
گذشته:"فقط یک ازدواج کافیه! تا ملکه ی من بشی! پس کاری که باید رو انجام بده، دختر با ترس گفت:مطمئنم نیستم ولی ممنون!" ویولت:با ناباوری به اون مرد زل زدیم، آرین دستاش رو مشت کرد و بعد گفت: ببخشید! دستم رو داخل جیبم کردن و یک معجون بیرون در آوردم، داد زدم: جلو دهنت رو بگیر آرین! و معجون رو به سمت بقیه پرت کردم ، سریع سوار اسب شدیم. آرین با ترس پرسید:اون چی بود؟ ♡معجون بیهوش کننده! آرین من را محکم گرفت. مسیر رو به سمت پایتخت تغییر دادم. ♡آرین! ممکنه اطلاعات ورود ما پایتخت برسه باید با جنگ و حمله وارد بشیم! وقت نداریم! ◇اما من... ♡آرین! وظیفه ات رو به عنوان وارث نور رو یادت نره! آرین محکم تر من را گرفت، ◇اسب سواری رو از کی یاد گرفتی؟ ♡هیچکس ! بلد نیستم! فقط با توجه مسابقه های شکار دارم سعی میکنم اسب را هدایت کنم! ◇باشه! دیمن:در سکوت داخل چادر داشتم نقشه ها رو تماشا می کردم که متوجه یک تناقض شدم. ♧این امکان نداره! £چرا داره! ♧ تو...؟ £بله من! فکرشم نمیکردی؟ ♧باید بهت شک می کردم... £نمیتونستی شک هم کنی! بلند شمشیر رو کشید داخل سینه ام فرو برد. ♧تو... £واقعا فکر کردی همه چیز اینقدر ساده است؟ نقشه را مچاله کرد و آتشش زد. £درست فهمیدی ویولت و آرین به سمت اژدها واقعی فرستاده شدند...و خوب فهیمدی که من کیم!
کارسون: به ژولیت نگاه کردم که داشت تو درمان مجروحین کمک می کرد♤هی من... ☆کارسون! میتونی یکم آب مقدس بیشتری پیدا کنی؟ ♤باشه... ناگهان صدایی مملو از ترس فریاد زد: قربان! قربان! سرم را چرخوندم. صدا با تمام ترس فریاد زد: ولیعهد شیرطلایی کشته شده! همه سرشون رو به سمت مرد چرخاندند. دیمن مرده؟ کشته شده؟ چطور ممکنه؟ ویولت: کنار یک چشمه ایستادم و به جریان آب نگاه کردم. ناگهان دست آرین اومد رو شونه ام و لرزم گرفت! ◇خواهر انگور میخوری؟ ♡نه! ممنونم! ◇خواهر نمیخوای با مقر فرماندهی تماس بگیرم؟ ♡نه ممنون...اونجا همه چیز خوبه! ◇مطمئنی؟ ♡مطمئنم....◇باشه... . در سکوت به چشمه نگاه کردم:{مهم نیست بقیه چی میگن دختر واقعی من تویی ویولت!} پس تو چی هستی آرین؟ کارسون:جسد دیمن را داخل تابوت طلا گذاشتیم. چطور اینطور شد؟ ژولیت با چشم های سردو بی احساس به دیمن زل زده بود. او دیمن رو مقصر جنگ می دونست. اشکش را پاک کرد و بعد زمزمه کرد:در آرامش بخوابی ولیعهد! ویلیام با پوزخند گفت: پس فقط ولیعهد ما مونده؟ ژولیت دستاهایش را مشت کرد. زیر لب زمزمه کرد:چرا این همه آدم.... . با تعجب پرسیدم:چیزی شده...؟ حرفم نصف موند، با خشم فریاد زد: چرا این همه آدم باید بمیرند؟ چرا نفس این همه ادم باید بریده بشه؟ محکم به قفسه سینه ام مشت زد. ☆چرا؟ اشکاش روی یونیفرمم ریخته شد. ♧منم نمیدونم...
ویولت:اسب ها را به سمت پایخت هدایت می کردم آرین سکوت کرده بود، و بالاخره سکوت را با یک سوال مزخرف شکوند: لوگان یا ویلیام؟ با تعجب و خشم پرسیدم:ها؟ منظورت چیه؟ ☆کدومشون رو ترجیح میدی؟ سکوت کردم. جرا باید جواب همچین سوال احمقانه ای رو بدم؟ ☆فکرشو بکن! دختر بی نور بشه همسر دوک یا ولیعهد گرگ سیاه....فکر کنم همسر ولیعهد بودن بیشتر بدرد جاه طلبی های تو میخوره؟ ♡هه! من جاه طلبم یا تو که سعی می کردی به هر ۳ تا ولیعهد بچسبی؟ ☆خ...خو...خواهر!!! ♡دروغ میگم؟ همشون برات جون می دادند.... ☆این حرفت بدجنسیه! ♡درمورد من حرف میزنی خواهر؟ کلمه ی خواهر با تملم بدجنسی زمزمه می کردم... ♡و درمورد سوالت...ترجیح میدم همه ی آدم ها رو به زیر بکشم و خودم بهترین باشم...درست مثل تو ! ملکه باشم! و البته یک دزد.... اسبش را با اسب من همگام کرد...☆میفهمی چی میگی؟ داری بهم میگی دزد؟ من هیچی رو ندزدیدم... ♡باشه... ☆از ته قلبت قبول کن! افسار اسب رو تو دستام مشت کردم. اگر... با تمام نفرت فریاد زدم: اگر تویی هیچ وقت وجود نداشتی جولیا الان زنده بود و بخاطر شناختن من اتفاقی براش نمی افتاد. اشکام روی افسار ریخت. ☆ویولت تو خودت سند مرگش رو امضا کردی... ♡م...من ☆نمیتونی گناهان خودت رو گردن بقیه بندازی....هیچ وقت.... اسبش را از من جلوتر برد...باد سردی وزید...موهام رو تکان داد{هیچ وقت خودت رو بخاطر مرگ من مقصر ندون،ویوی...} این صدای جولیا بود؟ لبخند کمرنگی زدم...باشه جولی!
(۵ روز بعد)ویولت: آرین و من نزدیک پایتخت شده بودیم. آرین زمزمه کرد: پایتخت اینجاست؟ به کاخ بلندی در مرکز شهر که روش ۴ عنصر نقاشی شده بود،نگاه کردم. آهی بلند کشیدم و با جدیت گفتم:خودش هست. ☆الان باید کجا بریم خواهر؟ ♡کاخ....برج جادو و کاخ باهم در یک نقطه هستند.بیا! به سمت جلو حرکت کردیم. همه ی درخت ها رو پشت سر گذاشتیم و در نهایت توانستم از تپه ها شهر رو کامل مشاهده کنم ولی...ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. اسب را نگه داشتم. دود سیاه از ساختمان های پایتخت بلند شد. مردم به سمت جنگل فرار می کردند ولی ما اسب را به سمت مخالف هدایت می کردم.♡آرین با تمام سرعت اسبت را به سمت حلو حرکت بده.... . صدایی نشنیدم....سرم را به اطراف چرخوندم. آرین و اسبش چلوتر از من به سمت پایتخت حرکت می کردند. اسبم را زین کردم و با عجله روندمش. آرین با شنیدن صدای اسب من، حرکتش را تند کرد. مثل یک تعقیب و گریز شده بود. اصلا متوجه ورودم به پایتخت نشده بودم. ناگهان صدای شعله شنیدم. سرم را به سمت آسمان چرخوندم. و با دیدن اژدهای بالا سر شهر،قلبم ایستاد. اونا باید مرده باشند! آرین از دستم فرار کرده بود. از اسب پیاده شدم. ♡خدای من! چشم های اژدها رو از این فاصله تشخیص دادم. نفرت داخل چشماش غیرقابل انکار بود. €بانو ویو..لت؟!
به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن سرباز مخصوص ارتش دوک اندرسون،ترسیدم. دویدم سمتش. ♡فرمانده!! €بانوی من... دستم را روی بدنش گذاشتم: شما اینجا چیکار می کنید؟ شما باید تو میدان جنگ باشید! €بانوی من! ۵ روز قبل اژدها به پادگان و مقر اصلی حمله کرد. او تمام افراد اصلی را برداشت. دستم را از رو بدنش برداشتم. کاملا غرق خوت بود. او روی زمین افتاده بود و داشت جون می داد. ♡اون اژدهانما بود؟ اگه بود کی بود؟ €اون....اون.... . دیگه صدایی ازش نشنیدم... نبضش متوقف شده بود. با عجله سوار اسب شدم و به سمت کاخ زینش کردم. اشکام متوقف نمی شد. نگران کارسون بودم؟! آره نگران اون برادر بی عاطفه ام شده بودم. نگران لوگان و ویلیام... ساختمان کاخ جلوم رونمایی می شد. اشکام رو پاک کردم و اسب پریدم پایین. هنوز سم کافی داشتم. می دونستم هرکی باشه ،توی سالن اصلی کنار قلب مادر ایستاده بود. چرا وسط جنگ باید سر و کله دشمنان جد من باید پیدا می شد؟ وارد سالن شدم. کسی اونجا نبود. ولی ناگهان دستم محکم کشیده شد و پشت یک ستون افتادم. سرم را بالا آوردم و با دیدن لوگان و بلیندا که زخمی شده بودند، روزنه های امید تو قلبم روشن شد. ♡لوگان! بلیندا! ◇نیازی به مخفی شدن نیست،ولیعهد! ویولت تو هم اونجایی؟ این صدای هانا بود؟ از مشت ستون اومدم بیرون. موهاش سیاه شده بود . با لبخند گفت: اسباب بازی خوبی بودی وارث نور واقعی! هیچی از حرفاش رو نمی فهمیدم. ◇دزدیدن جادوت توسط دختر دوستم و قلب توسط برادرزاده عزیزم کار سختی نبود... ♡برادرزاده ات؟ ♤من رو میگه ویولت... ♡وی...ویلیام؟!
بچه ها! من خیلی متاسفم! من واقعا ۱ ماه سرم شلوغ بود ولی از الان زود به زود پارت میدم....(فردا امتحان هندسه ، شیمی و ادبیات دارم) پنجشنبه هم رباتیک و المپیاد ریاضی دارم...گیتارمم باید تمرین کنم.... و برای داستان بعدیم، مشکلی ندارید یکم از این جادو اینا بکشم بیرون؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی بود
با وجود کارای بسی زیادت لطفا سریعتر پارت رو بده .
چشم بزودی زود
وقتی اینقدر گشادی که حتی حال نداری بخونی:
گشادی بد دردیه...
عین خودمیه
عالیییییییی
مرسیییی
بالاخرهههههههههه
بله دیگه
خداییش یه سوال
هدفت از حرص دادن من چیه؟؟؟
الان.چرا اینجوری شد؟
گفتم ویلیام مرموز میزنه اه
پارتتتتتتتتت پیلیز
اوکی فردا صبح میذارم الان بذارم کسی نمیبینه
ببین هدفام که زیاده خواهر نمیتوانم همه را اینجا شرح بدم
میدونی دارم به این فکر میکنم چطوری داستان بعدیت رو بخونم بدون اینکه فshت ندم؟؟؟
بابا یکم یواشششش ارامممممممم اهستههههههه ای بابا
فق از الان بت بگم اگ ویلیام و لوگان
از اولشش خیانت کرده باشن و هیچ بازی پشتش نبوده بزن بکش همشونو
اصن ویولت هم بکش
نکشی من و میدونم و تو
ویولت و بکشی بخدا راحت میشه والا خو
هانا رو هم نکشی دیگ حسابت با کرام الکتابینه (درس گفتم؟)
وووو مطمئنم کارسون عاشق ژولیت میشه تامام
نفس عمیق پارت بعدی غمناکه...
خوشت اومده نههه
نهههه خوشت اومد؟:
نهههه خوشت اومده
بلییی دیگ
جیغغغغغغ بلاخرهههه
بالاخرههههه