هلوووو.خب این اولین داستانمه:]🤸🏻♀️🌸امیدوارم خوشتون بیاد.لایک و فالو و کامنت هم یادتون نره😐✨
من میساکی هستم.۱۸سالمه و دوتا خواهر و برادر کوچیک دارم به اسم های آسوکا و هیروتو.توی سئول درس میخونم و اصلیت ژاپنی دارم:)مامان و بابام هم متسفانه بخاطر شغلشون تو یه کشور دیگه زندگی میکنن و هر از گاهی،میان سئول تا به من و آسوکا و هیروتو سر بزنن:>
(خب از معرفی بگذریم.در ادامه بگم که شما نقش میساکی رو دارید.خب بریم سراغ داستان:])
داستان از زبون میساکی:
امروز هم مثل روزای دیگه یه روز خسته کننده بود... :/بعد از اینکه دبیرستانم تعطیل شد،رفتم دنبال اون دوتا مشنگ(منظورش آسوکا و هیروتوعه).وسط راه سرم تو گوشی بود که حواسم نبود و پام خورد به یه چیزی و افتادم.پام هم یزره درد گرفت.جونگ کوک اومد دستمو گرفت و پرسید:حالت خوبه؟
منم در جواب گفتم که خوبم فقط پام یزره درد میکنه.گفت اگه نمیتونی راحت راه بری،من بلندت میکنم.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
25 لایک
عالیییی
اون قسمت ۴امش بجای اینکه بنویسم پاپ کرن نوشتم پاپ کورن:/
ببخشید.اشتباه تایپی شد اونجا='|🙂😂
اوه
اومدم غلط بگیرم ولی بجاش غلط نوشتم😐🤣
اههه
گیج شدم😐🤣