فقط خودم و خودت ۴۰

که یهو هاکماث گفت: این یکی دیگه خیلی نامردی بود با تعجب بهش نگاه ‌کردم ب.ه.و.ش اومده بود گفتم: الیا گفت: الان و تا خواست دوباره از اون ماده روی هاکماث بریزه... از زبون راوی: ناشناس: سلام لیدی باگ و کت نوار لیدی باگ گارد جنگی گرفت: کی اونجاست؟ ناشانس: اوه ببخشید نمیخواستم بترسونمتون من فقط میخوام یه ذره ب.ا.ه.م حرف بزنیم کت نوار اومد جلوی لیدی باگ: خب پس چرا حرفت رو نمیزنی یا خودت رو بهمون نشون نمیدی؟ لیدی باگ: آره کت نوار راست میگه که ناشناس از توی سایه ظاهر میشه دختری با موهای قهوه ای شنل قرمز و نقاب سفید خنده ی شیطانی ای میکنه: چون اینجا جای مناسبش نیست کت نوار: پس کجا جای مناسبشه؟ ناشناس: توی خونه ی من الیا: بچه ها مواظب باشید این ممکنه ی ت.ل.ه باشه لیدی باگ: اون وقت از کجا بهت اعتماد کنیم؟ ناشناس: از اونجایی که چاره ای ندارید هاکماث؟ هاکماث: باشه و با یه حرکت لیدی باگ رو گرفت کت نوار: نههه ناشناس: خب کت نوار؟ کت نوار: اههه...باشه ولی فقط به خاطر لیدی باگ و اونم س.ل.ا.ح.ش.و میندازه زمین و هاکماث اون رو هم برمیداره از زبون الیا: بعد اینکه هاکماث کت نوار هم برداشت یه قدم رفتم عقب و سریع پا به فرار گذاشتمو از پله ها تا پایین برج دویدم که....

از زبون کت نوار : بعد یه ربع به یه خونه ای رسیدیم بهش نگاه کردم خیلی خونه ی جدیدی نبود چوبش کهنه شده بود ۵ تا پنجره داشت و یه در چوبی...اون دختر که تا الان نقابی بر چهره اش داشت گفت: هاکماث بزارشون روی زمین به هاکماث نگاه کردم اون هم مارو گذاشت روی زمین ناشناس: حالا معجزه گرت رو بهم بده لیدی باگ با تعجب به هاکماث نگاه کرد و آروم گفت: ها؟ هاکماث: عمرا ناشناس: گفتم بدش به من هاکماث: منم گفتم نه که اون ناشناس نگاهشو از هاکماث گرفت و به یه مرد ه.ی.ک.ل.ی ای که انگار نگهبان اون خونه بود ا.ن.د‌.ا.خ.ت و اون مرد سرشو تکون دادو از روی صندلیش پاشد و روبه منو لیدی باگ گفت: بفرمایید داخل گفتم:آ...ناشناس: نگران نباشین اون بادیگاردمه و الان منو هاکماث یه ذره باید شخصی حرف بزنیم

به لیدی باگ نگاه کردم که گفت: خیل خب باشه و اون مرد در قهوه ای رنگ خونه ی اون رو باز کرد و منو لیدی باگ رو گذاشت توی یکی از اتاقای اون خونه و در اتاق رو قفل کرد یه چند باری به در ض.ر.ب.ه زدم اما نتونستم بازش کنم برای همین رفتم از پنجره به هاکماث و اون دختر نگاه کردم و لیدی باگ روی تخت نشست بعد چند دقیقه نگاهمو از پنجره گرفتم و به لیدی باگ ا.ن.د.ا.خ.ت.م که با حالت نارضایتی پاهاش رو جمع کرده بود و توی دستاش گرفته بود با لبخندی از سر ترس گفتم: خب حداقل خوبیش اینه که ب.ا.ه.م.ی.م

اما اون چیزی نگفت و فقط سرش رو به سمت یه ور دیگه چرخوند نشستم‌ روی تخت ک.ن.ا.ر.ش و گفتم: چیزی شده؟ گفت: نه گفتم: نه؟ مطمئنی؟ گفت: آره گفتم: بانوی من من میتونم بفهمم یه چیزی شده پس لطفا بهم بگو بلاخره بهم نگاه کرد و گفت: چرا اون کار رو کردی؟ گفتم: چه کاری؟ گفت: گذاشتی هاکماث ب.ب.ر.ت.ت اونم بخاطر چی؟ من؟ گفتم: معلومه من به خ.ا‌.ط‌.ر تو هرکاری میکنم گفت: با خودت فکر نکردی اصلا اینجا چه اتفاقی میفته؟ گفتم: چرا ولی خب...نمی تونستم ت.ن.ه.ا.ت بزارم گفت: چرا میتونستی گفتم: نه نمی تونستم گفت: چند بار بگم.....میتونستی و سرش رو ا.ن.دا.خ.ت پایین، آروم با د.س.ت.م چ.و.ن.ش رو بالا اوردم و چ.ش.م تو چ.ش.م شدیم بعد ب..غ..ل..ش کردم: نه.... اما م.ه.م نیست الان مهم اینه که ب.ا.ه.م.ی.م و ب.ا.ه.م یه راهی پیدا می‌کنیم تا از اینجا ف.ر.ا.ر کنیم لیدی باگ: آره راست میگی و اونم ب..غ..ل..م کرد که بعد چند دقیقه صدای کلید اومد و بعد باز شدن در منو لیدی باگ از هم ج.د.ا شدیم و دیدیم که اون دختر حالا با معجزه گر پروانه تبدیل شده و دیگه خودش یه نقاب جادویی داره: سلام بچه ها ببخشید دیر کردم من کارساندیا هستم صاحب موقتی معجزه گر پروانه

لیدی باگ: خیل خب کارساندیا... برای چی مارو اوردی اینجا؟ گفت: خب گفتم برای یکم حرف زدن اما خب قبلش باید گشنه باشید و در رو کامل باز کردو گفت: پس بیاین بیرون تا یه چیزی بخورین و بعد ب.ا.ه.م حرف بزنیم گفتم: امم...بانو؟ لیدی باگ: باشه فکر نکنم مشکلی پیش بیاد و از روی تخت پاشدیمو اون د.س.ت.م رو گرفت با تعجب بهش نگاه کردم اما اون دیگه داشت به کارساندیا نگاه میکرد و حالت جدی ای داشت منم نفس عمیقی کشیم و رفتیم از اتاق بیرون از زبون کارساندیا: بعد اینکه سانرَز بادیگاردم لیدی باگ و کت نوار رو داخل خونه برد روبه هاکماث شدم و گفتم: چرا معجزه گرت رو بهم ندادی؟ گفت: چون معجزه گر منه فکر نمیکنی داری زیاده روی میکنی؟ گفتم: نه و اما تو باید بهم مدیون باشی من نجاتت دادم گفت: دقیقا از چی؟ گفتم: اون دختره نزدیک بود بهت اون ماده رو بزنه درضمن چیکار کردی با ماده ام ها؟ من وقتی اون رو بهت دادم گفتم فقط به همون دو نفر میزنی اما تو چیکار کردی گذاشتی بیوفته دست اونا گفت: خب مگه میخواستی چیکار کنم نفهمیدم اون الیا برش داشت

گفتم: آه باشه بابا فقط اون معجزه گرت رو برای جبران بده گفت: اصلا برای چی معجزه گرم رو میخوای؟ گفتم: برای اینکه نیازش دارم میتونم با اون از خودم محافظت کنم و همینطور اینکه نقابم غیر قابل پاره شدن یا افتادنه گفت: آه باشه فقط بعد اینکه اون دوتا رو شکست دادی بهم برش گردون گفتم: باشه و اون معجزه گرش رو بهم دادو من وارد خونه شدم از زبون لیدی باگ: بعد اینکه از اتاق خارج شدیم داشتم به سمت مبل ها میرفتم که....

خب تموم شد اگه پارت بعد رو هم میخواستین لایک کنید و نظر بدید چالش: اون دخر کیه؟ بای بای❤️❤️❤️❤️❤️❤️