❤پارت44نسیم‌عشق❤

رهام: وارد اتاق آرام شدم یه پرستار کنارش بود نگاش افتاد به من توی چشماش هیچ حسی نبود ترسیدم از همین نگاه از اینکه خیلی خونسرد بود ...جلو رفتم و گفتم: ..._ حالت خوبه؟ ...آرام: ببخشید من میخوام بخوابم لطفا اینو ببرید بیرون ....وقتی حرفش تموم شد انگشتشو سمت من گرفت ؛ ..._‌یعنی چی آرام میخوام باهات حرف بزنم اشتباه شده ببین__‌ ... پرستار: بفرمایید آقا ایشون باید استراحت‌ کنن بفرمایید ..._ولی من__ ...پرستار: بفرمایید ...عصبی توی راهرو نشسته بودم که اهورا و مامانو بابای آرام اومدن بعد از چند تا سوالو احوال پرسی رفتن توی اتاقش

بهتر بود یکم تنهاش می زاشتم یکم کنار میومد با این موضوع ولی اینم بد بود که حقیقت رو نمی دونست و داشت قضاوت میکرد درسته خودمم اینکارو باهاش کردم ولی وقتی فهمیدم نتونستم‌ با عذاب وجدانش کنار بیام و تاوانش رو دادم ؛ تاوان دورشدن آرام ازم ،تاوان بهم ریختگی زند گیمون ... سه روزی میگذره ولی آرام نه جواب گوشی رو میده نه پیا مایی که بهش میدم حتی با صدف هم‌ هما هنگ‌ کردم که یه قرار بزاره ولی انگار آرام راضی نمیشه که حتی منو ببینه .... توی شرکت بودم که مامان زنگ زدو گفت که عزیز جون برای فردا ظهر از شیراز بر میگرده ؛ از وقتی یادم میاد کنار عزیزجون بزرگ شدم همیشه دوست داشتم توی باغش که شیراز بود بمونم ولی وقتی اومدیم تهران دیگه سال به سال هم رو می‌دیدیم پار سال که اومد گفت باید سرو سامون بگیری و دفعه‌ ی بعدی که می بینمت باید با زنت باشی ؛ بیمار ی قلبی داشت و از جایی که خبر ازدو اج منو شنیده انتظار داره منو با زنم ببینه حالا با اتفاقا یی که افتاده نگرانی دیگه‌ هم از این بابت داشتم

توی ماشین بودم و خوا ستم برم زنگ خونشون رو بزنم که آرام از یه شاستی‌ بلند مشکی که رانندش هم یه پسر جوون بود پیاده شد ؛ خون داشت خونمو میخورد سریع به سمتش رفتم و گفتم ..._ به به سلام آرام خانوم چشمم به جمالتون روشن شد بالاخره ...آرام: سلام بفرماکنار ..._وایسا ببینم این پسره کی بود با ماشینش اومدی ها؟؟ ...آرام: به تو چه برو کنار زشته جلو مردم ...._ عه به منچه اصلا من چکارم هیچ نقشیم توی زندگی تو ندارم ...آرام: رهام بس کن فکر کنم‌ ما حرفا مونو زدیم ..._نه نزدیم بیا سوار ماشین شو کارت دارم ...آرام: من حرفی با تو ندارم ..._ یا سوار میشی یا اینقدر اینجا وا یمیسم آبرو نمونه .....بالاخره رفتیم توی ماشین و حرکت کردم سمت یه کافه ..‌..

_میگم من مجبورم واسه عزیز جون این کارو بکنم چرا متوجه‌ نیستی ...آرام:بگو رفته سفری جایی من راضی نمیشم نمیخوام حتی کنارت نقشم بازی کنم‌ ...وقتی این حرفو زد قلبم تیر کشید به چشماش نگاه کردم‌ درست زل زده بود بهمو داشت میگفت نمیخوام کنارت باشم ..._باشه باشه ادامه نده ..فقط..فقط اینکه عزیز بیماری قلبی داره نزار بخاطر من حالش بد بشه الان‌ اون توی خونه ما منتظره که منو تو بریم دیدنش ....آرام: باشه فقط امروز ...._آرام؟ ...آرام: جان_بله؟ ..._هنوزم نمی خوای برات توضی__...آرام: بریم لطفا ...نشستیم توی ماشین و حرکت کردیم سمت خونه توی راه آهنگی پخش شد که باعث حرف نزد نمون شده بود دقیقا مناسب حال من بود ..... روبه راه نیست احوالم 🎵شبا بد روزا در گیر کارم 🎶حالم خوش‌نیست 🎵تو منو کشتی🎵پشت پنجره می شینم و خنده این پشت نیست🎶...نه میتونم جلوت این بحث‌ رو بازش کنم 🎶نه میتونم با غم تنهایی سازش کنم 🎵نه غرور اجازه میده که به تو خواهش کنم ولی من دلم لک زده موهات رو نوازش کنم 🎶(امیر تتلو/ نوازش)...