموزان کالج در نقطه غرب جنگل قتل عام شدند. کالبد شکافی نشان میدهد که کلیه تمام انها دراورده شده است. خیلی ها متقدند کار یک فرقه داخل مدرسه بوده است. و همچنین گمشدن یک دانشجو به اسم جک نیکولز گزارش شده.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
خودت نوشتی؟
متنش نه منبع یه سایت بود که نمیشه کپی کرد واس همین متناشو خودم مینویسم
چقد جالب بودددد