9 اسلاید پست توسط: TheViora انتشار: 1 سال پیش 1,258 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت سوم داستانم... با رعایت تمامی شئونات :)
*آنیا*
با بکی تمام خاطرات را مرور کردیم... از اول دبستان که همکلاس شدیم تا سوم... بعد از رفتن من، او به این مدرسه آمده بود...دیدن دوباره او،خاطرات گذشته را برام زنده کرد... خاطرات زمانی که ماموریت انجام نمیدادم و بازیچه جاسوس ها نبودم...یک لحظه احساس کردم دارم راه را کج میروم... در کل زندگی ام از داناوان دزموند متنفر بودم... ولی این حس شامل پسرش هم میشد؟ یعنی باید از دامیان متنفر میبودم؟ ولی نبودم... شاید چون او گناهی نداشت... و حالا باید کشته میشد...
کل روز را با بکی گذراندم... او هم در کلاس ما بود ولی زنگ اول ندیدمش...میخواستم جایم را با بغل دستی بکی عوض کنم... ولی او پسری بود که نمیخواست کنار دامیان بنشیند...
کم کم دارم متوجه میشوم که تمام پسر ها از دامیان متنفر اند و دختر ها او را دوست دارند...
چه زندگی سختی.
هر بار به او فکر میکنم حس میکنم دستانم خونی میشوند...
بعد از مدرسه با بکی خداحافظی کردم و به سمت خانه راه افتادم... بوریس دنبالم آمده بود و این یعنی قرار بود با پدرم ملاقات کنم... بوریس مثل همیشه سرد و بی احساس بود.
وقتی به دفتر پدرم رسیدم. فوری جلوی در آمد و شروع کرد:« سلام آنیا... زمان زیادی نداریم جلسه دارم... فقط خواستم چند نکته رو برات بگم... درباره ی ماموریتت.» آب دهانم را قورت دادم.
او گفت:«اول اینکه خودت رو آسیب پذیر جلوه بده...» خب... من آسیب پذیر بودم. البته اگر نخواهیم چیز هایی که مادرم به من یاد داده را درنظر بگیریم. «نکته دوم... اعتمادش رو بدست بیار... خوب میدونی چطوریه.» چشمکی مصنوعی میزند. «و سوم... در فرصت مناسب درباره ی پدرش سوال کن.» نگاهی به سر تا پایم میندازد:«فهمیدی؟» فقط سر تکان میدهم... دستش را روی شانه ار فشار میدهد و میرود. لرزشی در ستون فقراتم میپیچد... به خودم یاد آوری میکنم. من برای این ماموریت به دنیا امدم...برای این لحظه...
*دامیان*
بعد از مدرسه، محافظ شخصی ام را میبینم که رو به روی مدرسه منتظر است. به او میگویم که میخواهم قدم بزنم... کمی غر غر میکند و بعد میرود.
باید درباره ی براندون تحقیق کنم... آنیا تازه به این مدرسه آمده و براندون فقط چند ساعت است که او را دیده... پس چطور عکسش را داشت؟ منتظر میشوم براندون از مدرسه بیرون بیاید... سر راه روی شانه اش میزنم. برگشت و با حالتی حق به جانب نگاهم کرد. گفتم:« هِی... اون چیه تو جیبت؟» به گوشه ی بیرون آمده از عکس آنیا در جیبش اشاره میکنم. پوزخندی میزند و وقیحانه عکس را بیرون می آورد و نشانم میدهد:«خوشگله نه؟» دستانم خود به خود مشت شدند. براندون عکس را با حالتی نمایشی جلوی صورتم میگیرد و سوت میزند:«خیلی خوشگله... دوست دارم هر چی زودتر باهاش قرار بزارم...»دارم جلوی خودم رو میگیرم که با مشت فکش را پایین نیاورم... فکر کن پسر داناوان دزموند معروف تو صورت یه دانش زده... برای پدرم بد میشود... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«از کجا میشناسیش؟ » ابرو هایش بالا میروند:«خیلی وقته... مدرسه قبلیش نزدیک خونه ی ما بود.اونجا دیدمش و این عکسو نگه داشتم... بالاخره اومد نزدیک خودم...جایی که از اول باید باشه...» به سمت چپ سینه اش(قلب) اشاره کرد. حالم به هم خورد. میخواستم عق بزنم...
براندون با همان پوزخند چندش آورش گفت:«حالا چیشده رفیق؟»
نفس عمیقی کشیدم و اهمیت ندادم. ولی حرف بعدی اش باعث شد دیگر واقعا جوش بیاورم...
گفت:«با چند تا از رفقا شرط بستم اگه بتونم مخشو بزنم و باهاش قرار بزارم دویست دلار بهم بدن. اونا میگن نمیتونم... ولی من مطمئنم که میتونم... تو چی میگی رفیق؟» با فشار برمیگردم و یقه اش را میگیریم:«مگه آنیا عروسکه که اینطوری دربارش حرف میزنی هان؟» گردنش را محکم تر فشار میدهم. خون جلوی چشمانم را گرفته...چیزی نمیگوید و همین باعث میشود ولش کنم. به سرعت از او دور میشوم... این چه کاری بود که من کردم... آن هم برای دختری که تازه یک روز است میشناسمش...
به سرعت خیابان ها را طی کردم... کم کم باران شروع شد. داخل کیف مدرسه ام چتر جیبی داشتم. بازش کردم و بالای سرم گرفتم. بعد چند دقیقه، باران سیل آسا شد.
به سمت دریاچه رفتم. تنها جایی که میتوانستم تنها باشم و به من آرامش میداد. روی یک نیمکت نشستم و به دریاچه خیره شدم. مردم با خوشحالی و چتر به دست اینور و آن ور میرفتند. مردم را تحت نظر گرفتم. آزاد و خوشحال... دو چیز که من هرگز نبودم...ناگهان چشمانم روی دختری قفل شد. دختری مو صورتی...
آنیا!!! روی سه نیمکت آنطرف تر نشسته بود و صورتش را میان دستانش گرفته بود. گریه میکرد... چتر هم نداشت. ولی انگار برایش مهم نبود زیر باران خیس و آبکشیده میشود. از جا پریدم و به سمتش رفتم...
هوا سرد شده بود. حتما سرما میخورد. آهسته بالای سرش رفتم. متوجه نشد... حالش بدجوری بد بود.
درست مثل اون دفعه... چتر را بلافاصله بالای سرش گرفتم... بعد چند ثانیه. سرش را بالا آورد.
*آنیا*
بعد حرف زدن با پدر، از آنجا خارج شدم. بوریس را فرستادم برود... میخواستم تنها باشم. یک هفته وقت داشتم... به سمت دریاچه رفتم. من خانواده ای داشتم... خانواده ای واقعی... خانواده ای که رهایم کرده بودند و مرا در پرورشگاه گذاشتن... خانواده های زیادی مرا به سرپرستی گرفتن. ولی هیچ کدام مرا نخواستند. تا اینکه لوید و یور، پدر و مادر الانم، مرا به سرپرستی گرفتن و برایم زندگی خوبی درست کردن... آموزش های جاسوسی و دفاع شخصی... قرار نبود هیچ وقت کار به اینجا کشیده شود... به قتل...
دایی من ، یوری ، هم به قتل رسیده بود... حالا قرار بود خودم قاتل شوم. چشمانم را بستم. اشک به چشمانم هجوم آورد. آسمان هم با من اشک میریخت و باران سیل آسایی ساخته بود... کاش میتوانستم به آغوشی پناه ببرم که درکم کند. مادرم... آدم خوبی بود... ولی او هم قاتل بود... پدرم هم جاسوس بود... هیچ کدام درک نمیکردند چه میکِشَم... سرم را پایین انداختم. بعد چند دقیقه، متوجه شدم، فشار باران که رویم میریخت را حس نمیکنم... صدای باران بود ولش حسش نمیکردم. سرم را بلند کردم. هنوز باران می آمد.
ولی... به بالای سرم خیره شدم. یک چتر مشکی.
سریع خودم را جمع و جور کردم و برگشتم. دامیان با لباسی خیس پشتم وایستاده بود. اشک هایم را به سرعت پاک کردم... دامیان لبخند ملایمی زد و کنارم روی نیمکت نشست:«اینطوری سرما میخوری...» خودش خیس خالی شده بود. چتر را ازش گرفتم و طوری قرار دادم که هیچ کدام مان خیس نشویم... اگر خودِ واقعیم بودم در آن لحظه بلند میشدم و فرار میکردم... ولی حضور دامیان آرامش میداد و مهم تر از آن،ماموریت داشتم که به او نزدیک شوم... حتی اگر نخواهم... خواستم چیزی بگم ولی جلویم را گرفت:«لازم نیست توضیح بدی... فقط اومدم که نزارم خیس بشی همین...» ولی بعد اضافه کرد:« نکه مهم نباشه ها ولی...»لبخند کجی زدم. این پسر خیلی ساده لوح بود. زمزمه کردم:«تا حالا شده حس کنی هیچ نقشی تو زندگیت نداری؟ این که همیشه بقیه دارن برای زندگی تو تصمیم میگیرن؟ اینکه... نمیتونی جلوی خراب شدن زندگیت رو بگیری...» آهی میکشد.«راستش... آره... میدونم چی میگی.» سرم را پایین انداختم. نه نمیدانست. چون پدر او، او را مجبور به هیچ کاری نمیکرد... مخصوصا کاری که از آن متنفر است
گفتم:«بعضی موقع احساس میکنم اونقدر تنهام که هر لحظه حتی اگر بمیرم هم کسی متوجه نمیشه...اونقد دور و برم تاریکه که... یادم نمیاد آخرین بار کی از ته دل شاد بودم... میدونی شبیه... یه جور احساسِ...احساسِ...» حرفم را قطع کرد:«احساس پوچی.» سرم را پایین انداختم:«دقیقا... انگار دور و برم رو یه پرده ی سیاه گرفته.» لبخند محوی زد و دستش روی زانویم گذاشت:«درست میشه... همیشه. همه چی درست میشه... اگه اوضاع خوب نیست، بدون هنوز به پایان داستان نرسیدی.» آب دهانم را قورت دادم. پایان داستان، مرگِ او بود که من نمیخواستمش... بحث را عوض کردم:«هِی... من یه چیز هایی درباره ی پدرِ تو شنیدم. شنیدم هیچ کس نمیدونه اون کجاست... باید خیلی سخت باشه که از پدرت دور زندگی کنی.» لبخندش ماسید. به صورتم نگاه کرد. ولی بعد نگاهش را طرف دیگری برد. میتوانستم بفهمم دل خوشی از پدرش ندارد. «راستش دیگه عادت کردم. مهم نیست.» غم در چشمانش موج میزد. آهی کشیدم:«درسته...مهم نیست.» تلفنم زنگ خورد. جواب دادم. پدر بود.«آنیا! کجایی دختر؟ تو این بارون کجا غیبت زد؟» از کی تا حالا لوید فورجر نگران من بود؟ فقط گفتم:« اومدم بیرون یکم تنها باشم.» دامیان نگاهم کرد. بابا گفت:«بگو کجایی بوریس رو بفرستم دنبالت.» پاسخ دادم:« نه نمیخواد... خودم میام.» خواست اعتراضی کند که گفتم:«خداحافظ» و قطع کردم. دامیان پرسید:« پدرت بود؟ حتما نگرانته.» پوزخندی زدم:«یکم دیگه برمیگردم خونه» دستش را میان موهای تیره اش کشید:«میخوای... برسونمت؟» نگاهش کردم:« نه نه ! نمیخواد... خودم میرم...» ولی بعد صدای پدر درون گوشم پیچید: باید بهش نزدیک بشی... آهی کشیدم و گفتم:«اگه زحمتی نیست البته...» لبخند زد.
خب خب تموم شد این پارت هم😁
لایک یادتونه نره☺
چالش:
حدس بزنین درآینده قراره چی بشه.😂
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
58 لایک
واقعا با استعدادی 🤍✨🙂
😍😍😍😍
موفق و سربلند باشی🫡🫡🫡
اریگاتوووو :)))
خب خب بعدی ؟
هنوز ننوشتم
یکی گذاشتم حذفش کردم چنگی به دلم نمیزد😂
خب کی میخای بنویسی :_|
اتفاقا الان دارم مینویسم خخخ
هورااااااااااااااااا
ایشالا منتشر کنم کمش یه روز کامل طول میکشه تایید شه
پارت 1 5 روز تو بررسی بود :|
آخه خدایی چیزی داره؟ :|||
پارت چهار منتشر شد :)))
عالییییییی بود
پارت بعدی رو سریعتر بزار
بررسیههع
خیلی خوب بود 💖💖 پارت بعدو زود بده
ناظر جونم به قرآن هیچی نداره 😀
__________
فن فیکشن خودش ممنوعه ... یعنی تو هرچقدر هم بدون هیچی بنویسی بازم ناظر باید رد کنه ...
تایید کرد :))))))
و من خیلی ها رو دیدم که می نویسن :))))
واقعا ممنوعه؟ آخه همه مینویسند ، من تو قوانین سایت همچین چیزی ندیدم
پارت بعدییییییی
چشششششم
فعلا پارت یک در بررسیه والا نمد چیکار کنم😖