
ببخشید واسه درس و مدرسه دیر به دیر میزارم...🥲
Intp:خب باید بگم واقعا شوکه شدم...😂🗿entj:خدایی! Istp:لطفا دیگه ادامه ندید...ی جواب خواستید ازم...اونم گفتم...دیگ لطفا صحبت نکنید درموردش...و ادامه ی بازی رو بکنیم...estj بطری رو میچرخونه...و میوفته جلوی estp و خودش...estj:جرعت یا حقیقت ؟estp:اصن به من میاد بگم حقیقت!...صد درصد جرعت...estj:خوبه...خب...اون درخت بلند و میبینی؟ ازش کامل میری بالا..و یکی از میوه هاشو میکنی میاری پایین...و بعدش میخوریش😂😈estp:ام...اوکی...estp از درخت بالا میره...البته ناگفته نماند چند جا نزدیک بود بیوفته...از بس دنبال خودنمایی عه!...میوه ی درخت و پایین میاره و میخوره...infj:حاجی تو زیادی ریسک پذیری...estp:آخه زندگی بدون ریسک به چه دردی میخوره... estj بطری رو میچرخونه و میوفته جلوی intj و infj...infj:جرعت یا حقیقت؟ intj:صد درصد حقیقت...
Infj:توی این جمع اسم سه نفر و بگو که خیلی باهاشون حال میکنی...intj:ام...خب enfp و تو و....اخریشو بیخیال...infj:نه دیگه بگو...intj:خب...entp... من گفتم:عهه آخ جون...منم هستممم...ی لحظه صب کن چی؟entp!خب...از اولشم حدس میزدم...entp :من؟!!البته ک فقط تو نیستی...همه با من حال میکننintj:اوو چقد داری خودتو دست بالا میگیری...باهات حال میکنم چون میتونم عصبانیت مو روت خالی کنم...و خب...یکم هم با مسخره بازی هات حال میکنم...infp:چه بازی جالبی عه ها...اینطوری میتونیم احساس دیگران به خودمونو هم بفهمیم...مثلا همیشه دوس داشتم بدونم بقیه تون چه حسی به من دارید...esfj:خب به نظرم الان دیگه یکم خسته شدیم...بخوابیم یکم...isfp:آخ اره...موافقم...همه کوله پشتی هامون و گذاشتیم زیر سرمون و خوابیدیم...
وقتی بیدار شدیم تقریبا وسطای ظهر بود...حدودا ساعت سه...بلند شدیم و وسایلمون و جمع کردیم و شروع به حرکت کردیم...هوا بارونی بود و کم کم مه اطرافمون رو فرا گرفت...esfp:بچه ها...من میترسم...نکنه مثل تو فیلما توی مه گم بشیم! میگم بیاید دستای همو بگیریم ...istj:موافقم...همه دستای همو میگیریم...و به سوی جنگل حرکت میکنیم...istp:اصن ما داریم کجا میریم؟ نقشه نداریم...اگه گم بشیم چی؟intp:داریم مستقیم حرکت میکنیم...اگه به جایی نرسیدیم همین راهو برمیگردیم..نفر اولی که داشت حرکت میکرد entp بود...بعد من...همینطور که راه میرفتیم یهو entpزیر پاش خالی شد و افتاد...و نزدیک بود منم بندازهه😨 من داد زدم:هیییی صب کنید...entp افتاد...entpزنده ای! صدامو میشنوی...intjکه پشت من وایساده بود گفت..:واسه شادی روحش دو دقه سکوت😂😔ناگهانentpفریاد زد:من زندممم...هنوز از دست من خلاص نشدید...بپرید پایین ...کف تون میبُره...😂
همه با احتیاط پریدیم پایین...روی ی جسم نرم فرود اومدیم...بعد که دقت کردیم دیدیم ی گل بزرگه...خیلیی بزرگ البته...این پایین هیچ مه ای نبود...درختا صد رنگ بودن و صدای گوش نواز پرنده ها کاری میکرد بخوایم برقصیم...البته که نمیشد...جون فضا سنگین بود😂🥲isfj:چقد خوشگلهه...حالا شد ی سفر جذاب...enfj:خب...بریم تو دلش؟isfp:خب این سواله! مث همیشه...حملهه😂intp:پایم...حرکت...همینطور که در حرکت بودیم isfpبرامون ی اهنگ خوند...عه منم آهنگشو بلدم...پس همه باهم خوندیم ...اون موقع بهترین لحظه ی سفرمون بود...همه شاد بودن...حتا esfp و entp ومن داشتیم میرقصیدیم...intj وinfjوintpهم معلوم بود حواسشون به همه چی هست...که مسیر رو گم نکنیم...
Intp:هی...ساکت...ی کلبه اینجاس...خیلی قدیمی میزنه...کلا با برگ و بوته پوشیده شده...بالاش نوشته به جادوکده ی ابیگل خوش آمدید...infp:خب...چیکار کنیم؟enfj:یادتونه توی اون نوشته مرحله بعد چی بود؟infj:جادو...intj:پس باید بریم تو کلبه...من گفتم...:خیلی خب...و رفتم و در زدم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جشن
جشن
حالا
جشن
جشن
انقد ساختم پارت بعد و رد شد احساس بی محتوا بودن میکنم🤡💔
دو هفتس در انتظار پارت بعد:)
ببخشید داوشم امتحانای دی تموم شه میزارم...قبل امتحانا گذاشته بودم ی ناظر مهربون زحمت کشید رد ش کرد😂😔😭
زیبایییییی
🥲💜
Excellent عالی
♡♡