
مقدمه
در سکوت شب کسی نوایی سر میداد. میخواند و گیتار میزد. آتش در شومینه شب زبانه میکشد و زوزه باد تن آتش را میلرزاند. پشت کشتی بشکه های چوبی و متعددی وجود داشت که روی هم چیده شده بودند. آن سوی بشکه های پوسیده و گونی های ذغال چمدان بزرگ و لجنی رنگی قرار داشت.و درست روی چمدان چکمه های گلی الا به همراه کلاه لبه دار کهنه اش به چشم میخورد. در کنار آتش بر چمدان تکیه داده بود،به حلال ماه مینگریست و ساز مینواخت. نت ها در آتش میسوختند و دود ها به گوش میرسیدند. نسیم شامگاه از غرب میوزید و او گیسوان طلاییش را به دست باد میسپرد. دقایقی بعد قطعه موسیقی سرانجام یافت. پس از آن تنها صدای تکان خوردن بادبان در آسمان،سوختن هیزم و ندای قلبش میامد.
آنجا،درمیان آب تا چندمایلی کشتی کوچکی که در آن بود هیچکس را نداشت. سنگینی پشت گلویش انگار استخوان هایش رامیشکاند. ظالمانه است که روزی تنها تکیه گاهت سطح چوبی سرد کشتی شود که برای تو گرم ترین آغوش است. قرار بود برای تعطیلات به جزیرکی،پیش مادر بزرگی که تا به حال ندیده است برود. اما مشکل آنجا است که میداند دیگر از آنجا برنمیگردد،پشت سرش خانه نیست و باید تنها بپذیرد. زیر چشمانش گود افتاده بود و فروغ نگاهش بی فروغ شده بود. سرش را به چمدان تکیه داد و اجازه داد پلک هایش بسته شوند و کشتی اورا به سرزمین خواب و خیال ببرد.
کم کم بوی مه غلیظ صبحگاهی به مشام میرسید. طولی نکشید تا باری دیگر قمر غروب و شمس طلوع کند. صدای پوتین های سگک دار کارکنان نزدیک و نزدیک تر میشد. پلکانش کم کم با نور آفتاب اوخت میگرفتند و باز میشدند. آتش خاموش و باد بان پایین آمده بود. و این نشانی آن بود که سرانجام کشتی دیگر به مقصد رسیده است. صدای زمخت و طنین انداز ناخدا که فریاد میزد[لنگر هارا بیندازید]خواب او را کامل پراند. سریع از جایش برخاست و پوتین هایش را پوشید. سپس پدانش را کشان کشان با خود برد و کلاه به دست از کشتی پایین آمد. جزیره کوه مرتفع و سرسبزی بود که سر از آب در آورده و تاج مه آلودش را به دیدرس همگان گذاشته بود. نسیم ملایمی میوزید و گیسوانش را نوازش میکرد بر روی شن قدم میزد و رد گام هایش را دریا میبلعید. نور افکن های سرتاسر جزیره خاموش بودند.جیرجیرک ها میخواندند و پرنده ها پاسخ میدادند. صدای دارکوب ها از دور به گوش میرسید.و بوی لطیف دریا شامه اش را لبریز میکرد. حس غریبانه ای داشت. گام برداشت و کمی جلو رفت.سرتاسر جزیره پوشیده شده بود با درختان کاج و افرا،کندو های عسل،بوته های تمشک،باتلاق های گل آلود و رود های روان. راه باریکه ای را که رد کرد.به جاده اصلی رسید. کنار جاده،بابونه ها با بینظمی روییده بودند. و جای چرخ اتومبیل ها بر روی آن مانده بود .
دسته چمدان را فشرد. گلاهش را بر سر کرد و دستی بر پیراهن حریر سفیدش کشید. ندای جزیره را حس میکرد. انگار آهنگی از اعماق طبیعت میشنید. آهنگی پر فراز و نشیب.از آن آهنگ هایی که انگار چیزی در خود جای داده اند.و شاید در عمیق ترین نقات قلب این جزیره،راز هایی نهفته باشد که در انتظار بیدار شدنند. و او اکنون دیگر میدانست آنجا خانه جدیدش است.
پایان مقدمه. مرسی که داستانمو خوندیننن💕 حتما نظرات و یا انتقاداتتون رو بهم بگید. بازم مرسی:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت مبارک 🌝✨🎊
امیدوارم امسال اتفاقای خوبی به سمتت سرازیر بشن و آدمای درستی سر راهت قرار بگیرن🦖♡♡
_با آرزوی بهترین ها!!
مرسی:)))خیلی زیاد مرسییی
و شرمنده که اون روز جواب ندادم گوشیم به چخ رفته بود:)
گورل خیلی قشنگ بوددد
مرسیی:)
با ارایه های ادبی زیبا نوشته شده
واقعا نویسنده خوبی هستی😌
مایل به فرند؟
مرسی ممنون :}
حتما