درسته که خودم نساختمش ولی ....
این طوری من خیلی احساس تنهایی میکنم . فریاد میزنم :《زود باش ! بیا بریم .》 البته من نباید زیاد بلند حرف بزنم ؛چون مامان و بابا خوابند و اصلا دلم نمی خواهد الان بیدار شوند. از ته دلم امیدوارم وقتی ببیند آینه چطوری کار میکند ، همه چیز یادش بیاید . تا الان هر کاری کردم ، فایده ای نداشته . یک بار مجبورش کردم کفش های فوتبالی اش را توی خانه بپوشد . امیدوارم بودم یادش بیاید چطوری با آن کفش های لعن.تی ، موهای راپونزل را خراب کرده بود و من مجبور شده بودم موهایش را کوتاه کنم .
به او سب دادم که شاید یادش بیاید سفید برفی را دیده بودیم . حتی جعبه ی جواهرات توی اتاقم را به او نشان دادم . نقاشی روی این جعبه ، نشان میدهد شخصیت های داستان هایی که ما دیده بودیمشان ، چه اتفاقی برایشان افتاده بود . اما فایده ای نداشت ! هنوز هیچی از سفر های هیجان انگیزمان یادش نمی آید . جونا همین طور که از تخت پایین می آید و کفش هایش را میپوشد ، زیر لب غر میزند :《چقدر گیر میدی تو !》
شازده ، گربه ی کوجولو ی ما ، درو و بر پاهای جونا میچرخد . به غُر غُر های جونا اهمیتی نمیدهم . 《ساعتت رو دستت کردی ؟》ساعت مُچی هایی که از خانه با خودمام به سرزمین قصه ها میبریم ، تنها راه برای فهمیدن زمان توی خانه هستند . 《اره》 میگویم :《آفرین !حالا آروم دنبالم بیا. 》 و از پله ها پایین میروم . اصلا دلم نمیخواهد مامان و بابا را بیدار کنیم . آن ها هیچی درباره ی آینه ی جادویی نمیدانند . ماری رز عمداً هیپنوتیزمشان کرد و باعث شد خاطره هایشان پاک شود . تازه ، ما به آن ها قول دادیم که دیگر نصفه شب ها به زیرزمین نرویم . من دوست ندارم قولم را بشکنم ؛اما خب چاره ی دیگری نداریم .من باید به یاد جونا بیاورم که چه اتفاق هایی افتاده و این تنها راهش است . البته .... رفتن توی آینه ، خیلی حال میدهد
ادامه ی فصل یک در پارت بعدی
بایییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عععععععااالییی کاواااییی
خیلی کتاب قشنگیه ❤
💖💖💖