داستان های پچگیمان...چرا یکی بود یکی نبود؟ یا چرا آقا کلاغه هیچوقت به خونش نرسید؟
یکی بود ، یکی نبود . همیشه اینجوری شروع می شد . ولی برای شنونده ای که در سن داستان شنیدن بود هیچوقت مشخص نمی شد که چرا باید یکی باشد و یکی نباشد ؟ و این ( یکی ) که بود ؟ کی بود ؟ و آن دیگری که نبود ، چرا نبود ؟ بعد ادامه میداد که : غیر از خدا هیچکس نبود . بیچاره آن کودکی که داشت داستان را می شنید و برای خودش دنیای تصورات و تخیل فراهم میکرد . غیر از خدا هیچکس نبود . یعنی چه ؟ پس داستان عملاً در اینجا شروع نشده تمام می شد . چون غیر از خدا هیچکس نبود . اما، بلافاصله ادامه میدهد که ، یک روباهی بود که خیلی زرنگ بود . یا یک چوپانی بود که توی صحرا گوسفندانش را به چرا برده بود و شخصیت های بیشمار دیگری که خلق می شدند . از همه مهمتر اینکه داستان گویی برای ما نه تنها دنیای ذهنی مان را نمی ساخت ، بلکه آنچنان گیج مان میکرد که در یک حالت خلسه روانی ، از واقعیت دنیای بیرونی خود پرت می شدیم در یک فضای غیر واقعی و آرامشی که خواب ، چشمانمان را فرا میگرفت و دیگر هیچ .
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
32 لایک