سلام سلام این اولین داستان منه و البته واقعا هم این خوابو دیدم😅خب بگم که من نامجون لاورم ولی عاشق همه اعضای بی تی اسم.اسمم فاطیماست خوشبختم هانیا💜
تو ذهن من:عععررررر بی تی اس اینجاست کهههههه خداااااا🥺💜این کیکای بزرگ چیه دارن از بیرون میارن واسمون😐عر چقدر زیادن😂 خدایا اعضارو نگاه کن چقدر جیگر شدن چرا بهم زل زدن آب شدم عه😑 بزار برم باهاشون حرف بزنم
نشستم رو مبل و اعضارو نگاه کردم. استایل اعضا: نامجون: موهاش بنفش تیره بود یه تیشرت سفید پوشیده بود که یه کت لی روش پوشیده بود شلوارشم لی بود عینک هم زده بود(چه جنتلمنانه) جین: موهاش رو پیشونیش انداخته بود و رنگ موهاش سیاه بود یه کت بلند سیاه پوشیده بود کلا سر تا ما بغیر تیشرتش که سفید بود سیاه بود(او مای گاد پادشاه شب😂💜) جیمین:مثل همیشه کیوت بود موهاش بلوند بود و یه لباس آبی روشن پوشیده بود که زیرش تیشرت سفید بود با یه شلوار مدل لی رنگ آبی روشن(خدایا اینا چرا همشون تیشرت سفیدن) کوکی: موهاش بلند بود و رو صورتش افتاده بود و هر از گاهی میزدشون کنار رنگ موهاش سیاه بود و تهش آبی. یه کاپشن سیاه پوشیده بود و شلوارشم سیاه بود. تهیونگ: موهاش کاراملی تیره بود و یه لباس سبز(همونی که تو موزیک ویدیو دینامیت پوشید) پوشیده بود جیهوپ: موهاش سیاه بود و لباسشم قرمز خیلی خوشتیپ شده بود شوگا: سر تا پا سیاه بود بچم خوابشم میومد فقط کاپشنش قرمز بود.
بابام داشت باهاشون حرف میزد مامانمم چای و شیرینی آورده بود. مغزم: عهههه مگه من چغندرم کسی چرا بام نمیحرفهههه عر نامجون داره نیگام میکنههههه بهم زل زده بود که یه لبخند خوشمل زدم که دیگه نیگام نکرد😐😑😂 مهمونی تموم شد و اعضا میخواستن برن به هتلی که توش اتاق رزرو کرده بودن🥺😭
رفتیم که بدرقشون کنیم که خود به خود اشکام سرازیر شدن🥺😭 رفتم جلو و کوکی رو به آغوش کشیدم اونم دستشو گذاشت رو سرم و موهامو نوازش کرد که آروم شدم🙂💜 درسته جلو مامانم اینا بود ولی براشون عادی بود چون میدونستن چقدر عاشق بی تی اسم🥺 ادامه داستان: اعضا از خونه رفتن بیرون و سوار ماشین شدن ماهم براشون دست تکون میدادیم تا اینکه.......
تا اینکه ماشینشون ازمون دور شد(معزرت سکته دادمتون(خدایی نکرده)😑😂) ما هم رفتیم تو خونه فردا: سوار ماشینمون شدیم که کیکایی که دیروز برامون اورده بودن رو پس بدیم چون مثل اینکه اشتباه آورده بودن توراه بودیم که دیدیم جیمین و تهیونگ و نامجون تو یه مغازن دارن خرید میکنن به مامانم گفتم ماشینو نگه داره بهش ویناممین رو نشون دادن اونم گفت برو منم از ماشین پیاده شدمو دوییدم سمت مغازه. باهاشون سلام علیک کردم . که نامجون اومد جلو با خجالت تمام بغلم کرد(عععرررر🥺💜) منم بغلش کردم:) چقدر بغلش آرامش بخش و گرم بود🥺 ذهنم:عععرررررر داشتم همیجوری تو ذهنم عر میزدم که با دیدن جیمین و ته ته که به ما زل زده بودنو لبخند میزدن خودمو جمع کردمو از بغل نامجون اومدم بیرون .نامجون یهو شروع کرد به خندیدن😑😂 ذهنم:وات من که بلند عر نزدم. قربون خندت شم چته😐 تا میخواستم بپرسم که چرا میخندی گفت که فکر نمیکردم که وقتی بغلت میکنم تو هم بغلم کنی(بچه فکر میکرد فرار میکنم😑) ذهنم: داداچ بایسمی بغلت نکنم؟؟؟ یا همین فکر پوکر نگاش کردم که دیگه نخندید همینجوری موکر ویمینم نگاه کردم که اونا هم دست از زل زدن بهمون برداشتن و رفتن پی خریدشون😑😐 داشتم با نامجون حرف میزدمو میخندیدم که........ از خواب بیدار شدم🙁 همه اینا خواب بود داشت گریم میگرفت ولی به خودم گفتم همین که خوابشونو دیدی عالیه بعد لبخند زدمو یه نفس عمیق کشیدم و رفتم کلیپای بی تی اسو نگاه کردم💜⚡
خب دوستان بگم این خواب واقعیم بود امیدوارم خوب تعریف کرده باشمو سرگرم شده باشین💜 لطفا نظرتونو بهم بگین دوستون دارم آرمیا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
البته داستان ک نه خوابت🥴
من ارمی نیستم ولی میای عاجی بشیم؟
من ۱۲ سالمه تو چند سالته؟
من ۱۳ سالمه خوشبختم اجی😁