7 اسلاید پست توسط: Deniz انتشار: 1 سال پیش 154 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت جدید داستان پاترهدیمون با نام مبهم نمردند تا آرزوی مرگ کنند(لطفا به پوستر گیر ندید. رنگ هاش معنی دارن)
اول از همه اینو بگم که ناظر عزیز،توی قوانین،چیزی به اسم اینکه اگه دعوا و حمله و زد و خرد بود،تست رد بشه نیست. و خیلی راحت میتونید اگه اسلایدی ایراد داشت،همون رو بگید تا ویرایش بشه. لطفا کل داستان رو رد نکنین❤️
اسنیپ گارد گرفت. سیریوس هم همینطور! تا خواستند شروع کنند،دامبلدور وردی را همزمان هم به طرف اسنیپ و هم سیریوس گرفت:《استپوفای》 سیریوس و سوروس هر دو بیهوش شدند! انگار دامبلدور به شدت مخالف این دوئل بود! سپس هردو را تک به تک به هوش آورد و تذکر داد تا وقتی در هاگوارتز هستند،اجازه ندارند یک دوئل واقعی را برگزار کنند! سپس خیلی عادی روبه همه گفت که کسانی که نمیخواهند در تولد باشتد،آنجا را ترک کنند! دوقلو های ویزلی،نویل، رون ویزلی، سیریوس، و هرکس دیگری که میانه خوبی با سوروس نداشت آنجا را ترک کردند! همه یک جوارایی پشیمان بودند! مخصوصا دنیز! از اینکه خواسته بود کار خوبی انجام دهد،ولی در آخر اتقدر بد شده بود،ناراحت بود! همه برای سوروس هدیه هایی آوردند،و او فقط تشکر میکرد. آنچنان خوشحال نبود. ولی نمیخواست به ذوق دنیز بزند....
ماه ها گذشته بود. و امتحان های ترم را میدادند! در کمال تعجب دنیز استرس داشت. ولی بالاترین نمره را میان سال اولی ها گرفت. او فکر میکرد دیگر همه چیز خوب و عادی پیش میرود،ولی بیخبر از آینده! حتی میتوان گفت،آینده بسیار نزدیک....
از سالن عمومی زودتر از وقت موعود خارج شد. و به بیرون هاگوارتز رفت. تا یکساعت دیگر باید وارد خوابگاه ها میشدند. حیاط برایش کافی نبود. میخواست ماه کامل را از نزدیک ببیند. به اتاقش رفته و جاروی پرندهاش را برداشت و به پشت بام هاگوارتز رفته، و آنجا نشست و به ماه کامل خیره شد. همیشه ماه را دوست داشت!ولی زیاد دیدنش خسته اش کرد،به همین دلیل بدون توجه به جایی که هست،از یکی از پنجره ها وارد قلعه شد....!
با دیدن اینکه در بخش اتاق های معلمان است خواست از پنجره خارج شود،ولی با خود فکر کرد سریع میتواند بدون جارو آنجا را ترک کند.هرچه باشد استفاده از جارو حتی برای او آنچنان هم مجاز نبود!به سمت پله ها که میرفت،ناگهان صدای جیغی شنید:《معجونت؟معجونت رو خردی ریموس؟》جیغ تاکنس بود!ناگهان صدای زوزه گرگی به گوش رسید!و بعد صدای جیغ تانکس:《ریموس نه!التماست میکنم ریموس!تو یه انسانی!توی قلبت ریموس!توی قلبت یه انسانی! منم! ریموووس! به بچه هات رحم کن》 دنیز دری که جیغ از آن به گوش میرسید را باز کرد:《پروفسور تانکس!》 تانکس زمین افتاده بود و پروفسور لوپین که حالا یک گرگینه بود،با سر و روی زخمی جوری بود که انگار یک آهو را شکار کرده،و حالا میخواهد او را بخورد!پروفسور لوپین به سمت دنیز برگشت و خواست به او حمله کند که منصرف شد،و خواست تانکس را بکشد!دنیز چوب دستش را درآورد که تانکس جیغی کشید:《نه نه نه!بهش آسیب میرسونی!》دنیز چوب دستش را سر جایش گذاشته خواست پروفسور لوپین را کنار بکشد،ولی او چنگی به صورت دنیز،سپس به صورت تانس زد! خون از سر و روی هردو میریخت که دنیز دل را به دریا زد و چوب دستش را به سمت پروفسور لوپین گرفت:《استوپفای!》 اثری نکرد!دنیز چند بار پشت سر هم این ورد را تکرار کرد تا اثر خود را نشان داد و پروفسور لوپین بیهوش شد. تاکنس به سختی بلند شد و نشست.به دنیز گفت:《از جیب کت ریموس معجونش رو بده》دنیز سریع اطاعت کرد و معجون را آورد.تانکس معجون را به حلق ریموس ریخت و ریموس تبدیل به انسان شد!چند نفر از اساتید از جمله دامبلدور و اسنیپ وارد اتاق شدند. دامبلدور نگاهی به سر و وضع همه کرد:《حالتان خوبه؟》دنیز سری تکان داد.
سپس تانکس خواست بلند شود ولی معلوم بود نمیتواند!دنیز یک پهلویش را گرفت:《آروم پروفسور! آروم.》 تانکس سری تکان داد و رفت تا لباس های خونی شدهاش که بر اثر چنگ پروفسور لوپین بود را عوض کند. اسنیپ به سمت پروفسور لوپین رفت:《ریموس!ریموس بیدار شو!》 و بیشتر او را تکان داد تا هوشیار شود.بعد از چند سیلی پروفسور لوپین بیدار شد و اطراف را نگاه کرد:《سوروس؟ تانکس کجا...》 حرف پروفسور لوپین با دیدن دنیز که از صورتش خون میآمد در دهانش ماسید! سریع گفت:《دنیز؟》سورس اساتید دیگر از جمله دامبلدور را بیرون کرد:《نمایش تموم شد!خوش اومدین! چیزی واسه تماشا نیست!خدافظ!》 سپس پیش دنیز رفت:《کارت خوب بود،ولی تو راهروی معلما چه غلطی میکردی؟》دنیز همه چیز را توضیح داد و لوپین بلافاصله در حمام را که تانکس در آنجا لباس هایش را عوض میکرد زد:《 تانکس؟تانکس؟تانکس؟حالت خوبه؟تانکس یه چیزی بگو!》 پروفسور لوپین سرش را پایین انداخت و هقهق دل خراشی کرد:《تانکس منو ببخش!تانکس تروخدا منو ببخش》ناگهان تانکس در را باز کرد.دستمالی را روی صورتش گذاشته بود تا از ریخته شدن خون جلوگیری کند. نگاهی به ریموس کرد و گفت:《ریموس وقتی ازدواج میکردیم من خوب میدونستم با کی طرفم! میدونستم هر لحضه ممکنه من بکشی.ولی من دوست دارم!گریه نکن عزیزم》 واقعا میشد گفت که همه چیز به خیر گذشته بود!و حالا دنیز بخاطر نجات جان یک پروفسور امتیاز بالایی برای اسلایترین کسب کرده بود.ولی او نگران تانکس بود.اگر خیلی خیلی اتفاقی از آنجا رد نمیشد چه؟اگر دیر میرسید چه؟اگر زورش به پروفسور لوپین نمیرسید چه؟اگر اصلا کلا دنیز وجود نداشت چه؟جان تانکس همیشه بخاطر عشقش به ریموس در خطر بود.و دنیز فقط شکر میکرد که به موقع رسیده بود.حالا دیگر معلوم بود که جام گروه ها مال چه کسی است.
نتایج امتحان ها آمده بود. همه چیز خوب بود...
ولی تا دوروز دیگر تعطیلات تابستانی شروع میشدند. میشد گفت تنها دانش آموز غمگین از این ماجرا دنیز بود....
برنده جام گروه ها بی شک اسلایترین شد!
چمدانش بسته بود و با غم برای آخرین بار به حیاط هاگوارتز خیره شد. هارلی تبدیل به جغد انباری شد و داخل قفسش رفت. دنیز کتاب هایی که در طول مدت تحصیلش جایزه گرفته بود و حتی لای هیچ کدام را باز نکرده بود،تا در تعطیلات آنها را بخواند را درون کیفش گذاشت. گرچه حمل آنها سخت بود. او دقیقا مانند یک ریونکلاوی مشتاق به یادگیری و البته مطالعه بود. بلخره،او نه خودش گروهش را انتخاب کرده بود،و نه حتی کلاه گروهبندی. ولی از گروهش رازی بود و اصلا افراد درونگرای ریونکلاو را درک نمیکرد. او چمدانش را بست،و برداشت. در سالن عمومی،دراکو را دید. همه خارج شده بودند. برای آخرین بار در آن سال تحصیلی،استاد پرواز با جاروی پرندهاش را به آغوش کشید. خیلی وقت بود او را پروفسور صدا نمیکرد،بلکه همان دراکو میگفت:《دلم برات تنگ میشه دراکو!》 《منم همینطور دوشیزه والد》 《مسخره!》 《خیلی خوب،منم همینطور دنیز》《سلام منو به آستوریا برسون》 او حتی از سالن عمومی هم خارج شد. از پله ها که گذشت،سیریوس را دید. با اینکه اسنیپ و او دعوا داشتند،ولی این از علاقه دنیز به سیریوس کم نمیکرد. سیریوس را نیز بغل کرد. و بعد از خداحافظی از در خارج شد. ریموس و تانکس هم با او خداحافظی کردند. حتی دامبلدور هم با او دست داد و با او خداحافظی کرد. ولی اثری از اسنیپ نبود. آهسته میرفت. تا یک ربع دیگر قطار حرکت میکرد. و او فقط میخواست پروفسور اسنیپ از راه برسد، و حداقل با او خداحافظی کند.
چمدانش را نگه داشت. جلوی در ورودی راهروی طویل هاگوارتز ایستاد. هرسی شده بود!! از اینکه او در طول مدت هاگوارتز همیشه کنار اسنیپ بود،همیشه به او در مرتب سازی مواد اولیه ساخت معجون ها کمک میکرد،همیشه پشتش بود و همه میترسیدند کنار او از اسنیپ بد بگند،ولی اسنیپ را هیچ جایی نمیدید عصبانی بود. از پسری هافلپافی که مو های فرفری و زردی داشت پرسید:《 ببخشید، شما میدونید پروفسور اسنیپ کجا هستن؟》 《پروفسور اسنیپ؟اون تو دفترشه،معلما یه هفته بعد از دانش آموزا به خونه هاشون میرن》 《اوکی دمت گرم ممنون》 او چمدانش را همانجا گذاشت و راهی دفتر اسنیپ شد. در را زد و بعد از صدای آرام 《بفرمایید》که از جانب اسنیپ بود،وارد شد:《دلم ازت شکست پروفسور!انگار نه انگار ممتازت میره پیش مشنگا(ماگل ها) اسنیپ بیتفاوت گفت:《ممتازم؟》 《والا فقط تو به ما میگی ممتاز!بقیه این امتیازم رو به رخم نمیکشن》 اسنیپ پوزخندی زد《یعنی اینکه پشت سر هم امتیاز میدادم بهت توی این ممتازیت بیتاثیره؟!آره؟》 《عه،پس واسه اینکه گروهی که سرپرستش هستی برنده شه منو وسیله کردی،به نظرم برای دامبلدور جالب خواهد بود. پس فعلا خدافظ پروفسور. کارای واجب تری دارم. پیش دامبلدور!》 《بیمکی دنیز!بینمک. و البته بیمزه و مسخره》 《عه؟ناموصا؟ممتاز کی به دنیز تبدیل شد؟》 《چی میخوای؟》 《هیچ پروفسور! بحث باهاتون و البته عصبانی کردنتون واسم لذت بخشه. فک کنم سادیشم دارم(سادیسم یعنی تمایل به آزار کسی که دوستش دارین. البته خطر این بیماری خیلی بیشتر است ولی افراد از این جمله و اصتلاح،برای اشاره نامستقیم برای ابراز علاقه استفاده میکنند)به هر حال،اومدم خدافظی》 اسنیپ بلند شد و دنیز با ذوق سمتش دوید تا او را به آغوش بکشد،ولی برخلاف انتظارش اسنیپ قدمی عقب رفت و دستش را به حالت ایست جلوی دنیز گرفت:《حدت رو نگه دار!ممتاز》 سپس دستش را سمتش دراز کرد تا با او دست بدهد. دنیز دستش را فشرد و خداحافظی کرد....
امیدوارم خوشتون اومده باشه. راستی نتیجه چالش هست. درضمن ناظر لطفا کل داستان رو رد نکن. ایرادش رو با رد کردن متن بگو درست کنم.
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
آقا چند باری به بارداری تانکس تو داستان اشاره شده بود،ولی متاسفانه ناظران گرامی گیر دادند.😫 بدونید دیگه،در طی حمله لوپین به تانکس اون بارداره و تا دوماه دیگه بچه هاش به دنیا میان
توی جنگل ممنوعه
چرا باید با بابام تو عمارت مالفوی از../..دواج کنم؟
همون بهنر که سینگ.ل به گو.ر شم🤌🏻🦖
جچ
تو سالن غذا خوری هاگوارتز😐
درضمن،یه حدسی بزن ببینیم بنظرت اما مکمل کی میشه. تروخدا یه اسم بگو دیگه😅
میخوام واکنش الانت رو با واکنش بعد اون پارتای آینده رو مقایسه کنم
وای فهمیدمممممم
سیریوسههههههه
از کجا میگی؟😐
یه دلیل منطقی بیار جان جدت🤌😐
چون دنبال شوهر دادنشی😐
مال اونم نباشه مال سوروسه
شاید🤷♀️
بلخره از منی که فلور(دختر لوپین) رو گرگینه خواهم کرد هیچ چی بعید نیست🤌🏻🥲
به هرحال یکی از پیشگویی هات(صدای گریه شخص تو اتاق که گفتی اسنیپه) درست و یکی نادرست(اینکه گفتی ممکنه هانا باشه) نادرست بودن🤷♀️
ولی اگه سیریوس باشه خیلی خفن میشه
شاید🤷♀️
آدمیزاد از خاک آفریده شده پس طبیعی است که کرم داشته باسد.
سر داستان قبلیم هم اونقدر کرم ریختم😂
فقط حاضرجوابی های دنیز😂
😂
یکی تانکسو نجات بدههههه
عاشقه داستانتم❤❤❤❤(✿◠‿◠)(❤´艸`❤)
عزیزم💚🍏😭
خیلی داری خوشحالم میکنی