
پارت 1 رمان روال خدمت شما!
به ساعت مچی کرمی اش که با لباس هاش ست بود نگاه کرد، 10 دقیقه دیر کرده بود؛ آه آرومی سر داد و به آرامی گفت:«سابقه نداشت! » بعد از چند دقیقه دوباره به ساعتش نگاه کرد ساعت 2:2 دقیقه ی ظهر بود اونها ساعت 1:50 دقیقه یعنی درست بعد از کار نیمه وقت باران قرار داشتند. اما باران برعکس همیشه اش دیر کرده بود و سم را برای اولین بار منتظر گذاشته بود.
با گذشت چند دقیقه استرس و نگرانی وجودش را فرا گرفت.گارسون برای بار سوم اومده بود تا از سم سفارش بگیره و او گفته بود:«منتظر کسی ام! » گارسون با اسرار گفت:«خواهشا سفارشی بدید! » سم:«قهوه، با شکر خواهشا. » گارسون داشت می رفت که باران رسید و گفت:«دوتا بیارید. » سم:«مردم از نگرانی بارون! » باران خندید و گفت:«خب کار داشتم، یه سفارش جدید، ببخشید حالا. » سم اومد حرف بزنه که اومدن گارسون با یک سینی با دو لیوان قهوه و یک ظرف شکر حرف آنها را قطع کرد. یک صدا گفتند:«ممنون.»
با رفتن گارسون حرف زدن ادامه یافت اما با موضوعی دیگر. سم:«بارون منی تو، چه تیپ قشنگی! » _مرسی، ولی سرکار بودم که دیر کردم باید یه تیر به پای یکی از مجرم های فراری می زدم. -تاحالا تک تیر اندازی که با پلیس همکاری داشته باشه ندیدم! _وا پس این همه مجرم رو کی گیر میندازه؟؟ سم دیگه حرفی نزد. سکوت سنگینی فضا رو پر کرد، باران سکوت رو شکست و گفت:«سم؟ تو تاحالا وقتی با من بودی دلت خواسته با دوست دختر قبلیت یعنی دختر خالت باشی؟؟ » -نه عزیزم. _من تورو باهاش دیدم، خیلی گرم بودید گرم تر از وقتی که کات کردید! -عشقم داری قضاوت می کنی! _برو ازت خوشم نمیاد. -عزیزم من دوستت دارم! خنده ای از روی تمسخر کرد و گفت:«تو من رو فقط برای اینکه بابای مافیات رو گیر نندازم میخوای؛ درسته؟؟ »
سم انکار کرد:«عزیزم ن... » باران نزاشت ادامه بده و گفت:«بسه این کثیف بازیا چیه؟؟ » و بعد کیفش رو از زیر میز برداشت و رفت. از اون روز به بعد دیگه همو ندیدن!.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)