فقط خودم و خودت ۴۶

(انچه قبلا خواندید: تو که واقعا فکر نکردی ل.ی.ا.ق.ت بهترین دختر دنیا رو داری ها؟.....مگه یادت رفته تو پسر د.ش.م.ن اونی؟.....لایلا...اون میخواست من رو ب.ک.ش.ه) از زبون تیکی: و گفت: نه نه نه با پلگ رفتیم سمتش وقتی بهش رسیدیم ازش پرسیدم: ادرین؟ چی شده؟ با چشمایی پر از نگرانی و تعجب بهم نگاه کردو گفت: ت..تیکی تو ام این..اینجایی؟ بعد با ب.غ.ض ادامه داد: می..میشه به لیدی باگ بگی..‌بگی که من...من ل.ی.ا.ق.ت.ش رو ندارم؟ به هر حال دیر یا زود که باید می فهمید گفتم: چرا ادرین چیو باید میفهمید‌؟ که...

که ادرین با لحن خاصی از ناراحتی گفت: تیکی لطفا نمیدونستم چرا اینجوری شده که پلگ بهم نگاه کردو اومد سمتم و توی گوشم پچ پچ کرد: ببین برو به مرینت بگو که بیاد روی برج ایفل تا این رو آروم کنه تا بلایی سر خودش نیاورده منم توی گوشش گفتم: باشه و روبه ادرین گفتم: من برمیگردم و از پنجره خارج شدمو رفتم سمت خونه ی مرینت از زبون ادرین: که یهو اکو ا.ف.ت.ا.د روی زمین و پشت سرش مامانم با یه چکش ظاهر شد من که هنوز فکرم درگیر حرفای اکو بود با چشمای گ.ر.د.م گفتم: ما...مامان؟ امیلی: آره خودمم ادرین، دیگه برام مهم نبود که چرا مامانم الان اینجاست یا چرا اصلا ز.ن.د.س.ت فقط با ب.غ.ض دویدم سمتشو د.ا.د زدم: مامان و پ.ر.ی.د.م توی ب.غ.ل.ش گفتم: حرفای اکو راست بود؟...یعنی پدر...که حرفم رو ق.ط.ع کردو گفت: نه یعنی هنوز امادگیش رو نداری و الان باید بری خونت گفتم: خونه؟ گفت: آره دیگه گفتم: خونه کجاست؟ گفت: وا...مگه یادت رفته خونت پیش پلگ، لیدی باگ و بقیه... خونت توی عمارت اگرست

گفتم: اما...حرفم رو ق.ط.ع کرد: اما نداره باید بری و یه وردی خوند بعد یه ح.ل.ق.ه ای زرد رنگ دورم رو گرفتو منو بالا برد گفتم: نههه امیلی: ادرین بقیه نگرانتن باید ب.خ.ا.ط.ر اونا برگردی گفتم: ولی من...که یهو خودم رو روی زمین اتاقم دیدم داشتم گ.ر.ی.ه می کردم

از زبون مرینت: که یهو صدای آشنایی شنیدم: مرینت؟ صدای تیکی بود از جام پ.ر.ی.د.م: تیکی؟ جواب داد: آره خودمم و منو پلگ به کمکت احتیاج داریم الیا: سلام تیکی...چه کمکی؟ تیکی: سلام الیا و داستانش طولانیه از اینجا شروع میشه که....از زبون راوی: تیکی کل قضیه رو برای الیا و مرینت تعریف میکنه مرینت: اما برای چی؟ چرا میگه ل.ی.ا.ق.ت.م رو نداره تیکی در جوابش گفت: نمیدونم فقط میدونم باید بری آرومش کنی تا به سیم آخر نزده مرینت: خیل خب باشه و الیا هم همزمان د.س.ت مرینت رو میگیره و میگه: فقط مراقب خودت و اون باش باشه؟ مریت: خیالت تخت و روبه تیکی میکنه: خب...اسپانس ان

و لیدی باگ تبدیل میشه و میره روی برج ایفل که....از زبون ادرین: بعد اینکه تیکی از پنجره رفت بیرون پلگ بهم نگاه کرد و گفت: ببین نمیخوام خیلی سوال پیچت کنم پس چطوره خودت بری با لیدی باگ حرف بزنی؟ شاید بتونی به اون بگی گفتم: د.ی.و.و.ن.ه شدی؟ این وقت شب؟ اونم وقتی میدونم که نمیتونم دیگه باهاش صحبت کنم یا تو چشماش نگاه کنم؟ گفت: ادرین تیکی رفت لیدی باگ رو خبر کنه که تبدیل بشه و بیاد روی برج ایفل پس بهتره تو ام بری به هرحال لیدی باگ هم حق داره بدونه برای چی دیگه نمیخوای باهاش باشی با ب.غ.ض سرش د.ا.د زدم: من میخوام باهاش باشم چرا همچین فکری کردی اتفاقا خیلی هم د.و.س.ت.ش دارم اما...که اشکام سرازیر شد: اما وقتی میدونم اگه بفهمه من و هاکماث کی هستیم ازم م.ت.ن.ف.ر میشه چه فایده ای داره؟ پلگ هم در جوابم د.ا.د زد: منظورت چیه ادرین؟ تو این همه صبر کردی و منتظر بودی تا اون قبولت کنه پس الان که اونم ع.ا.ش.ق.ت.ه چرا عقب کشیدی؟ دیگه چیزی...که...

که از روی زمین پاشد و گفتم: من هنوز ع.ا.ش.ق.ش.م اما واقعا مجبورم این ر.ا.ب.ط.ه رو تموم کنم.... پس راست میگی باید باهاش حرف بزنم پلگ کلوز ات و تبدیل شدمو رفتم روی برج ایفل روی ل.ب.ه برج نشستم و رفتم توی افکارم که.....

خب تموم شد اگه می‌خواستید پارت بعد هم بنویسم لایک کنید و نظر بدید بای بای ❤️❤️❤️(راستی ناظر جون لطفا منتشرش کن)