
سلام خب اینم از پارت ۳ راحت شدم😅
مرد دومی:ما یک میلیارد میخایم!رزی:چیییی؟!🤯جولیکا:وای حالا چیکار کنیم😰رزی:منو باز کنید تا دخلتونو بیارم😡!جولیکا:میشه الکی زر نزنی!!!رزی:😐(رزی بدبخت جولیکا همچین سرش داد کشید همینجور موند😂)مرد اولی:هوششش دختر حواست جمع کن!!!جولیکا:ولی ما این همه پول از کجا بیاریم😰؟مرد دومی:این دیگه به خودتون ربط داره😏......که یهو رزی متوجه شد یه چاقو تو جیبش داره!
رزی با چاقو طناب رو باز کرد(راستی یادم رفت بگم اون دوتا مرد رفتن بیرون😑😅)بعدش جولیکا رو هم باز کرد....جولیکا:ما باید بدونه اینکه این دوتا مرد بفهمن ما رفتیم بیرون فرار کنیم!رزی:حق با توئه!....اونا بی صدا رفتن بیرون بعد شروع به دویدن کردن!رزی:وای بخیر گذشت ها😓جولیکا:اره😐
رزی:خب حالا چیکار کنیم؟جولیکا:نمیدونم فقط تنها چیزی که میدونم اینکه باید از این جنگل بریم!.....اونا شروع به راه رفتن کردن تا به جاده رسیدن و منتظر موندن تا یه ماشین بیاد....جولیکا:نگاه کن یه ماشین!رزی:کمک!...کمک!.....ماشین وایساد اونا یه خانواده بودن که داشتن به گردش میرفتن و اونا رو سوار کردن و به خونه رسوندن
در خانه جولیکا:خب رزی تا یه مدت نمیخوام ببینمت!رزی:اما چرا؟جولیکا:چون این دردسرا به خاطر تو بود!😠رزی:ولی.....😢جولیکا:ولی بی ولی!!برو!!رزی:باشه😭......و یک سال گذشت اونا از هم دور بودن رزی روز های سختی رو پشت سر میذاشت بدون جولیکا و حتی جولیکا هم همینطور😭
جولیکا:مامان من دارم میرم بیرون🙂 مادر جولیکا:باشه عزیزم😊 جولیکا:چقد هوای بیرون خوبه☺....در آن طرف شهر...رزی:مامان من رفتم بیرون😉 مادر رزی:باشه دخترم😊...جولیکا و رزی داشتن قدم میزدن که یهو از دور همو دیدن!ولی به هم پشت کردن😢جولیکا تو دلش:چقد دلتنگش شدم😭رزی تو دلش:کجا بودی رفیق دوست داشتنی😭
اونا تحمل نکردن و به سمت هم دویدن و هو بغل کردن😍رزی:چقد دلتنگت شدم😍جولیکا:منم همینطور😘رزی:خب نظرت چیه بریم قدم بزنیم😊؟جولیکا:اره😊..جولیکا و رزی کنار ساحل قدم زدن و کلی حرف زدن☺ ولی هنوز که هنوزه بازم ماجراهای وحشتناکی پشت اونا بود😰
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگم چرا پارت ۴ نمیزاری ؟
چرا هیچکی کامنت نمیزاره😭
نگران نباش تست های اول همیشه اینطوری اند تست های اول منم فقط ۵ یا ۶ نفر نظر میدادند
خیلی خوب بود مرسی پارت ۳ را گذاشتی
ممنونم عزیزم کاری نکردم که😅😘