داستان های پچگیمان...چرا یکی بود یکی نبود؟ یا چرا آقا کلاغه هیچوقت به خونش نرسید؟
یکی بود ، یکی نبود . همیشه اینجوری شروع می شد . ولی برای شنونده ای که در سن داستان شنیدن بود هیچوقت مشخص نمی شد که چرا باید یکی باشد و یکی نباشد ؟ و این ( یکی ) که بود ؟ کی بود ؟ و آن دیگری که نبود ، چرا نبود ؟ بعد ادامه میداد که : غیر از خدا هیچکس نبود . بیچاره آن کودکی که داشت داستان را می شنید و برای خودش دنیای تصورات و تخیل فراهم میکرد . غیر از خدا هیچکس نبود . یعنی چه ؟ پس داستان عملاً در اینجا شروع نشده تمام می شد . چون غیر از خدا هیچکس نبود . اما، بلافاصله ادامه میدهد که ، یک روباهی بود که خیلی زرنگ بود . یا یک چوپانی بود که توی صحرا گوسفندانش را به چرا برده بود و شخصیت های بیشمار دیگری که خلق می شدند . از همه مهمتر اینکه داستان گویی برای ما نه تنها دنیای ذهنی مان را نمی ساخت ، بلکه آنچنان گیج مان میکرد که در یک حالت خلسه روانی ، از واقعیت دنیای بیرونی خود پرت می شدیم در یک فضای غیر واقعی و آرامشی که خواب ، چشمانمان را فرا میگرفت و دیگر هیچ .
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
31 لایک
خیلیییییی عالییییی بوددددد
ممنون=]
تعبیر خیلی قشنگی بود.ولی خب یک تعبیر ادبی بسیار زیبا بود.دلیل انتخاب این جمله فکر نکنم منطق خاصی باشه.مثل همون یکی بود یکی نبود
او درسته...چون این یکی از سوال هایی بود که جواب نداده بودیم برای همین این رو انتخاب کردم:)
❤😁
اولین بازدید اولین لایک اولین کاممننتتتت
هاح مبارکه🗿
لیلیلیلیلی مبارکه لیلیلیلیلی...🗿🥛🍫