فلش بک به ساعت ۶:۳۰ با نور خورشید از خواب بیدار شدم رفتم آبی به صورتم زدم و موهام رو شونه کردم ردا و بلیز سفید دامن سیاهم رو پوشیدم که یه صدایی شنیدم بچه ها از خواب بیدار شده بودند ! که گفنم : صبح بخیر بچه ها همشون گفتن: صبح بخیر کاترین ! گفتم من میرم سرسرا شماه، اماده بشین بیاین امایا گفت اوکی . توی راهرو داشتم سوال و جواب هایی که اسنیپ میخواست آزمون امتحان بگیره رو مرور کردم تا توی ممتاز ها قرار بگیرم داشتم به همین چیز ها فکر میکردم که به یکی برخورد کردم افتادم زمین گفتم ه.و.ی چ.ت.ه نابینا ای ؟ بعد دیدن اون پسر عجیبه اخمام بیشتر تو هم رفت بلند شدم و یقه اش رو گرفتم و گفتم نشنیدم؟ که گفت ول کن یقه ام رو دختره یه د.ی.و.و.ن.ه. یقه اش رو ول کردم و گفتم از این ببد بیشتر حواست رو جمع کن بعد با همون اخم وارد سرسرا شدم و نشستم پیش یه دختر بعد از چند دقیقه دخترا هم اومدن و نشستن کنارم کلارا گفت راستی امروز چه کلاسی داریم امایا گفت پروفسور اسنیپ و امتحان میگیره از صفحه ۱ تا صفحه ۹۷۸ یعنی آخرین صفحههای ببینه چقدر هوشیاری داریم پانسی گفت اه چندش گفتم کی گفت اون گ.ن.د زاده دیگه گفتم هرماینی رو میگی گفت آره اون یه آ.ش.غ.ا.ل.ه گفتم حق نداری به دوستم بگی ا.ش.غا.ل گفت تو با اون گ.ن.د زاده دوستی پس تو هم یه اش.غ.ال.ی بلند شدم چوب دستیم رو سمتش گرفتم و گفتم وینگاردی ام لوی اوسا و پانسی توی هوا معلق شد گفتم یه بار دیگه جرعت کنی به من و هرماینی بگی ا.ش.غا.ل کاری میکنم که مرغ های آسمون گریه که هیچ بهحالت یشکدوخ (بر عکس بخون) کنن پانسی گفت باشه باشه ببخشید منو بیار پایین گفتم نه تا وقتی که از هرماینی معذرت بخوای گفت هرگز! گفتم پس از تو هوا معلق بودن لذت ببر پارکینسون ! هرماینی هم داشت لبخند دندون نمایی میزد اون پسر عجیبه با دهان باز داشت نگام میکرد که پانسی گفت باشه باشه معذرت میخوام گرنجر رو به هرماینی گفتم میبخشیش گفت اوهوم پانسی رو آوردم پایین و با یه دست از یقه اش گرفتم و گفتم اگه جرعت داری یهبار دیگه اون حرف رو بزن با چشمای تر.س.ن.اک نگاهش کردم که پانسی گریه اش گرفت و دوان دوان سمت خوابگاه دوید منم چوب دستیم رو گذاشتم سرجاشون به کلاس اسنیپ حرکت کردم بقیه دخترا و هرماینی اومدن دنبالم هرماینی اومد بغ.لم گفت ممنونم کاترین ممنونم گفتم خواهش میکنم تو دوست خوبه منی که کلارا گفت دختر چطوری ؟ آخه چطوری تونستی هیشکی تا حالا نتونسته بود باهاش اینجوری رفتار کنه اکن ق.ل.د.ر هاگوارتز هست گفتم و همین طور ترسو ی هاگوارتز امایا گفت عالی بود دختر ازش خوشم نمیومد به منم دورگه ک.ث.ی.ف میگفت گفتم حقش بود آلیسون گفت رویایی بود! وقتی به کلاس اسنیپ رسیدیم منو امایا و کلارا و آلیسون پیش هم نشستیم که پانسی اومد و با ترس بهم نگاه انداخت و پیش نوچه های اون پسر عجیبه نشست که یک دفعه در باز شد و اسنیپ وارد شد و گفت اینجا کسی حق نداره چوب دستیش رو الکی تکون بده یا ورد اشتباهی رو بگه و .............. امتحان شروع شد توی دلم گفتم چرا این سوالا اینقدر اسونن خداااا
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
امممم ..... بیوتو دیدم قلبم ریخت
تسلیت می گم خدا صبر بده 🤧🤧🤧🤧🤧🤧🤧
خیلی قشنگ بود 🧡
چیزه... بیوت...
ممنون
اشکالی نداره خب خواست خدا بود
آره خب...
تسلیت میگم 💔
ممنون خدا مرده های تو هم بیامرزه
ممنون 🖤
منم پدربزرگم فوت شده
خدا رحمت کنه
🖤🖤🖤
قشنگ بود🌚🤝🏻
بین تمام هزاران هزار داستان های هری پاتری که تا الان خوندم کاترین تنها دختر اسلیترینیه که به هرماینی نگفت مادبلاد🖤
😅ممنون عزیزم
تسلیت میگم اجی ): 💔👀
مامانت مردن؟ ( به خاطر بیوت میگم🖤💔🙂)
عالییییییییییییییییییییییییی عزیزم 💚
منم داستان مینویسم 7 بار رد شد 😐
هعی مال منم