پاییز فصل مورد علاقه رایان بود. مثل سیل باران میبارد و هوا خیلی سرده اما داخل ساختمان موسسه گرمه و سکوت برقرار است و صدای برخورد قطرات باران به پنجره سکوت را میشکند . رایان گولدن 22 ساله از آسانسور طبقه آخر پیاده شد و به سمت دفتر رییسش حرکت کرد. در زد و وارد شد ،با رییس هم سن خودش رو به رو شد ، ویلیام جانسون.
ویلیام نیشخندی زد و گفت:« ماموریت جدید !»
رایان هم متقابلاً لبخند زد ویلیام ادامه داد:« مایکل دزد معروف آثار هنری همون که کسی تا به حال چهره اش را ندیده نقاشی تازه کشف شده در فرانسه رو دزدید .
تو باید به فرانسه بری و وارد هتلی بشی که مایکل در اون اقامت داره اما یکی از قوانین این هتل یکم عجیبه ، مهمان های این هتل... خب در واقع... کاپل هستن.»
لبخند رایان محو شد:« پس باید با یک دختر وارد هتل بشم؟»
ویلیام خنده ای عصبی کرد :« نه. فکر کنم خودت متوجه بشی نه؟ تو باید با ریکی پارکر بری.»
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
یه سری به کتابچه ی من هم بزن 🔮
عنوان داستان٫کتابچه ی من : دخترک گمشده اس 🌾
مرسی از حمایت
عالی بود
ادامه بده
باحال بوددددد، ادامش بدههه
ی سوال ریکی پسره؟
بله عزیزم
آهان
خیلی خوب بوددددد ادامش بدههه