6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Gwenda Romanoff انتشار: 1 سال پیش 153 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ریگی و بارتی🤝
خب من اصل اینو تو tumblr دیدم و یه جورایی ترجمه ش کردم (۴۰_۳۰جمله حذف کردم ۵۰_۶۰تا اضافه دوتا جمله م از خودش گذاشتم بمونه🤝)
یه فیک کوتاهه مال دوران غارتگرا س.
روز اول هاگوارتز ه و بارتی و ریگی کلا ۱۱ سالشونه و پاک و بیگناه و... اره خلاصه
بارتی چشم هایش را باز کرد. نور خاکستری رنگ ماه از پشت پنجره های سبزرنگ اتاق ترسناک بود. دیوار های خاکستری ، پرچم های سبز و مار هایی با دندانِ نیش بزرگ ،ترسناک بودند، آتش سبز شومینه شرور به نظر می امد، جمجمه های روی شومینه به بارتی خیره شده بودند.
همه چیز مثل خانه بود.
همه چیز او را میترساند و وادار میکرد مثل پسر بچه ای ۵ساله زیر پتو بخزد و گریه کند.
پدر دوست نداشت بارتی گریه کند.
روز اول هاگوارتز چندان گرم و دوستانه به نظر نمی رسید.
بارتی غلت زد، به تخت کناری اش نگاه کرد، تخت خالی بود. هم اتاقی اش آنجا نبود.
سر جایش نشست، نه اینکه به پسر دیگر اهمیتی بدهد، حتی او را نمیشناخت ، فقط کنجکاو بود.
پدر میگفت فوضولی، اما همه فریاد های او هم این به اصطلاح "فوضولیِ" بارتی را از بین نبرد.
صدای پدر در گوشش پیچید:پسر من باید کامل باشه!بچه های بی نقص فوضولی نمیکنن! دستورات پدرشونو انجام میدن و حرف نمیزنن! خوب درس میخونن!
بارتی از روی تختش پایین امد، به سمت سالن عمومی راه افتاد.
دستش را روی دیوار خاکستری میکشید، سرد و یخی بود.
توی سالن عمومی، هزاران جمجمه زندگی میکردند. مبل های سبز و شعله هم رنگشان که توی شومینه میسوخت. همه چیز سبز و خاکستری بود. پدر میگفت: سبز و خاکستری!مثل یه اسلیترینی اصیل!
پرچم سبز روی دیوار را توی مشتش مچاله کرد. جلو تر رفت.
صدای هق هقی آرام و پیوسته، سکوت ترسناک شب را غم انگیز میکرد. پشت مبل سبزرنگ، پسری لاغر و ظریف، زانو هایش را بغل کرده بود و گریه میکرد. انبوه موهای سیاه و بلندش صورتش را پنهان کرده بود.
بارتی خواست برگردد و به تختش برود، اما مثل مجسمه های سنگی پدرش، خشک شده بود. نمیتوانست حرکت کند. به هم اتاقی اش خیره شد که به آرامی گریه میکرد، احتمالا هنوز او را ندیده بود، هنوز میتوانست فرار کند، زیر پتو بخزد و بخوابد.
تا خودآگاه جلو رفت، همدردی و دلداری دادن آدم ها هیچ وقت جزو استعداد هایش نبود، پدر فکر نمیکرد برای یک پسر بی نقص لازم باشد.
گفت:هی...تو..خوبی؟ صدایش در سالن خالی طنین انداخت.
هم اتاقی اش سرش را بالا اورد، گریه اش ناگهان متوقف شد، به بارتی خیره شد. به خشکی گفت:اره. (پ.ن:خنده های این بشر>>>)
"اره". همین و بس، پسر نمیخواست درد و دل کند، وقت رفتن بود. پدر میگفت: مشکلات بقیه به تو ربطی نداره بارتی جونیور!سرت به کار خودت باشه! بارتی گفته بود:اما اون داره گریه میکنه! پدر بازویش را گرفته بود و به طرز دردناکی به سمت خودش کشیده بود:اگه اونقدر ضعیفه که گریه کنه، بذار بکنه، تو چی؟ توم ضعیف و بدرد نخوری؟ بارتی بغضش را به سختی بلعیده بود.
به آرامی به سمت پسر دیگر رفت:هی.. بهم بگو مشکل چیه...میتونی باهام حرف بزنی. با احتیاط کنار پسر نشست. گفت: طوری نیست گریه کنی.
اشک در چشم های رگولوس حلقه زد، تحملش تمام شد. با صدایی لرزان گفت: سیریوس! ازم متنفره! دیگه نمیخواد منو ببینه! دیگه نمیخواد برادرم باشه!!! سرش را روی شانه بارتی گذاشت و گریه کرد. بارتی موذب شد، اما گذاشت اشک های پسر خاندان بلک لباس خواب سبزش را خیس کند. به او خیره شد. بدون هیچ استعدادی برای همدردی. بدون هیچ خواهر یا برادری ، او حتی پسر دایی یا پسر عمو هم نداشت، تک فرزند، بدون هیچ درکی از داشتن یک برادر،بدون هیچ ایده ای.
ناگهان گفت:خب، اگه اون نمیخواد برادرت باشه، من میشم.
حرف کودکانه ای بود،اما وقتی آن را به زبان اورد، درست به نظر میرسید.
ریگولوس سرش را بلند کرد، چشم هایش هنوز تر بودند، رد اشک روی صورتش باقی مانده بود. مدتی به بارتی خیره شد، انگار تا به حال حرفی تا این حد غیر منطقی و احمقانه نشنیده بود،انگار منتظر بود بارتی بخندد و بگوید شوخی کرده.
اما بارتی مصمم بود، با اطمینان به او خیره شد.
بلک کوچک گفت:چطور میتونی همچین چیزی بگی؟تو هنوز منو نمیشناسی!
حرف منطقی بود، اما بارتی بلا فاصله جوابش را داد،انگار کلمات خود به خود از دهانش جاری میشدند: همه برادرا همین طورن، هیچ کودوم وقتی بدنیا میان همو نمیشناسن، توی طول عمرشون باهم آشنا میشن،بهم وابسته میشن.مگه نه؟ بارتی نگفت "هم دیگر را دوست دارند" جرئت نکرد.
ریگولوس برای چند ثانیه با چشمانی متحیر به او خیره شد، بارتی فکر کرد چه حرف احمقانه ای!داشت چه کار میکرد؟اگر پدر میفهمید حتما کتکش میزد.
و بعد، چشمان متحیر ریگولوس با برقی درخشید. لبخند کوچکی روی صورت ظریفش نقش بست.
دست بارتی را گرفت، دستش سرد بود، مثل دست خود بارتی. اما انگار سرمای دستش، دست بارتی را گرم میکرد. گفت:این یه عهده.
بارتی لبخند زد، خیالش راحت شد، فریاد های پدر را ، کبودی ها و زخم ها را برای لحظه ای فراموش کرد:یه عهده.
********
دو پسر ۱۱ساله بودند، چیز زیادی از زندگی نمیفهمیدند اما تا صبح کنار آتش سبز سالن عمومی نشستند،اتشی که دیگر چندان ترسناک به نظر نمیرسید. خاطرات شان را برای هم بازگو کردند تا اینکه بقیه بچه ها سالن عمومی را پر کردند.
اول اینکه نظر بدین. دوم اینکه به سرم زده یه فیک از غارتگرا بنویسم درحالی که میدونم نصفه ولش میکنم فیک قبلی مم ول کردم وسط کار گفتم در جریان باشین🤝 سوم اینکه تا داشتم دنبال اسم شیپشون میگشم به یه چیزای اسیدی بر خوردم که میتونین اینجا https://fanlore.org/wiki/List_of_Harry_Potter_Relationship_Names مشاهده کنین. برای مثال؟ ریگی و هرماینی.
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
تیموتییی>>>
تیمی اصلا یه چیزیههه
ریگولوستوهریپاترنبود؟؟توکدومفیلمه؟
تو خود فیلم که نیست فقط بهش اشاره میشه کلا ولی داداش سیریوسه
میدونمولیپساینعکساازکجااومده
فیکن
آخه ریونکلاو اصنا... بهش نمیاد. رولینگم یهو یه چیزایی میگه باید گذاشت برا خودش بگه
اوکی ولی بارتی کراوچ پسر ریونکلاییه...
بارتی همونجاست که من بگم🤝
صحیح😐
ببین میدونم ریونیه ها اما تو فن فیکا کسی کاری به این حرفا نداره یعنی تاحالا فیکی نخوندم که ریونی حسابش کنن چرا؟چون خفن تره🤝 سخت نگیر رولینگ خیلی چیزا گفته فنا غارتگرا فقط در اون حد که مونی گرگینه بود و ریگی و سیری و بارتی م از دست مامانشون و باباش (بارتی) در عذاب بودنشو قبول دارن
البته من خودم اولین بار که فهمیدم ریونکلاییه برگام ریخت😐🍁
ریگولوس و بگردمممم💚
آدمای بد آدمای خوبی هستند که درد ها زمینشون زده
درسته. شدیدا درسته
عیجانم