
یه داستان پاترهدی،البته با شخصیت اصلی جدید.با نام مبهم نمردند تا آرزوی مرگ کنند...
جمله آخر کتاب "هری پاتر یادگاران مرگ ۲" به یاد آورید که چه بود."و هری زیر پله ها از خواب بیدار شد" شاید درد این جمله، بیشتر از درد مرگ افراد معصوم داستان بود. ولی،بیایید نیمه پر لیوان را ببینیم. مادر و پدر جادوگر هری،آینده نچندان خوش او را از قبل در قالب یک خواب به او نشان دادند.... بله،آنها این کار را کردند. هری پس از بیدار شدن،هیچ چیز را به یاد نداشت. فقط بالشت او سر اشک هایش خیس بود. او هیچ چیز را به یاد نداشت. تا آنجا که هاگرید دنبال او آمد،و او فقط یک صحنه را از آن خواب عجیب به یاد آورد.... هاگریدی که از گردنش بسته بودند. او وقتی خانواده ویزلی را دید،فقط صحنه دعوای رون با او و البته زخمی شدن گوش جورج را به یاد آورد.... او وارد هاگوارتز شد و با دیدن دراکو مالفوی،فقط لحضه اشک ریختن او را به یاد آورد... وقتی سوروس اسنیپ را دید،فقط لحضهای از خاطرات او که پدر هری به او زور میگفت را به یاد آورد... او در آن سال تحصیلی فقط همین موارد را به یاد داشت... تا آنجا که در سال سوم تحصیلش عکس زندانی آزکابان،یا همان سیریوس بلک را دید... آنجا حفاظت اسنیپ از آنها،کرگینه بودن لوپین،و حتی بیگناهی سیریوس را به یاد آورد. همه چیز طبق آنچه در آن خواب جادویی دیده بود پیش رفت،و فقط و فقط در طول این مدت یک چیز را تغییر داد. او در سال چهارم تحصیلش،از مرگ دوستش سدیریک دیگوری جلوگیری کرد. به نحوی دیگر، سرنوشت را تغییر داد. همان کاری که پدر و مادرش برای انجام آن،آن خواب جادویی را به او نشان داده بودند. او در سال پنجم تحصیلش،توانست از مرگ پدرخوانده خود،سیریوس بلک جلوگیری کند.... و حتی بعد ها،توانشت با یک طلسم جادویی،دامبلدور را مخفی کرده،و توهمی در مقابل چشمان افراد مرگخوار و دراکو مالفوی و البته سوروس اسنیپ ایجاد کند،تا از مرگ آن پروفسر جلوگیری کند... بعد از این تغییر سرنوشت،او دیگر همه چیز را به یاد آورد.... از خاطرات اسنیپ گرفتیه،تا مرگ هدویک و دابی و فرد! و در تمام مدت،فقط و فقط و فقط جلوگیری کرد... شاید با این همه اتفاق،فکر کنید داستان تمام تراژدی،و البته غم را از دست داده،ولی نه،این جمیعت(نمردند،تا آرزوی مرگ کنند)
جادوگری که باید در رتبه دو قرار میگرفت، نه سه! گرلت گریندل والد! همه فکر میکنند، تام ریدل یا همان لرد ولدومرت دومین قوی ترین جادوگر،و اولین قدرتمندترین جادوگر سیاه است. ولی اشتباه میکنند. گریندل والد،دوست صمیمی و نزدیک تر از برادر آلبوس دامبلدور،در آن زندان که به دست تام ریدل به قتل رسید،با خواست خود،این کار را انجام داد. زیرا تام ریدل تنها صاحب هورکراکس نبوده....در سال هایی که هری پاتر مشغول جنگ و جدل با لرد ولدومرت بود،او زنده شد! و برگشت! او به خواست خود به قتل رسید،تا کسی از وجود او خبردار نشود.... او حتی یکی از قوانین خود،که نابودی ماگل ها بود را شکست و با یک ماگل ماگل زاده وصلت کرد،تا نسل خود را ادامه دهد،و وارثی داشته باشد.... جادوگری که دنیا مثل و مانندش را در هیچ جایی ندیده و نشنیده بود... جادوگری که حتی از پروفسور آلبوس دامبلدور هم قدرتمند تر بود.... او وقتی متوجه آبستن بودن همسر ماگل خود شد، بی سر و صدا فقط آنجا را ترک کرد،تا به وقتش،فرزند خود در مدرسه آموزش لازم را ببیند،و سپس نزد او بازگشته،به او در هدف دیرینه او،که نابودی ماکل ها بود کمک کند!! البته پس از دوری پدر از آن خانواده،مادر گریندل والد کوچک بار ها برای جلوگیری از به دنیا آمدن او تلاش کرد! ولی قدرتمند ترین جادوگر جهان،تحمل همه چیز را داشت. ولی نقطهای بود که کسی در نظر نگرفته بود، اینکه آن دختر کوچک،اختیار انتخاب سرنوشت را دارد! اینکه از قدرت بی پایان خود در چه راهی استفاده کند،انتخاب او بود،نه هیچ کس دیگر! اما نقطه اینجا بود،قدرت بی پایان!!
او از همان ابتدای تولد،همه چیزش شبیه پدر خود بود. با اینکه پدرش در طول سال ها رنگ موهایش تغییر کردند،یا چشمانش عجیب شدند،یا قدرت هایش افزایش پیدا کردند،گریندل والد جوان،از همان بدو تولد عجیب بود.... از همان وقت که به دنیا آمد،دردسری بیش نبود! زیرا هنگام گریه و جیغ طبیعی که هر نوزادی داشت،با جیغش دکتر،پرستار ها،و البته مادرش را به ق*ت*ل*ی سخت رساند. نه ساکت و آرم،بلکه با درد فراوان! او به مرور زمان، فهمید که توانایی هایش فقط جیغ زدن نیست! او میتوانست با یک نگاه،همه را از درد به خود بپیچاند! یا بزرگترین ترس های یکنفر را جلوی چشمانش بیاورد. میتوانست حیواناتی که تقریبا اراده کم دارند،یا حتی نوزادان که اراده ندارند را وادار به انجام هرکاری که دلش میخواهد بکند! او میتوانست آزار دهد! یک روز قبل از شروع اولین روز مدرسه اش،خاله اش تلاش کرد موهای او را رنگ کند،ولی رنگ از موی او لغزید و افتاد! خواست با لنز های مشکی چشم او را بپوشاند،ولی به محض برخورد با چشمانش،لنز ها خرد شدند... او رنگی به سفیدی گچ داشت. چشم راست او آبی شفاف و زلال بود،و چشم چپش برخلاف آن،سیاه و تیره و تار بود! هرکس اورا میدید،به خود میلرزید! زیرا سرمای نگاهش همه را در بر میگرفت! او همیشه نیمه جان به نظر میرسید. از رنگ و روی لب هایش گرفته تا صورتش روشن تر از هر آنچه که فکرش را بکنید بود.آخرین چیز را بگویم،او میتوانست با مار ها حرف بزند! بدون شک،او عادی نبود.
تمامی تتفاقات و چیز هایی که گفته شد زاده ذهن نویسنده است،و در دنیای حقیقی هری پاتر هیچ یک از این اتفاقات نیوفتاده✅️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گریندل والد بعد سورس جادوگر قدرتمند مورد علاقمه...
ج چ:گلوریا یه کاربر دیگه هم گفته ولی واقعا به اسمش میخوره.
درک داستان سخت بود😐💔
یعنی الان اونایی که ما دیدیم خواب بوده ولی بعدا اتفاق افتاده و اینجوری سیریوس و دامبلدور و سدریک و.....نمردن؟
و چون گریندل والد خوش خواست بمیره زنده شده و الان یه دختر داره؟
دقیقا
گریندل والد هم مثل ولدمورت هورکراکس داشت و از قصد مرد که همه فکر کنن اون دیگه نیست.
جیغغغغغ سر اسلاید اول گریههععع میکنممممم.....
قشنگ بود:)
جالبه...دوست دارم ادامشو بخونم
مینویسم. فقط و فقط حمایت میخوام🤎🪐
معرفیت میکنم به رفیقام که داستانای خفنتو بخونن🌚💙