8 اسلاید صحیح/غلط توسط: army7_bts انتشار: 4 سال پیش 70 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این از پارت چهارم دارم سعی میکنم پارت هارو زود به زود بزارم و مثله داستان قبلی زیاد منتظر نمونید 😙😗😙😗😙😗😙😗😙😙😙😗😙😗😗😙😙😗😗😗😗😗😗😗
از زبان جین هه
با تابیدن نور خورشید تو صورتم بیدار شدم کشو قوسی به خودم دادمو چشمامو باز کردم رو تختم بودم دیشب انقد خوابم میومد نفهمیدم کی اومدم بالا.
رفتم پایین همه تو آشپزخونه داشتن صبحانه میخوردن جین با دیدنم گفت_عه بیدار شدی؟
_نه هنوز خوابم 😐
_خا بیا بشین.
بهشون سلام کردم و رفتم نشستم پیششون بعد صبحانه دوباره بچه ها مشغول خوندن شدن منم بعد اینکه ظرفارو شستم رفتم تو اتاق و بعد پوشیدن لباسام و برداشتن وسایلا رفتم پایین بچه ها با دیدنم که آماده شده بودم با تعجب بهم نگاه کردن.
جیهوپ_جایی میری؟؟
_اره سره کار تا قبل ظهر برمیگردم شما یکم این کتابا رو بگردین منم میام.
جیمین_سره کار؟؟؟
_اره دیگه چرا انقدر تعجب کردین من فعلا میرم بعدا حرف میزنیم.
بعد خداحافظی از خونه زدم بیرون و بعد رد شدن از دریاچه به سمت محل کارم رفتم وارد شدم و به همه سلام کردم رفتم به سمت رنگایی که دیروز قرار بود آماده شون کنم و کارمو شروع کردم یه کارگاه کوچیک بود که توش کاغذای رنگی درست میکردیم و منم مسئول درست کردن رنگ ها بودم بعد گذاشتن دستکش کارمو شروع کردم …
از زبان شوگا
بعد اینکه جین هه از در رفت بیرون به مونکوت نگاه کردیم که گفت_تو این مدت که مادرشو از دست داد نذاشت یه زره هم کمکش کنم به درخواست خودش براش یه کار پیدا کردم الان حدود هفت سالی هست که خودش داره کار میکنه .
با تعجب نگاهش کردم
_ هفت سال؟؟؟یعنی از بچگی کار میکرده؟؟
_اره از همون بچگی شروع کرد.
خیلی تعجب کرده بودیم دختره عجیبی بود برخلاف ظاهر بچگانش انگاری خیلی بیشتر از سنش می فهمید.
مونکوت بعد یکم دیگه که همراه ما کتاب خوند برگشت خونش و گفت دوباره میاد.
تا نزدیکای ظهر کتابا رو خوندیم دیگه خسته شده بودم. با خستگی بلند شدم ورو به بچه ها گفتم _بهتره نیست بریم تو حیاط؟ پوکیدم تو خونه.
با تایید بچه ها رفتیم تو حیاط و رو زمین نشستیم داشتم به آب نگاه میکردم که با صدای تهیونگ همه برگشتیم و نگاهش کردیم
_بچه ها بیاید اینجا..
همه به سمت جایی که تهیونگ گفته بود رفتیم با دیدن قبری که اونجا بود شوکه شدم رفتیم جلو تر یه قاب عکسم پیشش بود
قاب عکسو برداشتم با بچه ها داشتیم به قاب عکس نگاه میکردیم
جونگ کوک _ قبر کیه؟؟
با دیدن تصویر توی قاب عکس فهمیدم مادرشه.
_نمیدونم ولی این انگاری….
_مامانمه.
برگشتیم سمت صدا جین هه بود بهمون لبخند زد و نزدیک شد
گلای تو دستشو گذاشت رو تپه خاکی که اونجا بود و نشست ادای احترام کرد بعد یه چیزی زیر لب گفت و بلند شد برگشت سمتمون و دوباره لبخند زد_قبر مادرمه.
غمگین نگاهش کردیم با دیدن نگاهمون انگار میخواست جو عوض کنه گفت_مونکوت رفت؟؟
من_اره یکم بعد رفتن تو رفت.
جین هه_میرم لباسامو عوض کنم.
سر تکون دادیم به سمت خونه رفت همون طور که نگاهش میکردیم نامجون گفت_حتما تو این مدتی که اینجا بوده خیلی تنها بوده و سختی کشیده.
تهیونگ_بهتره از این به بعد کاری کنیم از تنهایی در بیاد آسون نیست تنهایی این همه مدت اینجا زندگی کردن.
یکم بعد مام رفتیم تو.
تو هال نشسته بود و داشت بین کتابا می گشت با صدای ما برگشت _چندتاشونو خوندین؟؟
جیهوپ_خیلی صفحه هاش زیادن هنوز چهار پنج تا بیشتر نخوندیم.
سر تکون داد.
از زبان جین هه
کتاب دیشبیو برداشتم و ادامشو خوندم.
این پنجیمن کتابی بود که داشتم میخوندم رفتم صفحه بعد دوباره یه دست نوشته بود. با خوندن نوشته شوکه شدم.
یهو صاف نشستم بچه ها با این حرکتم با تعجب نگام کردن
شوگا _چیزی پیدا کردی؟
چیزی نگفتم دوباره خوندمش سرمو تکون دادمو گفتم_ نه اشتباه متوجه شدم.
دوباره نوشته رو خوندم( شخص بعد مدتی احساس ضعف و خستگی میکنه و بعد گذشت دو هفته کم کم اعضای داخلی بدن ضعیف میشن بیمار قوای بدنیشو از دست میده تا جایی که حتی ممکنه به سختی راه بره و در هفته سوم بعد شروع شدن تب چند روز بعد نهایتا با مرگ دستو پنجه نرم میکنه.)
دقیقا عین حرفای مونکوت بود ولی مونکوت حرفی از اینکه تب شروع میشه نگفته بود...
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم اهمیتی ندم همه آخرش میمیرن یکی زود تر یکی دیرتر یه لبخند تلخ زدم.
چند صفحه دیگه ام که خوندم کتابه تموم شد. رفتم بین کتابا نگاه کردم یکی دیگه رو که جلدش سالم تر از بقیه بودو برداشتم و دوباره نشستم شروع کردم خوندن.
یک هفته بعد
چند روزی از اومدن بچه ها می گذشت تو این مدت بیشتر باهم اشنا شده بودیم و خیلی باهم صمیمی شده بودیم هر روز باهم می رفتیم بیرون که حوصلشون تو خونه سرنره. خلاصه خودمونو مشغول کرده بودیم تو این مدت چندتایی از اون کتابارو خونده بودیم ولی چیزی دستگیرمون نشده بود.
نزدیکای ظهر بود که از کار برگشتم بعد کمی استراحت با جین و شوگا رفتم تو آشپزخونه تا ناهار درست کنیم جین_خب چی درست کنیم؟؟؟
_من چند روز پیش یکم گوشت و صدف خریدم چطوره سوپ درست کنیم و یکمم برنج ک با گوشت بخوریم؟
شوگا_عالیه پس من برنج درست میکنم.
جین _منم سوپ.
_پس منم گوشتارو درست میکنم .
دستامونو شستیم و مشغول درست کردن شدیم بعد اینکه گوشتا رو خورد کردم بهش ادویه زدم و روغن ریختم تو ظرف
داغ که شد حواسم نبود گوشتا رو که اب داشتن پرت کردم توش که روغنا پریدن با ترس رفتم عقب که خوردم به یکی نزدیک بود بیفتم که دستشو دور کمرم گرفت صورتم دقیقا رو به روی صورتش بود به هم نگاه میکردیم نمیدونم چرا ولی انگار قفل کرده بودم و نمیتونستم حرکت کنم حس میکردم صورتش داره بهم نزدیک تر میشه ناخوداگاه چشمام رفت رو لباش چشام گرد شد که…..
با داد جین هول زده برگشتیم سمتش(😑😐😒آیا داد زدن کار درستیست؟؟اونم تو این موقعیت؟؟)_یاااااا آتیش گرفت با عجله قابلمه رو گرفتم و گذاشتم اون ور آتیش خاموش شد یکم سکوت کردیم و بهم نگاه کردیم یهو هر سه تامون بلند زدیم زیر خنده بقیه ام با دیدن این صحنه میخندیدن.
یکم خجالت کشیدم چرا همچین شده بودم؟؟روم نمیشد به شوگا نگاه کنم…..اونم انگار همینطور بود تا آخرش که غذاها آماده شدن سمت هم نرفتیم جینم هی دستمون مینداختو مسخره میکرد..
میز و چیدیم و همه نشستیم داشتیم تو سکوت میخوردیم تو فکر این بودم که چه جوری باید مشکلشونو حل کنم یهو یادم اومد که یه بار مونکوت گفته بود احتمال میده اگه بریم جایی که ماه دقیقا بالاسرمون باشه و اونجا باشی ممکنه در برات باز شه که برگردی،اما چون تا حالا امتحان نکرده و مطمئن نیست نمیخواد رو من امتحان کنه اینو خیلی وقت پیش بهم گفته بود اون موقع تازه یکی دوسال از مرگ مامان گذشته بود شاید یادش رفته شاید اگه امتحان کنیم بشه شاید بتونن زودتر برگردن…..حتما باید بهش می گفتم اول بع خودش میگم اگه گفت میشه به بچه هام میگم نمیخوام الکی امیدوار بشن.
سریع از جام بلند شدم وبا برداشتن ظرف گفتم _بچه ها من میرم یه سر بیرون و سریع برمیگردم.
جیمین_کجا میری الان این موقع روز؟
_سریع برمیگردم.
سریع روپوشم که رو صندلی بود هنوز گرفتم و پوشیدم با تعجب به رفتارم نگاه میکردن بعد یه خداحافظی کوتاه و سریع رفتم بیرون.
زودتر از همیشه رسیدم جلو در خونش انقدر تند تند اومده بودم نفسم گرفته بود نفسی گرفتم و رفتم تو.
تو حیاط ندیدمش دوبار صداش زدم که از در چوبی خونش اومد بیرون با دیدنم تعجب کرد.
_چی شده؟؟ این موقع روز حتما کاره مهمی داشتی...
سر تکون دادم که اومد و روبه روی هم روی تخته چوبیش نشسته بودیم همه چیزو براش تعریف کردم و حرفای خودشو گفتم بهش……
مونکوت_انقدر نگرانشونی که با این عجله اومدی تا اینو بهم بگی؟؟؟
_دوست ندارم مثله من و مامان اینجا گرفتار بشن دوست دارم بهشون کمک کنم.
با محبت نگاهم کرد_حق با توعه ولی این فقط یه احتمال بود نمیدونیم هنوز جواب میده یا نه فکر میکنم باید قبلش یه کاری انجام بدی ولی نمیدونم چی..باید از چند نفر دیگه ام بپرسم هنوز کسایی هستن که با اینجور مسائل سرو کار دارن.
_میخوای باهم بریم؟
_اره حتما اگه بخوای الانم میتونیم بریم زیاد دور نیست.
سریع قبول کردم و با هم به سمت خونه یکی از اونایی که میگفت رفتیم.
وارد خونه شدیم خیلی شلوغ بود انگاری خیلیا میومدن پیشش.
مونکوت سمت یکی رفت و باهم حرف میزدن بعد یکم به منم اشاره کردو باهم رفتیم سمت یکی از اتاقا خیلی پیچ در پیچ بود راهروهای طولانی داشت که توی هر کدوم اتاقای زیادی بود.
رفتیم توی یکی از اتاقا وسط اتاق یه پرده حریر کشیده شده بود که پشتش یه نفر نشسته بود چه خوفناک 😞
رفتیم و نشستیم رو به روش مونکوت قضیه رو گفت ولی اصلا تعجب نکرد.اونم انگار عین مونکوت بود و از این چیزا سر در میاورد.
_باید قبلش یکاری انجام بدین یعنی قبل از اینکه برید اونجا.
_چیکار؟
_باید اول جاییو پیدا کنین که ماه کامل دیده بشه و شما دقیقا زیرش باشید.
خب اینکه راحته میتونیم بریم تو یکی از کوهایی که ارتفاع زیادی داره.
ادامه داد_دومین کاری که باید بکنین یه طلسمه که باید پیداش کنید و اونشب یعنی شبی که میخواین برین انجامش بدین اونوقت مطمئنن میتونین برگردین مگر اینکه جایی اشتباه کنید.
با خوشحالی نگاهی به مونکوت انداختم با لبخند سرشو تکون داد.
_چه طلسمی هست؟؟باید از کجا پیداش کنیم چه جوری انجام میشه؟؟
_تو اغلب کتابای قدیمی باید باشه ولی من خودم بلدمش بهتون میدم.
با خوشحالی گفتم_خیلی ممنون بابت کمکتون خیلی ممنونم.
بعد اینکه کلی ازش تشکر کردم و طلسمو ازش گرفتم و بهم یاد داد چه طور ازش استفاده کنم زمان اجرای طلسم بود که خیلی طول میکشید باید به مدت یکی دوماه هر شب اون کارو میکردن و دقیقا شبی که میخواستن برن باید یه مراسم کامل تر انجام میشد. یکم طولانی بود ولی خب بهتر از این بود که منتظر بشن هر وقت ماه گرفتگی شد برن. اونجوری معلوم نیست کی ماه گرفتگی میشه.
مونکوت بهم گفت که بیرون وایستم تا بیاد انگار کار داشت باهاش.
تقریبا نیم ساعت اینا صحبتشون طول کشید تا بالاخره مونکوت اومد بیرون بهش نگاه کردم حس کردم یه جوراییه انگار ناراحت بود ولی وقتی ازش پرسیدم گفت چیزی نیست و اینا خلاصه منم بیخیال شدم و دیگه تقریبا شب شده بود که رسیدم خونه هر چی به مونکوت گفتم اونم بیاد نیومد و گفت کار داره.
از قایق پیاده شدم رفتم سمت ورودی خونه که تو حیاط تهیونگ و جیهوپ و جینو دیدم روی صندلیای تو حیاط نشسته بودن و داشتن حرف میزدن که با صدای پای من برگشتن پاشدن واستادن با نگرانی نگاهم کردن و تهیونگ گفت_تا الان کجا بودی؟؟
جین_میدونی چقد نگرانت شدیم؟؟
جیهوپ_گفتی زود میای که الان شب شده..
با شرمندگی نگاهشون کردم _ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود ولی در عوضش کلی خبرای خوب دارم براتون…
جین_چی؟؟؟
_بیاین بریم تو تا بهتون بگم.
همه باهم رفتیم تو بچه ها تو بودن و پشت به در رو میز تو آشپزخونه نشسته بودن و داشتن حرف میزدن که با صدای ما برگشتن من پشت پسرا بودم و از روبه دیده نمی شدم شوگا با نگرانی گفت_پس چرا جین هه نیومد گفت سریع میاد…
نامجون_اینجاهارو ام قشنگ نمی شناسیم که بریم دنبالش.
جیمین_نکنه بلائی سرش اومده باشه؟؟
به لبخند اومد رو لبم همونطور که از پشت پسرا میومدم بیرون گفتم _نیازی نیست نگران باشید من اینجام ببخشید حواسم به کلی پرت شده بود…
تاماااام خوشتون اومد؟؟؟
کامنت یادتون نرههههه😗😗😗😗😙😙😗😐😐😑😑😑😑😐😑😐😐😐😐😗😐😗😗😗😗😗😗😗😗😗😘😘😍😘😍😍😍
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
چرا انقدر خوبهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
عالی
مثل همیشه عالی بود👌🏻😁❤
پارت بعد عالییییییی بود😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
واییی خیلی خوب بود