جنگل ترسناک

به نام خدا 💙 روزی روزگاری پادشاه قدرتمند و بسیار ثروتمندی با دخترش زندگی میکرد. اسم شاهدخت جولا و 14 سالش بود . جولا وقتی که فقط 7 سال داشت مادرش رو از دست داد. اون میدونست که مادرش کشته شده و عادی از پیش اونا نرفته .

ملکه برای هوا خوری به همراه دختر کوچیکش رفته بود بیرون و هیچ کس هم خبر نداشت چون اگر پادشاه این موضوع رو میفهمید نمیزاشت که همسرش به همراه دختر کوچولوش برن به طرفه اون جنگل. آخه ملکه خیلی دلش میخواست بدونه داخل اون جنگل چه خبره برای همین با دخترش خیلی زیرکانه رفتن از قصر بیرون.

هوا خیلی سرد بود و سوز وحشتناکی می اومد. اونا تقریبا به وسطای جنگل رسیده بودن . جنگل پر از درخت های بلند و ترسناک بود، جولا خیلی ترسیده بود به مادرش میگفت: مادر من میترسم خواهش میکنم بیا برگردیم هوا خیلی سرده! _ اوه عزیزم بیا بغلم تا چند دقیقه دیگه میرسیم به قصر. ولی نمیشد آخه..

اون راه رو گم کرده بود و نمیدونست باید از کدوم طرف برگردن.! جولا در آغوش مادرش گرم شده بود اما خبر نداشت که مادرش هم از ترس و هم از سرما داشت یخ میزد. جولا به رو به رو خیره شده بود که یه دفعه یه چیز خیلی وحشتناک اومد جلوش.

یه موجود خیلی عجیب و ترسناک که یک دفعه حمله کرد سمت مادرش. ملکه با تمام قدرتی که داشت پا به فرار گذاشت تا جایی که دیگه نتونست و هیولا پرید روش و جولا پرت شد به بیرون جنگل! ملکه فریاد بلندی زن: فرار کن! و هیولا اون رو کشید داخل جنگل و....

جولا همین طور ایستاده بود و به جنگل خیره شده بود ولی یاد حرف مادرش افتاد و سریع فرار کرد. یکی از نگهبان ها اون رو پیش پدرش برد و جولا هم همه چیز رو براش تعریف کرد اما اون گفت که : دخترم حتما خواب بدی دیدی . مادرت یا حتما خوابیده یا رفته تا به کاراش رسیدگی کنه نگران نباش.