❤پارت46نسیم‌عشق❤

رهام : عزیز جونم هنوزم قلبت فقط و فقط واسه من میزنه مگه نه😏...عزیز: آره قربونت برم ..._ یعنی قرار نیست بابابزرگ دار شم؟🤣...عزیز یه نیشگو ل از بازوم گرفتو گفت ...عزیز: اوا خاک به سرم پسر حیا کن عه ...._ چشم عزیز جونم نمیگم میخوام بابابزرگ دارشم 😁...عزیز : من از دست تو چکار کنم😤 ..._ هیچ شکر خدا یه پسر جذاب و دختر کش و که__ ... با دمپایی که سمتم پرت شد از خونه اومدم بیرون چهار روز از دیدن آرام میگذره توی این مدت کم چند بار رفتم دم خو نشون که ببینمش اما خانوا دش می گفتن که نمیشه و آرام نمی خواد منو ببینه واقعا دیگه خسته شدم از بلا تکلیفی و این ماجرا ها ..امروز تولد ۶ ماهگی آوات بود واقعا نمی دونستم چرا هر ماه برای این فسقلی تولد می گرفتن اما من از یه نظر خیلی خوشحال بودم چرا که بهانه ‌ای برای دیدن آرام بود ...هم کیک رو باید سفارش می دادم هم کادو می گرفتم واقعا بخش مهم رو سپرده بودن به من ...وارد شیرینی فروشی شدم یهو با کیکی که دیدم لبخند شیطانی زدمو سفارش دادم برای کادو هم یه ماشین شارژی گرفتم و البته بماند که زنگ زدنای ماهان تمومی نداشت این بشر سر آوات زیادی حساس بود🙄 هعی خدا قسمت مام بشه خودم بهترین بابا میشم 🤩 ...

آرام: صدف شمام چه برنامه هایی دارید جشن ۶ ماهگی دیگه چیه ...صدف: دیگه اینطور یاست توهم حتما باید بیای پسرم که یدونه خاله بیشتر نداره ..._ قربونش برم من نه ولی خوب خیلی ضروری نیست ها ...صدف: باید بیای دیگه؛ فعلا ... با اصرار های صدف قبول کردم که برم به گفته‌ی صدف مهمونی خانوادگی بود پس یه مانتو شلوار پوشیدم ولی برای اونجا یه شو میز مجلسی انتخاب کردم ...بعد از بردا شتن کادو از مامان و بابا خدا حافظی کردم و رفتم خونه صدف اینا... صدف: سلام عشقم زود برو بالا لباستو عوض کن که بقیه مهمونام بیان ..._سلام باشه ....بعد از پوشیدن لبا سام داشتم از پله‌ها میومدم پایین که بقیه مهمونا اومدن اما من نگام به رهام بود که با خنده داشت میومد توی سالن تا نگاش به من افتاد میخکوب شد و همونجا ایستاد ...به چشماش نگاه کردم میشد دلتنگی رو تشخیص داد ولی چرا ؟ اونکه دنیز رو دوست داشت و منو بازی چه کرده بود چرا باید چنین رفتاری داشته باشه یعنی ترحم بود؟ ...بدون هیچ نگاهی اومدم پایین و به سمت صدف رفتم نمی خواستم این شبو برای خودم خراب کنم ...بالاخره شام خور دیم و قرار شد کیک رو بیارن همه نشسته بودیم که رهام با چهره‌ ی شیطون کیک رو اوارد اما حتی کارتون روش رو باز نکرده بود ....

صدف: عه آقا رهام چرا کار تونه روش رو باز__....صدف با دیدن کیک حرفش نصفه‌ موند و با تعجب به کیک خیره شده بود ...تا نگام به کیک افتاد دهنم باز شد یه قوربا غه خیلی زشت و به رنگ سبز تیره خیلی بزرگ بود و حتی زبونش هم آوارده بود بیرون؛ دخترا با حالت چندشی به رهام خیره شدن ولی مردا همه خندشون گرفته بود ...آوات هم که انگار خندش گرفته بود و خوشش میومد رو از صدف گرفتم تا کیک رو برش بزنه ...رهام: گفته باشم زبونش مال منه😁....آقا ماهان: همش واسه خودت این چه کیکیه سفارش دادی چطوری بخو ریمش🤦‍♀...رهام: از عمد گرفتم که نخورید 🤩...با کلی خنده کیک رو خوردیم و بساط رقص شروع شد فضا خیلی شاد بود ولی من اصلا خوشحال نبودم احساس میکردم من دیگه برای رهام مهم نیستم البته نبایدم باشم یه بازیچه که اهمیتی نداره

کادو رو دادم و خداحا فظی کردم هر چقدر صدف اصرار کرد دیگه نتونستم بمونم داشتم شماره‌ی اسنپ رو میگرفتم که با بوق ماشین رهام به خودم اومدم ولی اهمیتی ندادم دوباره خاستم بگیرم که صداش بلند شد ...رهام: آرام سوارشو می رسونمت دیر وقته ...خاستم لجبازی کنم‌ ولی حالا که اون خونسرد بود منم دلیلی برای این کار ندیدم سوار شدم توی راه حتی یه کلمه هم حرف نزدیم رسیدیم توی کوچه که رهام گفت ...رهام: میخوام باهات حرف بزنم آرام ..._ من حرفی ندارم آقای رادمهر با اجاز__ ...رهام: صبر کن اون چیزی که تو فکر میکنی نیست ارام همه چیز سوءتفاهم شده ..._برام مهم نیست خدافظ ....به صدا زدن های رهام توجه نکردم و سریع وارد خونه شدم مگه صبر من چقدر بود تا کی باید گول می خوردم