فقط خودم و خودت ۴۳

که یهو پلگ د.ا.د زد: کممبرررررررررر گفتم: یا ابولفضل پلگ آروم تر گفت: یا کممبر رو میدی یا دوباره اون کار رو میکنم گفتم: باشه باشه و از توی جیبم یه پنیر در اوردمو بهش دادم بعد خ.و.ر.د.ن.ش گفت: راستی ح.ا.ل.ت خوبه؟ گفتم: آره فقط یه ذره ح.س میکنم که....و دیگه هیچی ندیدم از زبون پلگ: ادرین داشت میگفت: فقط یه ذره ح.س میکنم که...و یهو ا.ف.ت.ا.د روی زمین با نگرانی رفتم سمتشو گفتم: ادرین؟ اما جوابی نشنیدم ب.ل.ن.د صداش زدم: ادرین اما بازم جوابی نداد گفتم: خب چرا یهو اینجوری شدی...با...باید برم کمک بیارم که یاد تیکی ا.ف.ت.ا.د.م فکر کردم: آره اون گزینه ی خوبیه برای کمک گرفتن و رفتم سمت پنجره اما توقف کردمو برای آخرین بار به ادرین که روی زمین بود نگاه کردم: زود برمیگردم و رفتم سمت خونه ی مرینت

از زبون مرینت: بعد. اینکه از ب.غ.ل.ش.و.ن ج.د.ا شدم گفتم: د.ل.م واستون خیلی تن.گ شده بود که بابام گفت: برای چی مگه تو توی خونه نبودی؟ که مامانم گفت: ماعم د.ل.م.و.ن برات تن.گ شد بود که...از زبون تیکی: داشتم از پله های خونه به مرینت و سابین و تام نگاه می کردم که پشت سرشون دم پنجره پلگ رو دیدم که داشت بهم علامت می‌داد که بیام پیشش نگاهی به مرینت ا.ن.د.ا.خ.ت.م که داشت می خندید با خودم فکر کردم: ولش کن نمیخوام مرینت رو الان درگیر این کار کنم و یواشکی رفتم پیش پلگو ب.ا.ه.م از پنجره رفتیم بیرون: چی شده پلگ؟ جواب داد: اد‌...که از د.ه.ن.ش حباب زد بیرون: صاحبم یهو ب.ی.ه.و.ش شد گفتم: چی؟؟ گفت: داشتم با صاحبم حرف میزدم که یهو ا‌ف.ت.ا.د روی زمین و ب.ی.ه.و.ش شد گفتم: وا...فکر میکنی کار اون...اسمش چی بود؟.....کارساندیا باشه؟ گفت: نمیدونم شاید اما فکر کنم هنوز اون مایه توی ب.د.ن.ش بود

گفتم: شاید...اصلا اون کی بود؟....لایلا یا کلویی؟ گفت: نمیدونم اما اینو میدونم که باید زودتر به کت نوار کمک کنیم گفتم: اوه راست میگی باشه اما...گفت: اما چی؟ گفتم: صاحبم...اون از دستم عصبانی نمیشه نه؟ و به مرینت نگاه کردم گفت: نه نمیشه فقط راه بیوفت بیا بریم گفتم: باشه و رفتیم توی اتاق ادرین

از زبون کارساندیا: بعد اینکه از اون اتاق بیرون رفتم گفتم: نورو بال های تاریکی بسته و تبدیل به خودم شدم نورو: تو مطمئنی؟ گفتم: از چی؟ گفت: از اینکه اونها رو ب.ا.ه.م تنها گذاشتی گفتم: خب اگه منظورت اینه که ممکنه ف.ر.ا.ر کنن که درمورد این مطمئنم گفت: خ...خب چرا وقتی مطمئنی نموندی اونجا یا اینکه یه نگهبان دیگه بفرستی تو که میدونی اریک(اسم اون نگهبان) میزاره اونا برن خنده ای کردم و گفتم:نه بابا این تازه اولشه من اونا رو اینجا اوردم تا باهام آشنا بشن اوضاع حتی از اینم قراره بدتر بشه گفت: ی..یعنی بدتر از ز.ن.د.ا.ن.ی کردنشون گفتم: البته

که یهو صدای گابریل رو شنیدم: واقعا که لایلا اول معجزه گرم رو گرفتی بعد هم گذاشتی اونا ف.ر.ا.ر کنن به سمتش چرخیدم و با لحن بازیگریه ای گفتم: اوه ببخشید.... بعد پوزخندی زدمو گفتم: خب ولی تو حواست به اون مایه ی مهم آزمایشگاهیم که اون دختره الیا برش داشت نبود گفت: حداقل من وقتی دو نفر تو چ.ن.گ.م بودن نزاشتم ف.ر.ا.ر کنن گفتم: ا.ح.م.ق این تازه شروع بازیم بود امروز فقط خواستم با د.ش.م.ن جدیدشون آشنا بشن گفت: حالا هرچی...و بعد دستشو به سمتم جلو اورد: معجزه گرمو پس بده گفتم: باشه بابا و اون معجزه گر رو از روی لباسم ک.ن.د.م و داداش به گابریلو به سمت در خونه حرکت کردم و آروم گفتم: ولی اون معجزه گر یه روزی مال من میشه

از زبون مرینت: که دیدم تیکی و پلگ پشت پنجره دارن ب.ا.ه.م حرف میزنن و بعد یهو رفتن فکر کردم: عه چرا تیکی بهم چیزی نگفت که یهو....

خب تموم شد لایک و کامنت یادتون نره بایییییی❤️❤️❤️❤️❤️